چادرم را سر کردم که نگاهِ منتظر فاطمه رویم نشست.
_کجا؟
_برم دیگه شام درست کنم الان اون دوتا گشنه سر و کلشون پیدا میشه.
لبخندی زد که به دلم نشست.
_فاطمه جان چیزایی که گفتی یه چیزِ شخصیه. بنظر من با امید حرف بزن هر تصمیمی که بگیری من و سالار دستِ حمایت به سمتتون می گیریم.
_خدا خیرتون بده.
از بزرگی کمتون نکنه.
_نیاز به تشکر نیست به فکر خودتو بچت باش.
کاری نداری؟
_نه جانم خدا پشت و پناهت.
در را که باز کردم خدمتکاری که آن اطراف پرسه میزد را زیر نظر گرفتم. برای دیدار فاطمه با امید باید دقت زیادی میکردیم.
درِ سالن را باز کرده و وارد حیاط شدم.
سالار توی حیاط منتظرم بود.
ایستادنش مردانه و شبیه یک مردِ دهقانی بود.
به خوبی به یاد دارم که پدر بزرگم از اجدادِ خانوادگی شان به غیرت و مردانگی یاد میکرد.
مردانگیای که در خونِ تک تکِ افرادِ این مرز و بوم به اکثریت دیده میشد.
از روزی که آن اتفاق افتاده بود تمامِ زخم های تنم را خودش مرهم شده بود.
نگذاشته بود حتی یک لحظه در خودم فرو بروم.
امید هم برادرانگی کرده بود.
اتفاقی برایم نیفتاده بود ولی غیرتِ این دو مرد به بازی گرفته شده بود.
از آن روز هیچ حرفی از آن اتفاق زده نشد.
من دلم میخواست بروم.
از این روستا و از این آدم هایش دل بکنم.
ولی امید میگفت برویم مضحکه دستشان میشویم.
برویم غیرتمان را باخته ایم.
.
نمیدانم با آن مرد چه کردند.
هنوز هم راجبش حرفی نزده بودیم. با آنکه کنجکاو بودم ولی حرفی نزدم تا آن اتفاقات تلخ دوباره برایم تکرار نشود.
همین که به سرعت سر پا شده بودم خودش موهبت بزرگی بود.
_تموم شد خانوم خانوما؟
از من چندتا دیگه ام زیرِ زمین سبز شد.
گوشه لپم را لای دندان گرفتم تا جلوی لبخند زدنم را بگیرم. چادرم را قدری جلو کشیدم و گفتم:
_بریم که حسابی دیرت شد.
ابرویی بالا انداخت.
_یعنی یه روز که خونه خالیه و….
ادامه حرف هایش به جای خوبی ختم نمیشد. حرفش را قطع کرده و گفتم:
_شیطونی نکن….زودتر دستِ این دوتا جوونو توی دستِ هم بزار
به سمت در هلم داد و واردِ کوچه شدیم.
_تِلا میدونی بعدش آواره میشیم!
_نفهمیدم.
_عشق، امید رو کور کرده توام که انگار هم محفل حافظ و سعدی بودی که کلاهِ حمایت از عشق به سر گذاشتی و همدلی میکنی
_عشق شیرین ترین بلایِ جان است.
تک خنده ای زد و سنگریزه کفِ خیابان را با پا به جلو پرت کرد.
_عه؟
ترنمِ دهقانی.
_نه اینو خودم نگفتم ولی هرکی گفته خوب گفته.
_امید داره دردِ عشق میکشه اونی که باید کمکش کنه ماییم.
ایستاد و با آن نگاهِ گیرا و چشم هایی که همه دنیایم را خلاصه در آن ها می دیدم، عمیق نگاهم کرد.
می دانستم به چه فکر میکند.
_عشقی که دردِ یار را نبیند و نفهمد ، نامش هرچه که باشد ، عشق نیست …
اینبار من خندیدم و گفتم:
_سالارِ دهقانی
مثل خودم جواب داد:
_نه از من نبود من مثل تو اونقدر وقتِ نوشتن نداشتم.
_خوبه که حفظشون کردی
_درده عشق رو با شعر میشه تسکین داد ولی با هیچی نمیشه آرومش کرد
_تا کی؟
با حالت خاص و اغوا کننده ای وسطِ آن کوچه خلوت جلو آمد و من عقب رفتم.
دیوارِ گلی پشت سرم بود و من فاصله کمی با آن داشتم. سالار کمی خم شد و چشم در چشمم گفت:
_تا وقتی معشوق رو کنارت حس نکنی محتاجی!
