رمان بیگانه پارت 101

4.2
(43)

 

 

 

سرش را خاراند و رویش را برگرداند.

 

دستی توی موهایش کشید و کلافگی اش را می‌دیدم.

 

_زود لباس بپوش بیا.

 

او که رفت لبخندِ احمقانه ای روی لب هایم نشسته بود. با آن حوله قرمز که کوتاه بود و تنها قسمت کمی میانه بدنم را پوشانده بود، مرا دیده و حس های مردانه اش‌ بیدار شده بود.

 

لباس هایم را از پشت در برداشته و سریع در را بستم.

 

لباس پوشیده بیرون رفتم.

 

همین که سر بالا کردم بادکنکی مقابل صورتم ترکید و صدای جیغم بالا رفت.

 

مثل همیشه امید کرم ریخته بود.

خندیدم و بی شعوری نثارش کردم که دیدم سالار با یک کیک دست ساز که گویی فاطمه پخته بود از آشپزخانه بیرون آمد و من دو هزاری ام افتاد که امروز پانزدهم دی ماه است و من ساعت های شش صبح به گفته سیده طهورا توی خانه به دست همان آبی بی قابله محل به دنیا آمده بودم.

مادرم میگفت نشد به بیمارستان برویم، زور تو  بیشتر از توان منِ مادر بوده.

 

_آهای خانوم خوشگله تولدت مبارک!

 

لبخندم عمق گرفت.

 

سالار کیک را به دست فاطمه داد و دستانم را گرفت و بوسه ای زد.

خجالت زده سر پایین انداختم.

گفته بودمش توی جمع اینگونه با منه عاشق طی نکند که وا می دهم و رسوای عالم می‌شوم.

 

بعد از او میان آغوش فاطمه چند ثانیه ای دم گرفتم. امید هم که مدام کرم می ریخت و سر به سرمان می‌گذاشت.

 

فرهان کوچولو کمی بهانه می گرفت و امید با سرخوشی اورا می خنداند.

 

سالار برای هر کداممان برشی از کیک گذاشت.

 

هنوز تکه کیک به دهانم نرسیده بود که با صدای امید متوقف شدم.

 

_نه نه نه، اول کادوها!

 

خندیدم.

 

_بخدا نیازی نبود.

 

چشم ریز کرد.

 

_آخی توام که اصلا دلت هوس کادو نکرده.

 

_دروغ چرا کیه که این موقعیت رو دوست نداشته باشه.

 

سالار کمی جابه جا شد و گفت:

_پس اول من کادو میدم.

 

کمی هیجان زده بودم با چاشنی از تمام احساسات مختلفی که در آن لحظه درکشان نمی کردم.

 

یه بسته تقریبا متوسط را کنار پایم گذاشت و اشاره زد تا بازش کنم.

با ذوق کاغذ کادو را باز کردم. کارتون داخل را که از هم باز کردم با دیدن یک بسته دیگر کاغذ پیچیده ابروهایم بالا رفت و به آن سه نفر نگاه کردم.

 

بسته را بیرون کشیده که دیدم زیر آن و توی کارتون پر از کتاب است. لبخندی به لبم آمد او بهتر از هر کسی من و علایقم را می شناخت.

 

بسته را باز کردم و با دیدن آن لباسِ بچگانه و کوچک که یک ست کامل از کلاه و شلوار و لباس و جوراب و دست کش بود خیره شدم.

 

یک لباس سفید که دخترانه و پسرانه بودنش اصلا مشخص نبود.

 

با دیدنش اشک به چشم هایم نشست. اشک ذوق بود.

اشک انتظار و درماندگی….

خدا زود دعایم را بر آورده کرده بود اما در همین مدت کوتاه دل من بی نهایت گرفته شده بود ولی حالا آرام بودم.

 

_نگاش کن خاله قزی ریزه میزه رو…بسه دیگه به گریه میندازی مارو ها.

 

این بار به غر غر های امید خورده نگرفتم و کتاب هایی را که در وصف زنان حامله و بارداری و مادرانگی و پس از زایمان بود نگاه کردم.

 

چقدر خوب بود که حالا که از مادرم دور بودم این کتاب های نجات جانم می شدند و تجربیاتشان را خدمت منه بی تجربه ارائه می دادند.

 

_سالار….من نمیدونم چی بگم.

 

چشمکی زد و گفت:

_نیازی نیست چیزی بگی. امیدوارم هزاران سال زنده باشی.

 

نگاهش آتش بود که به جانم می اوفتاد ولی حالا آن هم با وجود این زن و شوهر وقت عاشقی نبود.

این چند روز که مریض بودم بی نهایت دلم با او بودن را می خواست و به گمانم که بی ربط به تب کردن های گاه و بیگاهم نبود.

 

 

 

فاطمه برایم دست بندی خریده بود که بی نهایت ظریف و زیبا بود به قدری که در ذهن کوچکم گفتم که دلم نمی آید بپوشمش.

