رمان بیگانه پارت ۹۲

4.4
(56)

 

 

_بهم نگاه کن تِلا….!

 

سر که بالا نیاوردم با شوخی و خنده گفت:

 

_نگاش کن این خانوم کوچولو رو….

 

سینی را کناری گذاشت و به آغوشش اشاره کرد.

_بیا اینجا ببینمت.

 

با خجالت توی آغوشش خزیدم که بوسه ای روی گونه ام کاشت.

 

_از من خجالت کشیدی؟ آخه چرا دخترِ خوب؟

 

_سالار من….خوب تو از هر نظر واسم بیگانه بودی. در قلب من به روی تو بسته بود تو بیگانه بودی ولی ولی دیگه نیستی.

 

گوشه کنارِ لبش بالا رفت.

به گمانم لبخند زد.

 

_خب چی باعث شد بیگانه نباشم؟

 

انگشتانم را توی هم قلاب کردم و بی آنکه ذره ای خجالت بکشم توی چشم هایش عمیق نگاه کردم.

 

_دوستت دارم.

 

چشم بستم و دوباره زمزمه کردم:

_دوست دارم.

اصلا عاشقتم….تو که پا از این در میزاری بیرون…آخ نیستی که حالِ منو ببینی.‌.که لحظه شماری میکنم برگردی.

 

چشم باز کردم که نگاهِ مهربانش به چشم هایم بود.

 

پیشانی ام را به پیشانی اش چسباندم و با لحنِ بی نهایت مظلومی گفتم:

 

_از اینکه ناتوانم که از مردی که دوسش داشته باشم بچه دار بشم پیشت خیلی خجالت میکشم. کاش یه بچه داشتم اونوقت نهایتِ منظورم از عشق رو بهت می رسوندم.

 

_هی تِلا هی تِلا….ما چقدر راجبش با هم حرف زده بودیم؟

من تورو همونطوری که هستی دوست دارم که پیشتم حالم خوبه.

 

_تا کی؟

آخه تا کی با اجاقِ کورِ من بسازی و حسرتِ یه بچه رو دلت باشه؟ به خداوندی خدا من عذاب میکشم. من نمیخوام اینجوری بمونه. توام که نخوای من میخوام. من بچه میخوام.

 

گریه میکردم و حرف میزدم و او سکوت کرده بود. گلایه هایم را با عشق میخرید. ناله هایم را با بوسه خفه میکرد و دست و پا زدن هایم را نوازش… .

 

_زن بگیر.

 

_چی؟

 

_میگم زن بگیر.

 

_می فهمی داری چه زری میزنی؟

 

دستم روی دامنِ لباسم مشت شد.

 

_می فهمم.

 

_اصلا نمیخوام راجبش حرف بزنم الان. کجا بودیم داشتیم قضیه امید رو بررسی میکردیم. ادامه بدیم یا هنوز باید خزعبلات جناب عالی رو گوش بدیم؟

 

با من بد حرف زده بود؟

صدایش را بلند کرده بود؟

 

بغض کرده لب زدم:

_دلت میاد به روی من داد بزنی؟

 

کلافه موهای کمی بلند شده روی پیشانی اش را کنار زد و گفت:

_تا میام یه حس خوب ازت بگیرم با حرفات داغونم میکنی. مگه من دل ندارم د آخه زن. منم عین خودت نامیزونم که یه بچه می بینم دل تو دلم نمی مونه.

 

در حالی که از گفتنِ حرفم تمامِ حسادت های دنیا روی سرم می‌ریخت لب زدم:

_بهت میگم زن بگیر….که دل تو دلت نمونه. اصلا اصلا منم به آرزوم میرسم. منم آدمم بچه میخوام. اون زن هر کی باشه اجازه میده منم بچشو بغل بگیرم.

 

مشتِ محکمی توی سینی کوبید که استکان ها تکانِ محکمی خوردند و من ترسیده نگاهش کردم.

 

 

 

_یک کلمه دیگه حرف بزنی….

