رمان بیگانه پارت ۹۶

4.6
(42)

 

 

با مرد صحبت کردن گویا دل و جرعت زیادی میخواست مخصوصا با قشر جوان…..

من که خبر از حال و روز شادی داشتم غرق خجالت بودم و در حاشیه ذهنم فکر میکردم پسر از نگاهمان همه چیز را می‌خواند اما اینطور نبود.

 

بشقابی را از شیرینی پر کرده و با یک پارچ شربت و لیوان  از حال رد شده و به بیرون رفتم.

 

پسر هنوز هم سرش را بالا نیاورده بود اما شادی بی حیا با نگاهش داشت پسرک را ذوب میکرد.

 

سقلمه ای به او زدم که به خودش آمد. نزدیک بود شربت پهن شود ولی تعادلم را حفظ کردم.

 

_بفرمایید.

 

یک لحظه نگاهش بالا آمد و سریع چشم گرفت. نجابت داشت.

 

پارچ و بشقاب را گرفت و به آرامی رفت.

 

_پسر مردمو خوردی بیا بریم تو تا برامون حرف در نیومده.

 

بی آنکه مخالفتی کند همراهم شد.

 

تنبک می زدند و شعر می خواندند.

 

مجلس زنانه بود و چند نفری مشغول پایکوبی. من و شادی هم در حالی که به دور یک دایره فرضی چرخ میزدیم، دست میزدیم.

 

ما معلمان آینده بودیم و رقص شاید در خور شان ما نبود.

در نظر مردم ما فرهنگی بودیم و اگر خلاف میرفتیم ذهنیتشان از معلمین جامعه بهم می ریخت‌ و من نمیخواستم پشتم حرف باشد و بگویند او که معلم است اینگونه رفتاری کرد چه رسد به ما آدم های معمولی…..

 

کم کم به لحظات ملکوتی اذان نزدیک می شدیم.

 

صدای اذان که آمد ضبط را خاموش کردند.

 

من و شادی قبل از بقیه به آشپزخانه رفتیم. وضو گرفتیم و سریع اولین سجاده هارا برداشتیم تا به صف نشویم.

 

خوشحال نمازمان را تمام کرده و دوباره سرخاب سفیداب کردیم.

 

بعد از اذان دوباره زدند و رقصیدند و شادی کردند. شادی هم انگار از فکر کردن به آن پسر دست کشیده بود که سمت پنجره و حیاط نمی رفت.

 

خزان و داماد کمی باهم رقصیدند و هر کسی زیر لب ماشاءالله‌ای میگفت.

خدای من چقدر بهم می آمدند.

دلبرکم با آن لباس سفید چه زیبا شده بود.

رفیق روزهای سختم حالا خودش راهی بخت میشد.

 

شام را که کشیدند حس کردم حالم بهم خورد. شادی میگفت بوی بدی نمی‌دهد ولی میداد….معده حساسم زود جوش شده بود.

 

حتی یک قاشق را هم نتوانستم بخورم.

 

اجازه ندادم باقی میهمان ها چیزی بفهمند. انگاری فقط حال من اینگونه بود.

 

مادر خزان شام دیگری آورد ولی نخواستم بگویم آن هم همین بو را می‌دهد و اجبارا چند لقمه ای خوردم ولی معده ام نتوانست تحمل کند.

 

بسیار چندشم بود ولی مجبور شدم به آشپزخانه بروم و توی سینک محتویات معده ام را بالا بیاورم.

 

_الهی بمیرم خوبی ترنم؟ خوبی مادر؟

 

چهره نگران مادرم، شادی و مادر خزان مقابلم بود.

 

_خوبم!

 

_خاله جان بیا عرق نعنا بخور کمی بهتر میشی.

 

نفس گرفتم و یک سره لیوان را سر کشیدم مبادا بوی بدش اذیتم کند.

 

حالم که کمی بهتر شد توی آینه نگاهی به خودم انداختم. با آرایش دلنشین روی صورتم کمتر می نمایید که بیمارم برای همین با هم به حال رفتیم.

 

سفره را کم کم جمع کردند و آخرای مجلس بود. همان موقعی که عروس می بایست به اهل خانه اش خداحافظی میکرد.

 

لحظه دلگیری بود. من نیز گریه ام گرفته بود. خاطرات خودم مقابل چشمانم بود.

 

خزان خیلی سعی کرد مقاومت کند ولی قطره ای چشمانش چکید.

 

مادرش گریه کرد و پدرش هم شانه هایش لرزید.

 

پارچه را به کمرش بست و زن ها در حال هلهله و کلکله عروس را راهی خانه بخت کردند.

 

 

 

هدیه هایمان را قرار بود چند روز بعد از مراسم پاگشایشان که به خانه اش رفتیم بدهیم.

 

برای همین آخر شب با خستگی به خانه رفتیم.

