_رسیدیم اما هر چی ترنم جون رو صدا میکنم بدتر می چسبه به صندلی.
صداهایشان را می شنیدم ولی خسته بودم. کوهی از خواب بر سرم آوار شده بود.
سالار تک خنده ای کرد.
_خستگیه رانندگیه شما برید داخل من خودم صداش میکنم.
صدای قدم هایشان را می شنیدم که دور میشدند. حالا هوشیار شده بودم و قلبم به تکاپو افتاده بود.
کنجکاو شده بودم بدانم چگونه بیدارم میکند که با گرم شدن لب هایم چشم هایم از حیرت باز شد و چشمان خندان او مقابلم قرار گرفت.
عقب کشید و در حالی که زبان روی لب هایش می کشید، گفت:
_اینم تاوان زنی که خودش رو به خواب میزنه!
پاشو خانومم پاشو نصف شبی مارو اسیر شب های اینجا نکن.
توی حیاط خانه بودیم.
با خجالت گوشه چادرم را توی مشت گرفته و پیاده شدم.
_وسایلا؟
_امید برده باقیشم من خودم میارم تو برو واسه خانوما داخل اتاق جا بنداز واسه منو امیدم بیرون
گویی لشکری بودیم که میگفت خانم ها!
ولی ته دلم که میدانستم مرام و غیرت ایرانی دارد. که حیا سرش میشود، ناموس سرش میشود.
خمیازه کشان در را باز کردم.
_سلام.
فاطمه و امید با لبخند جواب سلامم را دادند.
_خواهر چند روز تهران بودیم خواب زمستونه شمارو برداشتا!
_چی بگم آقا امید از بس تابستون رو توی هوای گرم اینجا گذروندیم تهران برامون شده بود قطب شمال.
فاطمه هم خودش را قاطی بحث پوچمان کرد:
_هنوز شما به تهران عادت دارید منی که اصلا یک بار هم به اونجا نیومدم چی بگم!
سری تکان داده و حرفش را تایید کردم.
به آشپزخانه رفتم و داشتم سماور را پر میکردم که سالار هم وارد جمع شد.
چای که ریختم به حال برگشتم.
سینی را که گذاشتم به اتاق رفتم. از توی پارچه هایی که تشک توی آن بسته شده بود، یک تشک برای فاطمه بیرون کشیدم و با پتو کنار تشک خودم پهن کردم.
اتاق امید که ته حیاط بود نه بخاری داشت نه هیچ وسیله گرمایشی برای همین وقتی به حال برگشتم از امید خواستم تا تشکش را با خود به اینجا بیاورد.
کم کم اهالی هر کدام خمیازه کشان اعلام خستگی کردند.
من و فاطمه هم به اتاق رفتیم.
روی تشک دراز کشیده بودم که فاطمه کودکش را روی تشکی که با خود به سفر آورده بود خواباند و روی خودش هم پتویی کشید.
_چه ناز خوابیده!
_اوهوم میدونی خیلی به بچگی های من شبیهه اما مادر امید میگفت شبیهه امیده شاید باورت نشه ها ولی اون لحظه دلم میخواست به جای آب شدن توی زمین یک دل سیر بخندم.
لب گزیده و گفتم:
_فعلا همین که مادرشوهر راضی شده جای شکرش باقیه خواهشا نزن خرابش نکن.
شانه هایش از خنده می لرزید.
_ترنم؟
شما کی ازدواج کردید.
با یاد آوری آن روزها لبخند غمیمی زدم.
_اردیبهشت ماه بود.
اردیبهشت همین سال….
_اگه خسته نیستی تعریف میکنی؟
و من چقدر خوابم می آمد!!!
اما با این حال نه به رویش نیاوردم.
خودم هم انگاری دلم میخواست با یکی حرف بزنم. با یکی تمامِ حالِ آن روزهایم را شریک شوم.
_عروسیمان بود.
اون شب بمباران شد.
شوهرم توی بمباران شهید شد. بچه بودم همش پانزده سالم بود.
نه می فهمیدم شوهر چیه نه عشق چیه!
از عشق فقط صورت سیاوش رو میدونستم. شاید ظاهری عاشق شدن یعنی اون روزهای من….
تعجب توی صورتش بود ولی حرف نزد تا رشته کلام از دست من خارج نشود.
