رمان بیگانه پارت ۱۰۰

4.2
(52)

 

 

 

_ترنم جون ینی؟؟؟

 

از زیر پتو دست هایم را توی دستش گرفت.

 

_من متاسفم.

 

لبخندی زدم و گفتم:

_اما اینا همه ماجرا نبود!

زمانی که ما و شما به تهران رفتیم اونجا فهمیدم دوباره باردار شدم. خواست خدا بوده.

 

لبخند عمیقی به لب های فاطمه آمد و بعد چشم غره ای نثارم کرد.

 

_دختره ورپریده ببین چه فیلم سینمایی ساخته اینجا

 

بعد ذوق زده جیغ آرامی کشید و پچ پچ وار گفت:

_یعنی الان حامله ای؟

 

با ذوق سری تکان دادم که خداراشکری زیر لب زمزمه کرد.

 

تا نزدیکی های صبح چرت و پرت گفتیم و موقع اذان بود که به بهانه نماز بیرون رفتیم.

 

گفته بودم سالار نماز نمی خواند؟

 

اما اینی که سجاده پهن کرده و نگاهش به مُهر بود چه عجیب شبیه سالار من بود؟

 

فاطمه بی تفاوت بیرون رفت تا وضو بگیرد و ندید منی را که مات صحنه مقابلم مانده بودم.

 

_هی تِلا خوشگله.

 

_هان؟

 

_چیه جن دیدی؟

 

لبخند ضایعی زدم و گفتم:

_قبول باشه آقا

 

چشم بر هم نهاد و باز کرد.

 

چه چهره اش آرامش و نور به خود گرفته بود!

 

_قبول حق باشه.

 

با تکان خوردن های امید من هم سریعا جیم زده و به حیاط رفتم.

 

کنار حوض دست وضویی گرفته و با فاطمه به داخل برگشتیم که دیدیم امید غرغر کنان دارد بلند می‌شود.

 

ریز ریز خندیدیم و به اتاق رفتیم.

 

بعد از نماز من و فاطمه که تمام شب شبیه جغد به انحنای صبح و طلوع آفتاب نشسته بودیم، سر روی بالش گذاشتیم و طولی نکشید که خوابمان برد. اما امید و سالار انگاری خواب بهشان نیامده بود که مدام سر و صدا می‌کردند و نمی گذاشتند ما بخوابیم.

ولی ما خوابیدیم و آن ها هم از شیطنت های پر شور جوانی دست کشیدند.

 

در عالم خواب من توی حیاط خانه خانم جان خوابیده بودم روی یک زیلوی نوار دور قرمز زیبا…. .

کسی صدایم کرد و وقتی بلند شدم دیدم همه اطرافم نشسته اند.

 

چشمانم را مالیدم که حس کردم زن داییِ سالار به دخترش گفت:

 

_به گمانم ترنم باردار شده ببینش چه بی حاله!

 

_پاشو خاله ریزه از بس میخوابی چه چرت و پرت هایی میگی ها!

 

 

با بی حالی تمام و با هزار و یک بد و بیراه به امید که خوابِ سبکم را بر هم زده بود، پلک گشوده و به قیافه خندانش زل زدم.

 

خندید و به عقب برگشت و رو به سالار گفت:

 

_سالار میگم این خاله ریزه چرا نصفش زیر میزه؟

 

سالار اخم لبخندی کرد:

_خانوم بنده رو مسخره نکن

 

لبخند بی جانی زدم و به زور از آن محیط گرم و نرم دل کندم. امید تمامِ حرکاتم را زیر نظر داشت و می پایید به گونه ای که کم مانده بود از خجالت سرخ شوم و نمی‌دانم این وسط فاطمه و کودکش کجا بودند؟!

 

_ترنم تو راستش یکم عجیب شدی برام.

 

لبخند محجوبی زدم.

 

_چرا؟

 

_چون حس میکنم صورتت یکم ورم داره. عضلات صورتت بی‌حال نیست!

 

چشم ریز کرده و چپکی نگاهش کردم.

 

_خوب امید خان تازه بیدار شدما معلومه که….

 

_منو خر نکن من هزار تا زنِ حامله دیدم.

 

هینی کشیدم و خجالت زده سر پایین انداختم که صدای سالار در آمد.

 

_امید؟

زنمو آب کردی از خجالت….خودم معاینش کردم نگرانش نباش حال خودش و بچش خوبه.

 

امید چنان از جا پرید و ناباور خنده ای کرد که من و سالار هاج و واج ماندیم.

 

_داداش بگو بخدا قسم راست میگی؟

 

سالار هم سر به سرش گذاشت و گفت:

_داداش به خدا قسم راست میگم.

 

امید فورا اورا میان آغوشش گرفت و به خود فشرد.

 

امید انگاری از جریانات با خبر بود.

تا خود شب که با فاطمه قصد رفتن به خانه شان را کردند امید مرتب تبریک گفته و بی خودی می خندید و مارا به خنده می انداخت.

 

حالا من بودم.

خانه بود.

باغچه بود و مردی که عاشقانه از پشت مرا به آغوش کشیده بود.