 

خانه من و سالار که خالی از وسیله و خرت و پرت بود برای همین مانده بودیم کجا برویم.

 

_تلا چطور بود عروسی؟

 

لبخندی زدم:

_خوش گذشت.

 

اما مادرم قبل از آنکه من حرف دیگری بزنم گفت:

_سالار، مادر تو دکتری یه سر این بچه رو نگاه کن ببین چشه از سر شب که مدام دلپیچه گرفته به روی خودشم نمیاره.

 

سالار نگران دستانم را گرفت.

 

_سرد شده بدنت.

 

_خوبم من….

 

اخمی کرد که همان موقع عالیه خانم هم از در بیرون آمد. نگاهش پشیمان بود و من می دانستم چقدر پشیمان است.

می‌دانستم نمی خواست آن اتفاقات بیفتند که همه بفهمند او در قتل پسرش آن هم به بهانه کشتن من، در دست دارد.

 

با شرم جلو آمد.

 

سالار نسبت به او بی توجه بود.

 

اولش دست دست کرد ولی کمی نگذشت که اشک هایش چکید. صدای گریه‌اش باعث شد دست سالار از من جدا شود.

 

خشک شده بود.

 

مادرم دستم را کشید و به سمت خانه برد.

 

_بهتره یکم تنها باشن. درسته نومو کشته ولی خدا که بندشو می بخشه من کی باشم نبخشم.

 

با اینکه گوشه ای از قلبم فشرده میشد ولی سعی کردم بی تفاوت باشم.

 

پدرم پای اخبار نشسته بود.

 

با آمدنم به کنارش اشاره زد.

 

_اومدی عزیزِ بابا ته تغاریِ خونه؟

 

خندیدم و به کنارش رفتم که تارا از آشپزخانه با سینی چای آمد.

 

_تورو خدا یه نگاه به قد و قامت ما دوتا بکنید می فهمید ته تغاری کیه!

 

مادرم اورا بغل کرد که چون بچه گربه ای سرش را به سینه مادرم مالید.

 

_ببین چه حسادتی میکنی ها!

 

_کی، من؟ اصلا!

 

منظور دار خندیدم که هردویشان روی مبل نشستند.

 

_مامان میگم خانواده مهرشاد نمی‌خوان پا پیش بذارن؟

 

رنگ چهره تارا پرید و مادرم ناراحت فقط نگاهم کرد.

 

پدرم عصبی زمزمه کرد:

_دیگه اسم اون پسره بی لیاقت رو نیار….حاشا به غیرتم که آبرومو دادن دست این پسره و دخترمو نشونش کردم.

 

گیج پرسیدم:

_چیشده بابا؟

 

دیدم که خواهرم به پهنای صورتش اشک می‌ریزد.

 

_تارا آبجی گلی؟

 

جای او پدرم جواب داد:

_پسره زن گرفته…توی بازار و حجره سکه ای یه پولم کرده هر کی از راه میرسه میگه داماد حاجی دهقانی زن گرفته.

 

لب گزیدم و ناراحت گفتم:

_چرا بهم نگفته بودید.

 

مادرم ناراحت لب زد:

_چیو می‌گفتیم مادر؟ تورم اون گوشه ناراحت می کردیم؟

 

_به هر حال من امین خواهرمم اگه تو غمش شریک نباشم کی باشم؟

 

تارا به میان من و بابا آمد و خودش را در آغوشم انداخت. پدرم سرش را بوسید و من نوازشش کردم.

 

من و او همیشه با هم بود‌یم. بیشتر از ترانه من تارا را دیده بودم.

از وقتی به دنیا آمد یک کودک مظلوم و بی سر و صدا بود آنقدر که گاهی شک میکردیم نکند مرده باشد؟

البته شلوغ پلوغ هم بود.

اما برعکس من یک دنده و لجباز نبود.

 

چرا زندگی اش اینگونه شده بود. مردم با فرهنگ غلطشان قطعا پشت خواهرم بد می گفتند.

نکند برایش خواستگار نیاید و بختش بسته شود؟!

 

 

_چرا اینکارو کرده؟ چی کم داشت مگه!

 

پدرم عصبی مشتی به پایش زد که مشتش را در دست گرفتم. دلم نمیخواست عصبانی ببینمش….می ترسیدم شبیه عمو قلبش بگیرد.

 

_پسره احمق معلوم نیست چه گهی خورده دختره رو برده یجا….

 

حیا نگذاشت حرفش تکمیل شود.

 

تارا توی آغوشم می لرزید.

 

پدرم عصبی سعی کرد صدایش بالا نرود.

 

_بسه تارا کمتر به خاطر اون لاغر مردنی اشک بریز.

 

دست خودم نبود که خنده ام گرفت.

 

چشم های پدرم انگار می خندید و مادرم لبخند کوچکی روی لبش آمده بود.

تارا هم انگاری کمی حال و هوایش عوض شده بود.