 

_چیکارم میکنی؟ مگه جز حقم چی میخوام؟ من ازت یه بچه میخوام همین.

 

_بچه میخوای هان؟

 

آبِ دهانم را قورت داده و نگاه از چشم های سرخش گرفتم.

 

جلو آمد و من را روی زمین خواباند و روی تنم خیمه زد. ترسیده نگاهش کردم.

 

دستش که به کمربندش رفت، لرزان صدایش کردم ولی انگار کر شده بود.

نه می شنید و نه نگاهم میکرد.

 

با تیر کشیدن زیر دلم آه از نهادم بلند شد و….

 

***

 

گریه میکردم و تن و بدنِ کبودم را زیرِ دوش می شستم.

 

حالم از خودم بهم خورده بود.

شبیه حیوانی رحم به جانم نکرده بود.

 

دردِ زیر دلم امانم را بریده بود.

 

حرفِ آخرش وقتی از روی تن و بدنم کنار رفته بود، قلبم را می سوزاند.

 

_این آخرین رابطه ما بود. همونطور که گفتی من به یه زنِ اجاق کور نیاز ندارم اصلا همخوابگی با زنی که بچش نمیشه بی معنیه.

 

و من فقط توانسته بودم چشم ببندم تا حقارت را نبینم. تا اوجِ بدبختی و بیچارگی را نتواند از چشمانم بخواند.

 

با حوله تنِ دردناکم را خشک کردم.

 

لباس هایم را با هزار و یک بدبختی و خونِ دل پوشیدم و بیرون رفتم.

 

هوای حیاط سرد بود و لرز به جانم نشسته بود.

 

حوله را روی بند انداخته و به داخلِ خانه پناه بردم. سالار روی زمین نشسته بودم.

 

با اینکه آن حرف ها را زده بود قلبم ناسازگاری میکرد و نمیخواست باور کند مردِ سردِ مقابلم همان مردِ عاشقی است که ساعتی پیش زیرِ گوشم نواهای عاشقانه سر داده بود.

 

امید هم بود.

 

نگاهش که به چشم های سرخم افتاد سوالی نگاهم کرد.

 

_شامپو به چشمم رفته.

 

این را گفته و به اتاق رفتم.

 

صدای حرف هایشان می آمد.

 

_امید تو یکار دولتی داری، می فهمی؟ حتی اگر این ماموریت هم تموم بشه تو هر جایی بری اون مرد پیدات میکنه. خریته اگه دستِ بچشو بگیری و به اسم خودت براش شناسنامه بگیری. تو یک پزشکِ قسم خورده ای میخوای جوازتو باطل کنن؟

 

امید چیزی نمی‌گفت.

صدایش نمی آمد.

 

مثلِ خودم از عشق زخم خورده بود.

 

قلبِ من میسوخت از رسیدنی که بی وصال بود و قلبِ او از نرسیدن خون میشد.

 

 

 

کاش می توانستم بار و بندیلم را جمع کنم و بروم. کاش کمی غرور برایم مانده بود تا حرف هایش را بی جواب نگذارم.

شنیدنِ آن حرف ها بی طاقتم کرده بود. خودم باعث شدم آن حرف ها را بزند خودم روی خودم عیب گذاشتم.

خودم مدام اجاقِ کور بودنم را تکرار کردم.

 

صدایشان دیگر نیامد.

آنقدر نیامد که من همان طور که نشسته بودم خوابم برد.

 

با صدای دلنوازی چشم باز کردم.

اولش منگ بودم و گیج میزدم ولی چهره مهربانِ فاطمه را که دیدم کش و قوسی به بدنِ دردناکم دادم و چشم هایم را مالیدم.

 

_اینجا خوابیدی؟

 

کنارِ دیوار بودم و زانوهایم خم و سرم روی زانوهایم قرار گرفته بود.

 

_خیلی خسته بودم متوجه نشدم. خوبی؟ فهد کوچولو کجاست؟

 

لبخندی زد.

 

_دایه مراقبشه راستش با خبرای خوبی اومدم اینجا‌.