 

هوا کمی سرد بود و لرز به جانم می انداخت ولی بدن سالار داغی عجیبی داشت.

 

سرمست شده بودم و برایم مهم نبود که این هوا ممکن است مریضم کند.

 

من اگر طبیبی چون سالار میداشتم و خدایی چون الله از بیماری چه باک بود؟

 

اما چشمتان روز بد نبیند که همین فلسفه ها کار دستم داد.

 

ابتدا از یک عطسه ساده شروع شد.

 

سالار که حالم را دید مرا به داخل برد ولی دیر شده بود. سرما میهمان ریه های نازنینم شده بود.

آبریزش نداشتم.

عوضش گلویم چنان خشک شده بود که تا چند روز یک نفس چند پارچ آب میخوردم و انگار فایده نمیکرد.

 

خدا حفظ کند فاطمه را که مدام برایم سوپ بار می‌گذاشت.

 

امید گه گداری که سالار کار داشت مرتب وضعیت من و جنین در بطنم را بررسی میکرد. چشممان بدجور ترسیده بود.

 

و خدا لعنتم کند که عاشقانه هایم را زیر آسمان به سلامتی جنینم ترجیح دادم.

 

 

 

_امروز انگاری بهتری!

 

صدایم هنوز به طور کامل باز نشده بود ولی الحمدالله اثرات بیماری نداشتم.

 

سر تکان داده و سعی کردم از جا بلند شوم.

 

_فاطمه من باید یه دوش بگیرم. حالم از خودم بهم میخوره.

 

_باشه من لباساتو بدم بهت؟

 

از او تشکری کرده و وارد حمام شدم. کمی کوفتگی داشتم و از بس یکجا خوابیده بودم ورم هایم کمی بیشتر شده بود.

 

باید پیاده روی هایم را دوباره شروع میکردم. با آن بیماری قندی که من داشتم باید مراعات حال خودم و آن عزیز جانم را بیشتر میکردم.

 

آخ که مادر فدایت شود.

آخ که من برای توی دردانه بمیرم و غمت نبینم مادر.

 

دست روی شکمم کشیدم.

 

الهی بی غم بویی!

الهی سالم بویی فرزندم.

چرا تو انقدر عزیزی؟

چرا انقدر به قلب غمینِ من نشسته ای؟

 

تو از پوست و جان من و اون بابای جذابتی!

من و بابات خیلی دوستت داریم و واسه اومدنت….آخ واسه اومدنت لحظه شماری میکنم عزیز دلِ بی قرار مادر!

 

میگفتم و می گرییدم و تنِ چرکینم را کیسه می کشیدم.

 

از همان کیسه هایی که مادرم شبیه گل بافته بود. دلم برای مادرم تنگ شد.

 

من هیچ وقت این اندازه ها از او دور نشده بودم. دروغ نبود اگر می‌گفتند دختران حاج مظاهر بیخ ریش چادر مادرشان به این سو و آن سو کشیده می‌شدند.

 

مادرم چه می کشید که من از او دور بودم؟

 

پدرم چه می‌کشید که ته تغاری اش را اسیر غربت کردند؟

 

اثر حاملگی بود که این چنین بهانه گیر شده بودم و دلتنگ؟

 

تنم را آب زده و حوله پیچیدم.

 

نفسِ سردم را بیرون دادم و جرئت نمی کردم این چنین بیرون برم.

 

فاطمه گفته بود لباس هایم را می آورد اما هر چه صدایش میکردم پاسخ نمی‌داد.

 

با صدای تقه زدن به در با غر غر بازش کردم.

 

_فاطمه معلوم هست…

 

سر که بالا آوردم زبانم از ادامه گفتن عاجز ماند و همه من چشم شده بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 52

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان مهکام 3.6 (9)

بدون دیدگاه
خلاصه : مهران جم سرگرد خشنی که به دلیل به قتل رسیدن نامزدش لیا؛ در پی گرفتن انتقام و رسیدن به قاتل پا به سالن زیبایی مهکام می ذاره! مهکام…

دانلود رمان آچمز 2.3 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه : داستان خواستن ها و پس گرفتن هاست. داستان زندگی پسری که برای احقاق حقش پا به ایران می گذارد. دل بستن به دختر فردی که حقش را ناحق…

دانلود رمان باوان 3.3 (3)

بدون دیدگاه
    🌸 خلاصه :   همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشته‌ای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی می‌گیره. حالا اون دختر حس می‌کنه هیچ‌کدوم از چیزایی…

دانلود رمان خط خورده 4 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه: کمند همراه مادر میان سالش زندگی میکنه و از یه نشکل ظاهری رنج میبره که گاهی اوقات باعث گوشه گیریش میشه. با خیال پیدا کردن کتری که آرزوی…

دانلود رمان شاه_مقصود 4.2 (16)

بدون دیدگاه
خلاصه : صدرا مَلِک پسر خلف و سر به راه حاج رضا ملک صاحب بزرگترین جواهرفروشی شهر عاشق و دلباخته‌ی شیدا می‌شه… زنی فوق‌العاده زیبا که قبلا ازدواج کرده و…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x