 

و امید، امیدی که بی نهایت شوخ بود و نمی دانم می دانید یا نه ولی آدم های شوخ دلی دارند پر ز غصه…پر از فکر و به قدری در ذهنشان غصه این و آن را می‌خورند که غمشان لبخند می شود و دلشان غمگین…امید برادرانه دوستم داشت.

در طی این چند ماهی که با او آشنا شده بودم دریغ از یک خطا و یا یک اشتباه….

 

جلو آمد و جعبه ای را به دستم داد.

 

حدس زدن امید کار سختی بود.

 

او پر از شگفتی و رفتار های غیر قابل پیش بینی بود.

 

با مکث در حالی که سعی می‌کردم جعبه مستطیل شکل را باز کنم، گفتم:

 

_امید هر لحظه می ترسم یه بمب توی صورتم ترکیده بشه

و او فقط به زدن یک لبخند پر معنا که لحظه ای بعد معنایش را متوجه شدم، قناعت کرده بود.

 

اشک به چشم هایم نشست و به گمانم او با معرفت ترین آدمی بود که دیده بودم.

 

یک سوزن انسولین…از آن هایی که هر سه وعده باید میزدم.

و من چقدر نیاز داشتم مخصوصا با این شرایط حاملگی.

 

با بغض لب زدم:

_بهترینی!

بهترین برادر غیر همخونِ دنیا.

 

و بغض اجازه نداد حرف دیگری بزنم.

 

من گاهی اوقات دستم را می بریدم. خون بند نمی آمد.

یا که زخم هایم آنقدر دیر ترمیم پیدا می‌کردند که با هزار و یک وسواس چاقو به دست می گرفتم و در بین فامیل می‌گفتند او چون به دانشگاه میرود و معلم شده است، خودبین و متکبر شده و دست به سیاه وسفید نمیزند در حالی که هیچ کسی از غم من و خانواده ام با خبر نبود.

 

تمام نوجوانی ام عادت کرده بودم صبح و ظهر و شب، پیاده روی….

 

غذای کم و به اندازه….

 

لاغر و نحیف نبودم یعنی من دختر توپری بودم ولی باز هم شاید بهتر باشد بگویم که لاغرم ولی لاغر مردنی نه!

 

فاطمه مرا توی آغوشش گرفت به جای امید و حامی بودنش.

او هم اشک ریخته بود.

 

فرهان سکوت کرده بود و چشمان سالار انگار از اشک بود که برق میزد.

 

 

چند دقیقه ای حال و هوای سکوت برقرار بود و اشک های گاه و بیگاه من تا اینکه امید ضبط را روشن کرد و شروع به قر دادن کرد و جمع را از آن حال و اوضاع غم بار نجات داد.

 

_پاشید بابا انگاری مراسم عذا اومدند.

 

دست سالار را کشید و هردو چند دقیقه ای مردانه رقصیدند.

 

من و فاطمه هم با شادمانی کف می زدیم و گاهی من بوسه های ریزی روی صورت سفید فرهان میزدم.

 

***

 

_نزدیک به عیده و وقت رفتن. حاج شی حلال کنید اینجا کم زحمت به شما ندادیم.

 

_زحمت چیه پسر شما رحمت ما بودی. کاش می موندید روستای ما به مردمونی مثل شما نیاز داره.

 

سالار لبخندِ محجوبی زد.

 

_دلم باهاتونه با شما و با این روستا و مردمون با وفاش اما خدا شاهده دل تو دلم نیست که پدرمو ببینم که خانوادمو ببینم.

 

حاج شی دستی بر شانه اش گذاشت و به تایید حرفش سر تکان داد.

 

_هر چی خیره پیش جوون الهی عاقبت به خیر شی.

 

با امید هم خوش و بشی کرد و پنج نفرمان یا بهتر بگویم با توراهیِ من شش نفرمان عازم تهران شدیم.

 

 

 

خداحافظ نیک شهر….

خداحافظ بلوچ….

خداحافظ سیستان….

 

جرعه کوتاهی از زندگی من کنار همین مردمان بلوچ و روستای زیبایشان سپری شده بود.

 

جرعه کوتاهی که شیرینی اش زیر لبانم مانده بود و نسیمش از شیشه باز اتومبیل به صورتم می‌خورد.

 

سالار میگفت هوای گول زننده ایست. بهار و زمستان دست به یکی کرده اند !

 

اما من گوشم بدهکار این حرف ها نبود.

اگر سرما هم می‌خوردم این آخرین یادگاری من از روستا میشد.

 

و فاطمه !!!

توصیف حالش گفتنی نبود.

 

کودکی هایش، نوجوانی اش، جوانی و شور و حالش را به یکباره گذاشته و به تهران می آمد.

 

تهرانی با دود و دم و آدم هایی آهنی!

 

برای او که زنی صاف و ساده و روستایی بود سخت می‌گذشت تا به رسوم ما عادت کند.

 

اولین باری که با ما به تهران آمده بود، سختش بود لباس های محلی اش را کنار بگذارد اما حالا کمی خودمانی تر با مانتوی لجنی رنگ زیبایش رفتار میکرد.

 

شال زیبایی هم بر سر داشت و لباس هایش به گونه با فرهان و امید مطابقت میکرد.