 

_تارایی قربون چشمای قشنگت برم من، تو اصلا هنوز سنتم مناسب ازدواج نیست. درست رو بخون باشه؟

الانم پاشو بشور صورتتو سالار میاد نمیخوام اینطوری ببینه تورو.

 

چشمی گفت و از جا بلند شد.

 

_مامان من برم تو اتاقم الان میام

 

هنوزم آنجا خانه من بود، اتاق من، زندگی قبلی من….

همین جا بود، توی همین خانه….

 

پرده را کمی کنار زدم که دیدم سالار مادرش را در آغوش کشیده او انگاری گریه میکرد و سالار سرش را نوازش میکرد.

 

چهره اش را نمی دیدم ولی شانه هایش که می لرزید نشان میداد مرد من با همه غرورش پیش مادرش شکسته بود.

 

دست من نبود که قطره اشکم چکید و دست روی شیشه کشیدم به معنای همدردی….

 

از هم که جدا شدند سریع پرده را انداخته و در حالی که تپش قلبم بالا رفته بود از اتاق بیرون آمدم.

 

صدایم را انداختم روی سرم.

 

_تارا داری میای بی زحمت یه لیوان آبم بیار….

 

جواب نداد اما کمی بعد با لیوان آبی برگشت.

 

تشکری کردم که مادرم گفت:

 

_جاتونو میندازم توی اتاقت…تارا هم بره توی اتاق قبلی پسرها.

 

_نمیخواد مامان کمرت درد میگیره من خودم میندازم.

 

پشت چشمی نازک کردم.

 

_من هنوز پیر نشدما

 

باباجان با عشق به او نگاه کرد.

 

_ترنم مادرت هنوزم عین همون موقع هاشه.

 

خندیدم.

عشق میانشان باعث میشد ناخودآگاه بهشان احترام بگذارم. بهشان عشق بیشتری بورزم و از بودنشان بهترین حال دنیا نصیبم باشد.

 

_بله دیگه باباجان عشق کورتون کرده چین و چروک هارو نمی بینید.

 

مادرم چشمانش درشت شد.

 

_ترنم؟

خجالت بکش

 

پدرم هم به تبعیت از او شانه ای بالا انداخت وترجیح داد دوباره به اخبار گوش دهد.

 

کمک مامان جایمان را روی زمین انداختم. تخت ها یک نفره بود و حقیقتا از وقتی به روستا رفته بودیم عادت کرده بودم روی زمین بخوابم.

 

_سالار چی پچ پچ میکنه با لیلا؟

 

مادرم دیگر هیچ چیزی را انکار و پنهان نمیکرد.

 

_مامان!

مامانشه بعدم صداش نکن لیلا میدونی که از گذشته و آدماش فراریه.

 

_چی بگم؟

همین که فرار میکنه مشکله اگه خودش رو اتفاقات زندگیش رو قبول میکرد و به جای مقصر کردن بقیه به خودش می اومد هیچ کدوم از این بلاها سرمون نمی اومد.

 

صدایم را پایین آوردم.

 

_مامان تموم شد دیگه. بیخیال مهم اینه حالا به خودش اومده یکم دیره ولی ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازس

 

_خیلی خوب فلسفه نباف برو شوهرتو صدا کن بیاد بخوابه.

 

باز هم حرف های خودش را میزد.

 

_مامان بزار مشکلشون رو حل کنند تا ابد که نمی تونند از هم فرار کنند!

 

_صلاح مملکت خویش خسروان دانند. شبت بخیر بگو شوهرت معاینت کنه بالاخره اون گوشه دنیا درس زنان زایمان خونده. همه اینا بخاطر اینم هست که غذای درست و حسابی که نمیخوری.

 

به حرص خوردن هایش خندیدم و چشمی گفتم که حرصی در را بهم زد و رفت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 42

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان نمک گیر 4 (19)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : شاید رویا…رویایی که باید به واقعیت می پیوست.‌‌…دیگر هیچ از دنیا نمی خواست…همین…!همین که یک دستش توی حلقه ی موهای او باشدو یک دستش دور…

دانلود رمان تاروت 4.8 (4)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     رازک دختری از خانواده معمولی برای طرح دانشگاهی وارد شرکت ساختمانی بنام و مطرحی از یه خانواده پولدار میشه که درنهایت بعداز مخالفت هر…

دانلود رمان باوان 3.3 (3)

بدون دیدگاه
    🌸 خلاصه :   همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشته‌ای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی می‌گیره. حالا اون دختر حس می‌کنه هیچ‌کدوم از چیزایی…

دانلود رمان اسطوره 3.6 (43)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان: شاداب ترم سه مهندسی عمران دانشگاه تهران درس می خونه ..با وضعیت مالی خانوادگی بسیار ضعیف…که برای کمک به مادرش در مخارج خونه احتیاج به یه کار نیمه…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x