رمان بیگانه پارت ۹۰

4.4
(41)

 

 

_می کشمش، به خدا قسم می کشمش….به جونِ تِلا قسم که میکشمش.

 

_بابا مرد یه دقیقه آروم بگیر، بشین یکم الان عصبی هستی

 

_چی میگی تو؟

به زنِ من، زنِ سالارِ دهقانی دست درازی شده….وای بر من…..حاشا به غیرتم که الان اینجا نشستم…..به ناموسم قسم خون به پا‌ میکنم

 

صدای داد و بیدادشان گوشِ فلک را پر کرده بود.

 

به زور پلک های پر از دردم را باز کردم. هنوز هم همان لباس های کثیف و خاکی توی تنم به من دهان کجی می‌کردند.

 

حسِ انزجار داشتم….

یک حس تحقیر از زن بودن و زنانگی….

بوی تعفن همه جارا گرفته بود…..

 

امید با دیدنم لبخندِ غمگینی زد.

 

آرام پچ زد:

_خوبی؟

 

و من فقط نگاهم به مردی بود که می دیدم کمرش خم شده و از فرطِ عصبانیت گوشه طاقچه نشسته و چشم روی هم گذاشته بود.

 

در جدال بود….

با خودش و روزگاری که کمر به نابودی خودش و غیرتش بسته بود، سخت در جدال بود.

 

نمیدانم چه شد که چشم روی هردوی ما بست و به سرعت از درِ خانه بیرون زد.

 

من گریه میکردم و امید به دنبال روانه آن کوچه نحس شد.

 

با خودم حرف میزدم و گریه و شیون راه انداخته بودم. سوگواری ام برای پاکی و نجابتم نبود برای غیرت و آبروی مردی بود که لکه دار شده بود.

 

《خدایا تورو به خداوندی و بزرگیت قسم نذار به خاطر من خون بریزه….خدا خسته شدم دیگه….هر جا که من هستم همیشه یه مشکلی هست همشم بخاطر منه….بخاطر اینکه مثل زنای دیگه سرم تو لاک‌ خودم نیست….اصلا شاید زنای کوچه بازاری تهرون راست میگفتن من نحسم و بد یوم….من هر جا باشم نحسیم دامنِ اونجارو میگیره….!》

 

سرم را روی زانوهایم گذاشتم و از ته دل گریستم. من شومم….

 

من نحسم…

 

 

 

غروب که برگشتند نه حرفی از اتفاق ظهر زده شد چه چیزی از آن مرد گفته شد.

 

سالار با اخم های درهم بی آنکه به من که کرم گر گرفته و داشتم در تب می سوختم توجهی بکند در حال را باز کرده و گوشه ای نشست.

 

یک زانویش را هم کرده و دستش را روی آن چلیپا کرده و توی افکاری که نمی دانستم چیست، غوطه ور شده بود.

 

صدای بسته شدن در باعث شد نگاه از سالار بگیرم و به امیدی بدهم که به طور خاصی نگاهم می کرد.

 

بی صدا لب زدم:

_چی شده

 

تنها، چشم های مهربانش را روی هم گذاشت و این یعنی حالا اصلاً وقت مناسبی برای حرف زدن نبود.

 

خانه سکوت بود و سکوتش عذاب آور……

 

کاش سالار حرفی می‌زد.

 

اصلا کاش روی تنم آوار می شد و مشت و لگد هایش را بر سر من شان می گرفت ولی توی خودش نمی رفت و اینگونه بی صدا، مشغول آرام کردن رگ غیرتش نبود.

 

مدام می خواستم چیزی بگویم تا این سکوت عذاب آور را بشکنم ولی جز خجالت و شرمندگی چه برای گفتن داشتم؟

اصلاً منِ احمق چرا بعد از آمدن از خانه مادر مصطفی، آن وقت ظهر، باید دلتنگی امانم را می برید؟

 

سکوتِ بی انتهای سالار داشت با من کاری می کرد تا خودم را محکوم به چیزی کنم که مقصرش نبودم.

 

شاید هم او می‌خواست من حرفی بزنم تا با بلند ترین صدای ممکن بگوید:《خفه شو، خفه شو و اسم زن بودنت را به یدک بکش…. .》

 

یا شاید هم بگوید:

《از زندگی من برو بیرون….. .》

 

نه!