_تِلا عشق مرز داره من واسه داشتنت با زندگیم قمار نکردم. بعدِ ازدواجت خودمو نباختم. تِلا امید اگه با این دختره ازدواج کنه آخرین راهِ حلش اینه دستِ این زن و بچشو بگیره از اینجا فرار کنه.
اونوقت ما هم نمی تونیم بمونیم شیخ و آدماش می کشن مارو….من ازش زیاد شنیدم. فکر نکن این مدت که خودش نبوده گوششم کر و چشمشم کور بوده.
کمی مکث کرد و دستم را کشید که پشتِ سرش راهی شدم.
_ما کارمون اداریه هنوز شش ماه دیگه از خدمتمون به اینجا مونده. نمیتونیم بی گدار به آب بزنیم. آخرش باید یه تصمیمی بگیریم ولی وقتش الان نیست.
امید باید تا اون موقع صبوری کنه جامون توی تهرون امنه ولی اون زن با بچش….خوب فکرش رو بکن شیخ میتونه خیلی راحت از امید شکایت کنه میدونی بچه مالِ اونه یه آزمایش ساده هم میتونه اینو نشون بده اون موقع نمیدونم واسه کارِ امید چی پیش میاد.
گیج لب زدم:
_چه ربطی به کارش داره؟
کم کم به خونه می رسیدیم.
زن و مردی توی کوچه بودند. بچه ها بازی می کردند.
زن رو به من سلامی داد که سر تکان دادم و به سالار گفت:《سلام دکتر.》
سالار سلامی کرد و در را هل داد.
_بقیه حرفارو تو خونه بگیم ان شاءالله اگر اجازه بدی پام به خونه برسه!
_ساااالاااار
با تک خنده ای گفت:
_جانِ دلِ سالار بی پدر که اینطوری قشنگ اسممو صدا میزنی
_اول شما
وارد حال و پذیرایی کوچکمان که شدم در را بست.
_خوب یه چایی بده به آقات بعد بیا ورِ دلم بشین تا توجیحت کنم.
_آی آدم زرنگ
این را در حالی میگفتم که وارد آشپزخانه میشدم و قوری را پر از آب میکردم.
چای را در استکان های کمر باریکی که از خانم جانم هدیه گرفته بودم و به همراه آورده بودم، ریختم.
بقول آقا جان توی گیلاس چای ریختم. به حال که رفتم چشمانِ شیطانِ سالار اولین چیزی بود که در تیر رسِ نگاهم قرار گرفت.
_اینجوری نگام نکنا!
_په چه جوری نیگات کنم قشنگِ سالار؟
سینی را مقابلش گذاشتم و روی زمین چارپا نشستم. دست روی زانویم گذاشتم و دامنِ لباسم را مرتب کردم.
_خب میگفتی؟
_خب جونم برات بگه که….اون لباسِ سرخی بود که توی مهمونی پوشیده بودی…یادته شبِ پاگشا…
منظورِ حرفش به بیراهه میکشید.
_نخیر جناب من یادم نیست. بهتره به جای رسیدن به امورات شخصی فکری به حالِ دلِ سوخته رفیقت کنی
_وا همچی میگی دلِ سوخته انگار داری از سناریو یه فیلم حرف میزنی.
_تو خودتم توی این مخمصه گیر کردی پس بهتر از همه تو باید امید رو درک کنی.
اخم هایش توی هم رفت و گیلاس را برداشته و توی نلبکی های شاه عباسی ریخت.
_عشق منطقِ منو کور نکرده بود.
میانِ کلامش دخالت کرده و گفتم:
_ببین سالار من نمیخوام فلسفه ببافم که عشق چیه و با آدم چیکار میکنه چون جز حرافی و حرف های پوچ چیزی نیست ولی بیا اینطوری در نظر بگیریم که عشق با هر آدمی یکاری میکنه.
یکی رو مثل من از غمِ یک عشق دیگه نجات میده و تو دلش بهم پناه میده طوری که دیگه حسرتِ گذشتم رو نخورم.
لبخند به لبش اومد که ادامه دادم:
_یه بیگانه رو از آلمان میکشونه به دلِ تهرون تا دختری که یه روزی میخواسته رو به عقدِ خودش در بیاره..
_وایسا وایسا….تو به من گفتی بیگانه؟
لبم را گزیدم.
حرف هایی که در افکارم پرسه میزد را به زبان آورده بودم.