_سالار رفته بود آلمان…چند سالی میشد. قرار بود همون روزا برگرده ولی نیومد. باورت میشه حتی واسه خاکسپاری داداشش هم نیومد؟!
فقط سری تکان داد که گفتم:
_تا اینکه چند سال بعدش اومد دقیقا همین اردیبهشت ماهی که پیش رومون بود و بهت گفتم. آقام اصرار کرد….گفت اگه همه خواستگاراتو رد میکردم دلیلش همین مرد بوده…و نه من نه اون همدیگرو نمی خواستیم ولی قسمت شد و ازدواج کردیم تا اینکه یه شب بهم همه چیو گفت.
از دوست داشتنش از علاقش به من. از اینکه بخاطر من اونور دنیا داشته درس میخونده. اینارو موقعی گفت که من از لحاظ عاطفی خیلی وابستش شده بودم. تازه فهمیده بودم عشق واقعی یعنی چی؟
اینکه نزدیکت باشه و بازم حس کنی تو تب عشقی یعنی چی! این بود زندگی من فاطمه خانوم جونم. الانم که واسه ماموریت کاری اومدیم اینجا و با دسته گلی چون تو آشنا شدیم.
لبخندی زد و گفت:
_بچه نخواستید؟
نفس عمیقی کشیدم.
_چرا اتفاقا!
یه روز علائم حاملگی دیدم. شوهرم منو برد آزمایشگاه فهمیدیم باردارم.
توی پوست خودمون نمی گنجیدیم. زندگیمون انگاری تکمیل تر شده بود تا اینکه دوباره باید میرفت خارج. یه سمینار پزشکی داشت. رفت و من موندم و خونه ای که پله داشت….
دروغ نبود نه؟
نمی توانستم که واقعیت را بگویم پس مجبور بودم چیزهایی بگویم که نه دروغ باشد و نه عین حقیقت!
_بچم سقط شد قابله محله میگفت پسر بوده. دلم ریش میشه وقتی سالار برگشت و یک دل خون گریه کرد چون ما دیگه هیچ وقت بچه دار نمیشدیم.
من اشک هایم روان شده بود و تازه فهمیدم فاطمه هم پا به پای من اشک میریخته است.
_رسیدیم اما هر چی ترنم جون رو صدا میکنم بدتر می چسبه به صندلی.
صداهایشان را می شنیدم ولی خسته بودم. کوهی از خواب بر سرم آوار شده بود.
سالار تک خنده ای کرد.
_خستگیه رانندگیه شما برید داخل من خودم صداش میکنم.
صدای قدم هایشان را می شنیدم که دور میشدند. حالا هوشیار شده بودم و قلبم به تکاپو افتاده بود.
کنجکاو شده بودم بدانم چگونه بیدارم میکند که با گرم شدن لب هایم چشم هایم از حیرت باز شد و چشمان خندان او مقابلم قرار گرفت.
عقب کشید و در حالی که زبان روی لب هایش می کشید، گفت:
_اینم تاوان زنی که خودش رو به خواب میزنه!
پاشو خانومم پاشو نصف شبی مارو اسیر شب های اینجا نکن.
توی حیاط خانه بودیم.
با خجالت گوشه چادرم را توی مشت گرفته و پیاده شدم.
_وسایلا؟
_امید برده باقیشم من خودم میارم تو برو واسه خانوما داخل اتاق جا بنداز واسه منو امیدم بیرون
گویی لشکری بودیم که میگفت خانم ها!
ولی ته دلم که میدانستم مرام و غیرت ایرانی دارد. که حیا سرش میشود، ناموس سرش میشود.
خمیازه کشان در را باز کردم.
_سلام.
فاطمه و امید با لبخند جواب سلامم را دادند.
_خواهر چند روز تهران بودیم خواب زمستونه شمارو برداشتا!
_چی بگم آقا امید از بس تابستون رو توی هوای گرم اینجا گذروندیم تهران برامون شده بود قطب شمال.
فاطمه هم خودش را قاطی بحث پوچمان کرد:
_هنوز شما به تهران عادت دارید منی که اصلا یک بار هم به اونجا نیومدم چی بگم!
سری تکان داده و حرفش را تایید کردم.
به آشپزخانه رفتم و داشتم سماور را پر میکردم که سالار هم وارد جمع شد.
چای که ریختم به حال برگشتم.
