رمان بیگانه پارت ۹۵

4.6
(38)

 

 

دلبرایم زیباتر از همیشه شده بود.

بعد از رفتن حاج آقا، آقای هادی چادر را از سرش برکشید.

 

با آن لباس عروس پفی و اپل دارش چون نگینی میان جمع می درخشید.

 

حلقه در دست کردن و همان حال و هوای همیشگی….همان عسل و شیرینی میهمان هم کردن.

همان ته ته احساسات عاشقانه…

همان که برای من زهر گشته بود ولی عسل بود دیگر؛ مزه خودش را کم کم به جان زندگی ام روانه کرد.

 

_وایییی یعنی کی بشه قسمت من؟

 

_دختر تو ترشیدی دیگه.

 

بغض کرد که با تعجب دستش را کشیده و کمی از جمع شلوغ و پلوغ آنجا دورش کردم.

 

_هی هی چته تو؟

 

_ترنم.

 

_جون دلم رفیق مشنگم.

 

لبخند تلخی زد و گفت:

_عمم دیروز بهم گفت ترشیدی ببین ۲۳ سالته ولی هنوز نرفتی خونه شوهر.

راستم میگه خب من تا کی درسو بهونه کنم.

 

کمرم درد گرفته بود.

از ابتدای مجلس مدام ایستاده بودیم.

 

نشستم و رو به اویی که کم مانده بود چانه اش از بغض بلرزد، لب زدم:

 

_بشین تورو خدا خسته شدیم.

 

حرفم را با نشستنش تایید کرده و من به آرامی دستش را فشردم.

من همیشه با دست هایم و کمی هم جادوی چشمانم، احساساتم را بیان می کردم.

 

چشم های رنگی و روشن من همیشه گویای حال درونی ام بود و چه بد که نمی توانستم احساساتم را پنهان کنم.

 

_شادی منو تو درس خونده ایم. درسته هنوزم کشور از اون فرهنگ ها و آیین های خودش کنار نکشیده ولی ما جوون دیروز و امروزیم. تو حرف های یک مشت خاله زنک رو برای خودت بزرگ کردی.

 

بعد هم چشم ریز کرده و حرصی گفتم:

 

_آخه دختره احمق خل و چل یکی میگه ترشیدم که خواستگار نداشته باشه نه منی که در جریان همه خواستگار هات بودم.

 

انگار با حرف هایم به فکر فرو رفته بود.

 

_چرا با یکی از همینا هم پیمان نمیشی؟

 

سرش بالا آمده و با چشم های گرد شده خیره من شد که لب گزیدم تا به آن قیافه بامزه و گوگولی مگولی اش نخندم.

آخر خیلی بانمک شده بود.

 

_دخترا باز همو گیر آوردین به پچ پچ کردن؟ مادر، تلا پاشو کمک خانوم فخری این شربت هارو بگردون شادی دختر نازم توام بلند شو شیرینی بچرخون ناسلامتی عروسی دوستتونه.

 

با حرف مادرم بلند شدیم و قبل از رفتن به آشپزخانه شادی دستم را کشید.

 

_اول بریم پیش خزان؟

 

دور و برش کمی شلوغ بود ولی آقای داماد نبود.

_بریم.

 

با نزدیک شدنمان سر بالا گرفت و با چشم هایی که گویای حرف های بسیاری بود به من خیره شد.

 

بی حرف به آغوش کشیدمش.

او هم انگار باورش نمیشد مرا دیده باشد.

 

حالا فهمیده بودم چه اندازه از روزهای جوانی و تجرد دور شده بودم.

ما بودیم که می گفتیم در هیچ شرایطی جدا نمی شویم؟ ما که می‌گفتیم ازدواج کیلویی چند است؟

 

_آخ دختر آخ الهی سفید بخت بشی

 

شادی هم به ما پیوست و هر سه در آغوش هم بودیم. نگاه های سنگین بقیه را می دیدم ولی دلمان مگر می آمد از هم جدا شویم.

 

خزان حرف نمی‌زد.

روز سختی برایش بود. روز دل کندن…..

 

حتی اگر عاشقانه هم ازدواج کنی باز هم گذر از تمام خاطرات کودکی که در خانه پدری گذراندی و گذر هم لحظات خوب تجرد باید بار و بندیل برداری و بروی و همه این ها چنان سخت است که بغضش چون کنه گلویت را فشار می‌دهد.

 

و خزان حرف نمی‌زد مبادا حرف هایش قبل از بازگو شدن اشک شوند و از چشم هایش آرایش کرده زیبایش جاری شوند.