 

من و سالار دو رنگ مختلف پوشیده بودیم ولی چه تضاد جالبی آن هنگام که رنگ ها بهم می آمدند.

 

_دایه کی میاد امید؟

 

امید بی آنکه سر برگرداند، گفت:

 

_دایه با بار میاد هم حواسش به وسایله هم وسایل خودش رو هم بار میذاره.

 

فاطمه خوبه ای زمزمه کرد.

 

وسایلمان را با یک خاور می آوردند و به گفته امید دایه هم با همان خاور که راننده اش پسرش میشد به تهران می آمد.

 

او فقط همان یک پسر را داشت که هنوز در قید و بند ازدواج نبود. پسری که برادرِ دینی فاطمه محسوب می‌شد.

 

می آمد تهران و با مادرش همانجا زندگی می‌کردند.

 

از نیک شهر تا تهران بدون وقفه و با ماشین لوکس امید حدود هفده ساعتی راه بود ولی ما بین راه استراحت کردیم و شب هنگام در یک پارک محلی بین راه چادر بر پا کردیم

 

فرهان تنها چهار ماه بیشتر نداشت. هنوز یک نی نی کوچولو و جذاب بود.

 

امید و فاطمه به قسمتی که شهر بازی کوچکی قرار داشت رفتند. فاطمه در حالی که فرهان را توی آغوش داشت سوار تاب شد و امید به آرامی با خنده ای مردانه تابشان میداد.

 

قاب بی نهایت زیبایی بود.

 

_میگم اگر مام بچه دار شیم هر روز می برمت شهر بازی.

 

چشمانم خندان شدند و لبم به اعتراض باز شد.

 

_سالار جونم میگم که ما بچه دار شدیم دیگه پس از همین الان این حرفتو عملی کن.

 

_یعنی الان میخوای سوار تاب بشی؟

 

با حسرت به تاب خالیِ کنار فاطمه خیره شدم و گفتم:

_نه یکم حالت تهوع دارم واسه نی نی هم خوب نیست.

 

لبخندی زد و کمی به من نزدیک تر شد.

 

_من فدای تو و نی نی! حالت خوبه؟

 

_اوه آره آره طوری نیست.

 

با چشم صورتم را کاوید تا صحت حرفم را متوجه شود.

 

_روزای آخره ساله بچگیامونو یادته چشم روشن؟

 

با لبخند عمیقی سر تکان دادم.

 

_بچه که بودیم این موقع‌ها بیشتر بوی عید میومد . ذوق خرید داشتیم، ذوق سفر، ذوق رهایی از مدرسه و تفریح‌.

بچه که بودیم این روزهای آخر سال برامون قشنگ‌تر بود . چقدر حیف که بزرگ شدیم.

 

_اینجوری ام نیستا با اینکه بچه که بودیم بی خبر از غم های این دنیا زیر درخت های خونه خانوم جون یه فرش کوچیک می‌انداختیم و با استکان های گیلاسی آقاجون برای خودمون چای می ریختیم فارغ از اینکه اون بیرون چه خبره ولی بازم بزرگی مان قشنگ تره.

 

تای ابرویش بالا رفت.

 

_اون موقع چرا؟

 

شانه بالا انداختم.

 

_چون…چون با بزرگ شدنم خیلی چیزا یاد گرفتم. خانواده محدودی داشتم ولی با همه محدودیت ها کنارشون با قانون های خودم زندگی کردم.

و مهم تر ازهمه با بزرگ شدنم یه جای وسیع مثل آغوش تو پیدا کردم. مگه داریم قشنگ تر از بزرگ تر شدن؟

 

_آخ تِلا…تو چیکار داری با من میکنی؟ نمیگی دلم میخواد همینجا….

 

هینی کشیدم که با سر خوشی خندید و بی توجه به سرخ شدن های من جملات عاشقانه ای نثارم کرد.

 

روزهای آخر سالمان چه عاشقانه و دلگیر می گذشت. پرت شدن توی سال جدید انگاری کمی مضطربمان میکرد اما همان مقدار شیرین بود.

نو شدن….

زیبا شدن….

تمیز شدن خیابان ها….

هیاهوی مردم و از همه مهم تر ماهی های کوچک گل قرمزی…

 

برای بقیه شاید خرید لباس و تمیزی خانه مهم بود ولی من دلم میخواست یک سفره بیندازم ماهی هایم را توی تنگ کوچک بگذارم و کنار خانواده ام باشم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 43

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان چشم زخم 4 (4)

بدون دیدگاه
خلاصه:   نه دنیا بیمارستانه، نه آدم ها دکتر . کسی نمیخواد خودش رو درگیر مشکلات یه آدم بیمار کنه . آدم ها دنبال کسی هستن که بتونه حالشون رو…

دانلود رمان زئوس 3.3 (12)

بدون دیدگاه
    خلاصه : سلـیم…. مردی که یه دنیا ازش وحشت دارن و اسلحه جز لاینفک وسایل شخصیش محسوب میشه…. اون از دروغ و خیانت بیزاره و گناهکارها رو به…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x