 

خبرِ خوب؟

مگر چه می‌توانست حالِ دل من را خوب کند؟

 

_پاشو پاشو بقیه هم منتظرن.

 

بیرون که رفتیم چشمانم انگاری فقط در جهتِ دیدن یک نفر به تکاپو می افتاد.

وقتی دیدمش سریع چشم گرفتم و دلم غصه شد.

 

گوشه ای نشستم که فاطمه پاکتی را باز کرد.

 

_سلام دخترِ شیخ.

میدانم که حقِ پدری را برایت ادا نکرده ام. می‌دانم که تا قیامِ قیامت دینی به گردنم می ماند اما برای بخشش گفتم حداقل کاری که می‌توانم بکنم.

راستش تو همسرِ اولِ من نبودی.

خودت هم خوب میدانستی اما فکر نکن همسر هایم از وجود تو با خبر بودند. مهریه ات را پرداخت کرده و فرزندت را به خودت می بخشم. نه تو به جانبِ ما بیا و نه من پی تو و بچه ات را می‌گیرم.

حق السهم بچه ات را هم از حاج شی بپرس راهنماییت می‌کند.

 

خوشحال بودم.

برای عشق فاطمه و امید و بچه ای که مالِ آن ها میشد. تبریک گفته و به آشپزخانه رفتم.

 

سعی می‌کردم بی تفاوت باشم.

سالار که حرف نمیزد، که مهربان نبود، که نگاهم نمی کرد، آزارم می داد.

 

چای ریخته و با میوه به حال رفتم.

 

لحظه ای با او چشم در چشم شدم و سریعا نگاه گرفتم. او چیز هایی گفته بود که حقِ من نبود.

 

با حرفِ امید دست از فکر و خیال کشیدم.

 

_فاطمه خانوم بی ادبی نباشه ها اگر اجازه بدید امشب عقد کنیم. من مسئولیت بچه رک به عهده میگیرم وقتی هم برگشتیم یک جوری این قضیه را برای پدر و مادرم مشخص میکنم.

 

فاطمه لب گزیده و با خجالت گفت:

_بخدا شرمنده خوبی های شما شدم میدونم که بخاطر من مجبورید با خانوادتون….

 

_شما نگرانِ این چیز ها نباشید من خودم درستش میکنم.

 

لبخندِ فاطمه انگار دنیایی را به امید داده بود که همراهِ سالار پیشِ حاج شی رفتند تا شب خطبه را بخواند.

 

فاطمه انگار بارِ اولش بود استرس داشت.

 

_میگم من بعد از این چجوری روم بشه توی چشم های آقا امید نگاه کنم؟

 

لبخندی از مرورِ خاطراتم با سالار زدم. من آن اوایل جای خجالت، چموش بازی در آورده بودم.

ولی حالا آن دخترِ چموش و زبان دراز مرده بود

 

 

_خجالت ها قشنگه.

هر چقدرم که بگذره اولِ زندگی رو که یادت بیاد و سرخ شدناتو لحظه ای که تازه می فهمی عاشقش شدی و دلت قنج میره از بودنش و فکر و خیالش…بازم دلت میخواد برگردی به عقب به همون موقعی که همه چی تازگی داره. که‌نمیدونی چطوری تو چشماش بی خجالت نگاه کنی.

 

لبخندی زد.

_آقا سالار خیلی دوستتون داره ها…راستش از آقا امید شنیدم بخاطر شما شرایطِ خوب اون کشورِ خارجی رو ول کرده و اومده.

 

 

 

از فاطمه چشم گرفتم تا اشکِ حلقه در چشمانم را نبیند.

 

اگر هم دوست داشتنی بود دگر پر کشیده و جایش را کینه و کدورت داده بود.

چقدر دلم میخواست به عقب برگردم حرف هایم را پس بگیرم تا شاید گوش هایم آنچه را شنید باور نکند.

 

_ترنم جان با شما بودم.

 

_ها؟

آها آره خیلی منو دوست داره.