سینی را که گذاشتم به اتاق رفتم. از توی پارچه هایی که تشک توی آن بسته شده بود، یک تشک برای فاطمه بیرون کشیدم و با پتو کنار تشک خودم پهن کردم.
اتاق امید که ته حیاط بود نه بخاری داشت نه هیچ وسیله گرمایشی برای همین وقتی به حال برگشتم از امید خواستم تا تشکش را با خود به اینجا بیاورد.
کم کم اهالی هر کدام خمیازه کشان اعلام خستگی کردند.
من و فاطمه هم به اتاق رفتیم.
روی تشک دراز کشیده بودم که فاطمه کودکش را روی تشکی که با خود به سفر آورده بود خواباند و روی خودش هم پتویی کشید.
_چه ناز خوابیده!
_اوهوم میدونی خیلی به بچگی های من شبیهه اما مادر امید میگفت شبیهه امیده شاید باورت نشه ها ولی اون لحظه دلم میخواست به جای آب شدن توی زمین یک دل سیر بخندم.
لب گزیده و گفتم:
_فعلا همین که مادرشوهر راضی شده جای شکرش باقیه خواهشا نزن خرابش نکن.
شانه هایش از خنده می لرزید.
_ترنم؟
شما کی ازدواج کردید.
با یاد آوری آن روزها لبخند غمیمی زدم.
_اردیبهشت ماه بود.
اردیبهشت همین سال….
_اگه خسته نیستی تعریف میکنی؟
و من چقدر خوابم می آمد!!!
اما با این حال نه به رویش نیاوردم.
خودم هم انگاری دلم میخواست با یکی حرف بزنم. با یکی تمامِ حالِ آن روزهایم را شریک شوم.
_عروسیمان بود.
اون شب بمباران شد.
شوهرم توی بمباران شهید شد. بچه بودم همش پانزده سالم بود.
نه می فهمیدم شوهر چیه نه عشق چیه!
از عشق فقط صورت سیاوش رو میدونستم. شاید ظاهری عاشق شدن یعنی اون روزهای من….
تعجب توی صورتش بود ولی حرف نزد تا رشته کلام از دست من خارج نشود.
_سالار رفته بود آلمان…چند سالی میشد. قرار بود همون روزا برگرده ولی نیومد. باورت میشه حتی واسه خاکسپاری داداشش هم نیومد؟!
فقط سری تکان داد که گفتم:
_تا اینکه چند سال بعدش اومد دقیقا همین اردیبهشت ماهی که پیش رومون بود و بهت گفتم. آقام اصرار کرد….گفت اگه همه خواستگاراتو رد میکردم دلیلش همین مرد بوده…و نه من نه اون همدیگرو نمی خواستیم ولی قسمت شد و ازدواج کردیم تا اینکه یه شب بهم همه چیو گفت.
از دوست داشتنش از علاقش به من. از اینکه بخاطر من اونور دنیا داشته درس میخونده. اینارو موقعی گفت که من از لحاظ عاطفی خیلی وابستش شده بودم. تازه فهمیده بودم عشق واقعی یعنی چی؟
اینکه نزدیکت باشه و بازم حس کنی تو تب عشقی یعنی چی! این بود زندگی من فاطمه خانوم جونم. الانم که واسه ماموریت کاری اومدیم اینجا و با دسته گلی چون تو آشنا شدیم.
لبخندی زد و گفت:
_بچه نخواستید؟
نفس عمیقی کشیدم.
_چرا اتفاقا!
یه روز علائم حاملگی دیدم. شوهرم منو برد آزمایشگاه فهمیدیم باردارم.
توی پوست خودمون نمی گنجیدیم. زندگیمون انگاری تکمیل تر شده بود تا اینکه دوباره باید میرفت خارج. یه سمینار پزشکی داشت. رفت و من موندم و خونه ای که پله داشت….
دروغ نبود نه؟
نمی توانستم که واقعیت را بگویم پس مجبور بودم چیزهایی بگویم که نه دروغ باشد و نه عین حقیقت!
_بچم سقط شد قابله محله میگفت پسر بوده. دلم ریش میشه وقتی سالار برگشت و یک دل خون گریه کرد چون ما دیگه هیچ وقت بچه دار نمیشدیم.
من اشک هایم روان شده بود و تازه فهمیدم فاطمه هم پا به پای من اشک میریخته است.