نه!

 

من هر چیزی را تحمل میکردم غیر این را.

 

من این همه بلا و مصیبت به سرم نیامده بود که یک شبه تشتِ بی آبرویی ام بیفتد و حیثیتم را ببرد و دستِ آخر مرا با واژه بیگانه ای چون طلاق آشنا کند.

 

من این همه سختی و رنج را تحمل نکرده بودم تا امروز برسد و من از آغوش یوسف به قعرِ چاه کشیده شوم.

 

من اگر آمده بودم می ماندم.

 

 

 

 

 

چادرم را چنگ زدم و روی سرم انداختم.

 

لباس هایم پاره پاره شده بود.

 

پتو را کنار زدم و بی توجه به حال نزارم و امیدی که اشاره می‌زد سکوت کنم، به سمت سالار رفتم.

 

توی صورتم نگاه نمی کرد شاید عوقش می‌شد.

شاید حالش از من بهم میخورد.

 

صدای در آمد و این یعنی امید رفته بود.

 

ممنون بودم.

 

ممنون برادری هایش…….

 

با خودم گفتم اگر سالار هم از این خانه و کاشانه بیرون کند توی این مکان غریب کسی هست که حامی ام بشود.

 

یک مرد که میتوان روی برادرانه هایش حساب کرد.

 

یک مرد به نام امید…..

 

_به صورتم نگاه هم نمی کنی، نه؟ آره شاید من لایق نگاه کردن هم نیستم، نه؟

 

تا این حرف را زدم یک قطره اشک از چشم هایش چکید و خون به جگرم کرد.

 

من نمیخواستم خورد شدن غرورش را به تماشا بنشینم.

 

من نمیخواستم مردانگی هایش جلوی چشمانم فرو بریزد.

 

گریه اش اوج گرفت و دستانش چون پیله‌ی پروانه ای به دور تنم پیچیده شده اند.

 

شانه‌هایش میلرزید و من مات این صحنه مانده بودم.

 

دستانم را روی سرش نشست و موهای شبرنگ ابریشمی اش را به بازی گرفت.

 

منی که برای گله و گریه زاری آمده بودم، منی که برای توجیه کردن آمده بودم، حالا دست نوازش می کشیدم و برای غرور شکست خورده مردَم، برای کمری که شاید دیگر هیچ وقت صاف نمی شد و برای مردانگی های این مرد می گرییدمو مویه می کردم.

 

آنقدر گریه کردیم و توی بغل هم مانده بودیم که زمان از دستمان در رفته بود.

 

با صدای اذان به خودمان آمدیم.

 

_منو ببخش….

نیاورده بودمت اینجا که این چیزارو ببینی آورده بودمت که محافظت باشم که نذارم یه بارِ دیگه کسی، احدی دستش به تن و بدنت بخوره

 

خواستم چیزی بگویم که دستش به علامت سکوت بالا برد.

 

_من رو می بخشی؟

 

مثل بچه ای که شیرِ مادر ببیند و چشمانش برق بزند چون بچه ها سر کج کرده و لبخندی زدم که بوسه ای هدیه به لب هایم شد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 41

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان تکرار_آغوش 4 (7)

بدون دیدگاه
خلاصه: عسل دختر زیبایی که بخاطر هزینه‌ی درمان مادرش مجبور میشه رحمش رو به زن و شوهر جوونی که تو همسایگیشون هستن اجاره بده، اما بعد از مدتی زندگی با…

دانلود رمان آن شب 4.4 (14)

بدون دیدگاه
          خلاصه: ماهین در شبی که برادرش قراره از سفرِ کاری برگرده به خونه‌اش میره تا قبل از اومدنش خونه‌شو مرتب کنه و براش آشپزی کنه،…

دانلود رمان شاه_صنم 4.2 (11)

بدون دیدگاه
  ♥️خلاصه : شاه صنم دختری کنجکاو که به خاطر گذشته ی پردردسرش نسبت به مردها بی اهمیته تااینکه پسر مغرور دانشگاه جذبش میشه،شاه صنم تو دردسر بدی میوفته وکسی…

دانلود رمان انار 3.2 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه : خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به دلیل جدایی پدر و مادر ماندن…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x