 

کمی مکث کردم تا حرفم را مودبانه بزنم. دلم میخواست تنها باشم و حالا فرصتِ خوبی برای حرف های فاطمه نبود.

 

_میگم فاطمه جان شما برو خونه شب آماده باش یه چادر سفیدم بنداز سرت که سفید بخت بشی.

بخدا مردیم انقدر استرس شما دوتارو کشیدیم دلم میخواد زودتر بهم برسید.

 

لبخندی زد و از جا بلند شد.

 

_آره راست میگی بهتره برم آماده شم چیزی تا شب نمونده.

 

او که رفت دوباره در لاکِ تنهایی ام فرو رفتم. غروبِ دلگیری بود.

 

صدای اذان که آمد وضو گرفته و نماز خواندم. داشتم سجاده را جمع میکردم که صدای در باعث شد نگاهم را بالا بیاروم.

 

با دیدنِ سالار رو گرفتم و دوباره مشغول شدم ولی صدایش ناقوسِ مرگی بود که به جانم اوفتاد.

 

_دست به دامن خدا نشو.

میدونه مادر خوبی نیستی کیسه تو سفت چسبیده یه وقت بچت نشه.

 

عصبی دندان قروچه ای کرده سکوت اختیار کردم.

 

حرف زدن ما اشتباه بود.

حداقل حالا….

 

_آ راستی یه نامه داشتی!

خیره ایشالا چند وقت دیگه خبر حامله شدنِ رفیقتم می شنوی و باز به این حال و روز میفتی.

آخ که خدا هم شرمش میشه تورو هر روز دست به دامنش می بینه.

 

چانه ام لرزید.

با این حال خودم را نباخته و گفتم:

 

_گفتی نامه، کوش؟

 

از جیبِ کتش پاکتی بیرون کشید. روی لب هایش یک پوزخند بزرگ بود.

 

_نامه رو باز کردی؟

 

_اوهوم

 

چشم غره ای به سمتش رفتم که شانه ای بالا انداخت. پاکت را باز کرده و روی زمین نشستم.

 

_سلام رفیقِ با معرفتم.

مدتی است نه خبری از تو دارم نه خانواده ات. دورادور احوالاتتان را جویا هستم. خانواده تان انگاری با وجود نوه های عزیز کرده رنگ و روی دیگری به خود گرفته است.

میدانم دوری و این از بزرگی ات بود که بی خبر رفتی.

آنقدر بی موقع رفتی که به تازگی فهمیدم ماه هاست که نیستی.

کاش دم دستم بودی گوشت را آنطور که از ته دلم باشد می کشیدم ولی چه کنم که دستم دور است و بوسه ام برای دلتنگی ات بی جواب.

 

آها حتما از دست خطم فهمیده ای خزانم. آخ که اگر پیدایت شود یک دل سیر کتکت خواهم زد.

 

” لبخند غمگینی به حرف های شوخش زدم و دوباره خواندمش.

 

_به آن شوهر نچسبت بگو سری به تهران بزند. فرجام منزل حاج آقا فخری مناسبتش هم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 56

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان شاه_مقصود 4.2 (16)

بدون دیدگاه
خلاصه : صدرا مَلِک پسر خلف و سر به راه حاج رضا ملک صاحب بزرگترین جواهرفروشی شهر عاشق و دلباخته‌ی شیدا می‌شه… زنی فوق‌العاده زیبا که قبلا ازدواج کرده و…

دانلود رمان قفس 3.8 (16)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان:     پرند زندگی خوبی داره ، کنار پدرش خیلی شاد زندگی میکنه ، تا اینکه پدر عزیزش فوت میکنه ، بعد از مرگ پدرش برای دادن سرپناهی…

دانلود رمان موج نهم 4.3 (7)

بدون دیدگاه
خلاصه: گیسو و دوستانش که دندونپزشک های تازه کاری هستن، توی کلینیک دانشگاه مشغول به کارند.. گیسو که به تازگی پدرش رو از دست داده، متوجه شده برادر بزرگش با…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x