 

 

_خب دیگه خزان جونم هندیش نکن که وقت زیاد داریم منم فعلا ها هستم. الانم برم مجلسو با شربت گرم کنم البته که هوا سرده ولی شیرینی عروسی به شربتشه

 

لبخند زده از هم جدا شدیم.

 

_ترنم ممنونم.

ممنونم که اومدی نمی اومدی شبیه قناریِ بغض کرده نفسم می رفت و قلبم پی ات بود.

 

_اوه اوه چند کلاس سواد از ما بیشتر خوندی ببین چه گل و بلبلی راه انداختی.

 

شادی هم سری به تایید تکان داد.

 

_خب دیگه عروس خانوم سنگین رنگین باش ما هم کار داریم.

 

با چشمکی دست شادی را کشیده و به آشپزخانه بردم.

 

_آخ آخ کندیش دختره حیوون

 

ناگهان با دیدن زنی که توی آشپزخانه بود هینی کشید و به زور و تته پته سلامی گفت.

 

سرخ شده بود و به گمانم شادی پرویم خجالت کشیده بود.

اشتباه ندیده بودم، نه؟

 

زن با مهربانی سلامی گفت:

_خوبی دخترم؟

 

شادی به زور بله ای گفت و به سرعت برق سینی شیرینی را برداشته و جیم زد.

 

من مانده بودم این دختر چرا اینگونه کرد و خشک شده ایستاده بودم که زن سینی شربت را به دستم داد.

 

_ببر پخش کن دخترم الهی عاقبت بخیر بشی.

 

چهره سفید برفی و لپ های قرمز شده اش اورا مهربان تر نشان می‌داد.

 

_ممنونم چشم.

 

و بعد از آنجا بیرون رفتم.

 

شربت می گرداندم و دوباره و دوباره….

اما شادی پیدایش نبود.

نه اینکه نباشد، بود ولی با من سعی می‌کرد چشم در چشم نشود.

 

اما من مگر همان ترنمِ کنجکاو و شیطان نبودم؟

 

با زدن یک لبخند مکش مرگمایی آخرین سینی شربت را گرداندم و حینی که شادی از آشپزخانه خارج شد دستش را کشیده و به اتاق کشاندم.

 

_قبل از اینکه کسی بیینتمون و صدامونو بشنوه خودت بگو چرا تو آشپزخونه یهو هول شدی؟

 

دهان باز کرد که انگشت بالا بردم.

 

_قصه ننه من غریبم رو برای منی که صد پله ازت جلوترم تعریف نکن. یه چیز بگو تو مخیلم بگنجه.

 

_وای ترنم نمیشه یه چیزی رو تو دل نگه داشتا. نزدیک بود آبروم بره‌

 

_وا چرا؟

 

_چون…چون…

 

_چون چی؟

 

 

 

 

_چون…چون…

 

_دخترا برید سینی شربتا و شیرینی هارو بدید آقا صادق توی حیاطن من کمرم درد گرفت.

 

شادی از خدا خواسته سریع به آشپزخانه رفت. من هم بدنم کوفته و بی حال بود. با این حال با شل و ولی به آشپزخانه رفتم.

 

من این دختر را گیر می آوردم.

 

سینی را که برداشتم نگاه موشکافانه ای حواله اش کردم اما او سر خوش یک شیرینی برداشت و به دهان گذاشت بعد هم با سینی محتوی شربت به حیاط رفت.

 

می دانستم دلش برای پسر قد بلند و لاغر اندام توی حیاط سریده.

می‌دانستم برای نشان دادن خودش در حال خودشیرینی است و من یاد خودم می افتم!

 

من چرا این کارها را نکرده بودم؟

 

راستی من کی وقت کرده بودم؟ تا چشم باز کردم سیاوش را دیده بودم. شاید دلیل اینکه هیچ وقت عاشق نشدم هم این بود من فقط سیاوش را دیده بودم.

ولی با آمدن سالار فهمیدم دل من بی دلیل بی قرار نبوده.

بی دلیل حتی کنار سیاوش غمگین نبوده.

بی قراری هایش قراری بوده آن سر دنیا که دوازده سال تمام گذرش به ایران و ایرانی نیفتاده.

 

_ترنم مامان چیکار میکنی؟

 

نگاهم به مامان افتاد. به گمانم روی پیشانی اش یک چروک افتاده بود. غم من بود؟

معلوم است که غم من بود.

چه کسی مثل من زندگی اش پر از فراز و نشیب بود؟

 

_مامان خانوم یکم انگاری خسته شدم ولی چشم الان میرم.

 

_چشمت بی بلا به هر حال خزان و شادی کم واست نذاشتن مادر. همچین روزی کمک حالشون نباشیم، کی باشیم؟

 

_باشه قربونت شما برو من کمک خاله هستم.

 

خاله هم که مدام این طرف و آن طرف میرفت. میدانم استرسش زیاد بود.

خزان تک دختر بود دیگر!

 

سینی را بلند کرده به حیاط رفتم که دیدم شادی آن گوشه که از روبرو دیدی نداشت مشغول دیدن زدن است.

 

بلند صدا زدم:

 

_آقا صادق بی زحمت اینو از من بگیرید.

 

علاوه بر شادی که قلبش از ترس توی دهنش افتاد، چند مرد نگاهشان به من افتاد که خجالت زده سینی را به آقا صادق پسر خاله خزان دادم و سریع به سمت شادی رفتم.

 

_شادی بخداوندی خدا می کشمت.

 

_وا چرا همچین میکنی دستمو ول کن.

 

دستش را ول کرده و گفتم:

_سریع بگو اینجا چه خبره.

 

خندید و گفت:

_خبر سلامتی

 

_شیرین نشو بگو چی شده؟

 

لب هایش را از حرص بهم فشرد.

 

_عاشق شدم مشکلی داری؟ اون زنم مادرشه اون مردی ام که می بینی منو نمیخواد اصلا شایدم بخواد نمیدونم ولی من توی دلم دوسش دارم‌.

 

عصبی گفتم:

_واسه کسی که معلوم نیست میخوادت یا نه یکی یکی خواستگاراتو رد میکنی و حرف های عمه خانومت رو به جون میخری.

 

_من چیکار کنم؟ تو بگو چیکار کنم؟

 

_چه میدونم به خواستگارات به اولیت ها و شرط هات توجه کن. دوست داشتن تنها مهم نیست باید بتونید سازش کنید.

 

منطقی بودنش مرا کشته بود. پس الحمدالله هنوز عاشق نشده بود که آینده اش را به مردی که مشخص نیست اورا می‌خواهد یا نه دل ببندد.

 

_باشه ترنم حالا حالمو گرفتی دیگه برو کنار….

 

صدای حاج صادق باعث شد هردو بایستیم. سر که بلند کردیم همان پسر اما نزدیکتر کنارمان ایستاده بود.

 

قیافه ای معمولی اما خوش پوش داشت. ظاهرش در نگاه اول خوب بود. اما فقط در نگاه اول….

نمیشد که بخاطر ظاهر خوب ازدواج کرد!

 

_ببخشید من کار دارم فرهاد بهتون توضیح میده.

 

حاج صادق رفت اما نگاه شادی بی آنکه ذره ای جابه جا شود غرق فرهاد بود.

 

فرهاد اما پر شرم سر پایین انداخته بود.

 

_برای…برای پدر داماد شربت کم اومد بی‌زحمت بدید من ببرم.

 

_باشه باشه الان میارم.

 

تنهاشون گذاشتم. قلب من هم بدجور می تپید چه رسد به شادی

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 38

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان پدر خوب 3 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه: دختری هم نسل من و تو در مسیر زندگی یکنواختش حرکت میکنه ، منتظر یک حادثه ی عجیب الوقوع نیست ، اما از یکنواختی خسته شده . روی پای…

دانلود رمان قفس 3.8 (16)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان:     پرند زندگی خوبی داره ، کنار پدرش خیلی شاد زندگی میکنه ، تا اینکه پدر عزیزش فوت میکنه ، بعد از مرگ پدرش برای دادن سرپناهی…

دانلود رمان جهنم بی همتا 4.2 (15)

بدون دیدگاه
    خلاصه: حافظ دشمن مهری است،بینشان تنفری عمیق از گذشته ریشه کرده!! حالا نبات ،دختر ساده دل مهری و مجلس خواستگاریش زمان مناسبی برای انتقام این مرد شیطانی شده….…

دانلود رمان شاه_صنم 4.2 (11)

بدون دیدگاه
  ♥️خلاصه : شاه صنم دختری کنجکاو که به خاطر گذشته ی پردردسرش نسبت به مردها بی اهمیته تااینکه پسر مغرور دانشگاه جذبش میشه،شاه صنم تو دردسر بدی میوفته وکسی…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x