رمان بیگانه پارت ۹۷

4.7
(40)

 

 

روی تشک دراز کشیده بودم که صدای حرف زدن سالار با پدر و مادرم به گوشم رسید.

 

پتو را روی سرم کشیدم.

چیزی نگذشته بود که در اتاق باز شد و پس از آن بسته شد.

 

خنده ام گرفته بود.

از شوهرم فرار میکردم و چرایش را هم نمی‌دانستم.

 

_اومم می بینم که یکی اینجا خودش رو به خواب زده.

 

لبخند روی صورتم پهنا گرفت که پتو را برداشت و با دیدن چشم هایم که به زور بسته شده بودند و لب هایی که می خندیدند، شروع به نوازش صورتم کرد.

 

_آخ امان از این تِلای بازیگوش. بچگی هاتم همین مدلی بودی. شیطون و بازیگوش یه دنیا حریف تو نمیشد.

 

چشم باز کردم که نگاهم به چهره مردانه اش‌ نشست. چقدر خواستنی بود.

 

به گمانم تمام عشاق زن جهان فقط یارشان را می دیدند و بقیه مردان دنیا را به حساب نمی آوردند. وگرنه که هر مردی ویژگی های خودش را داشت اما مردِ من برای من خوب بود.

برای من آقا بود.

منش مردانگی داشت.

غیرتش زبانزد بود.

و به گمانم هر مردی همین گونه بود ولی چه چیزی باعث میشد سالار برایم چیز دیگری باشد؟

شبیه همان ماهی پولکی گل قرمزی توی حیاط که با بقیه ماهی ها متفاوت بود؟

 

چه چیزی شد که از بچگی سالار برای من چیز متفاوتی بود؟

تنها کسی که شیطنت های مرا با دل و جان می پذیرفت پسر بچه ای بود دوازده ساله که نگاهش به منی که فقط سه سالم بود و بی نهایت بازیگوش بود، متفاوت بود.

 

از شما پنهان نباشد از خدا چه پنهان که هنوز یادم هست برایش با همان لحن کودکانه دلبری میکردم اما او رفت و بقول قدیمی تر ها قاپ مرا سیاوش دزدید.

 

_هی خانوم خوشگل کجا پرت شدی؟

 

_توی چشمات.

 

_اینجوری میگی یه وقت می بینی که با همین چشمام نوش جونت کردم‌.

 

دلبرانه خندیدم و من امشب چم شده بود؟

 

هر چه بود عین احمق ها عاشق شده بودم و انگار از دیروزم دیوانه تر….و دیوانگی را لحظه ای خوش بود.

 

_نوش جونم کن….کیه که مقابل تو بگه نه!

 

پر تعجب خندید و لحظه ای بعد میان آغوشش بودم. میان حرف های عاشقانه اش بود که سرخ میشدم. او مرا از خودم بیشتر بلد بود.

انسان عاشق که می‌شود حساس‌تر می‌شود

بی‌تاب‌تر می شود!

و دلتنگی را برایِ بارِ اول

از نوعِ قشنگ‌تری حس می‌کند!

انسان عاشق که می‌شود؛

«خودش» را بیشتر دوست خواهد داشت

و «او» را بیشتر از خودش…

 

_تو خونه بابات دارم دخترشو می بوسم. احتمالا الان داره خودخوری میکنه.

 

مشتی به سینه اش زدم.

 

_خجالت بکش مرد.

 

خندید و دوباره همان نقطه از گونه ام که انگاری با بوسیدنش آرام میشدم، را بوسید.

 

_دروغ میگم مگه؟ ببین باز بوسیدم.

 

و دوباره بوسید.

انگاری آشتی با مادرش اورا آدم دیگری کرده بود. بخدا که مادر چیز دیگری بود.

 

میدانم حق من پایمال شده بود، زندگی ام را در یک زمان بهم ریخته بود اما بخشیدمش. فقط می دانم دلم حکم کرد و من امضا زدم.

 

_سالار!

 

_جان دلم عزیز کرده.

 

ارتقای مقام گرفته بودم.

از چهره زاد و تِلا برای او شده بودم عزیز کرده.

 

_میگم که چقدر می مونیم اینجا؟

 

_سه روز دیگه.

 

سری تکان دادم و گفتم:

_راستی امید چی شد؟ خانوادش؟

 

خوابید و دستش را زیر سرش گذاشت. یک ثانیه هم چشم برنمی‌داشت.

 

_احتمالا جنگ و دعوا داشته باشند. به خونشون تلفن کردم امید میگفت پدرش باورش نشده بچه خودش باشه. اما خب تو که میدونی امید خانوادش اراکن و خودش مدت ها پیش که همراه من آلمان بود و بعد از برگشتش اصلا پیش خانوادش نرفته.

 

_خب؟

 

_جونم برات بگه که خانوادش در ورای قبول کردنن. دروغ اونم اول زندگی….سخته قبول کردن زن داشتن پسرت چه برسه که یه بچه هم بغلش بوده باشه.

 

_اوهوم. فاطمه بیچاره از چاله در اومده افتاده به چاه. یه وقتی کم نیاره همه چیزو بگه؟

 

_تِلا خیلی منفی بافی میکنی بگیر بخواب.

 

چشمی گفتم که نگاه بدی بهم انداخت و گفت:

_جز من کسی تو اتاق هست؟

 

سری به معنای نه تکان دادم که گفت:

_شال انداختی

 

چپ چپی حواله اش کردم که خندید. فکر کردم چیزی شده بود که چهره در هم میکرده.

 

به آرامی شالم را باز کردم که موج موهای مشکی ام به دورم ریخت و او سر کرده و بوی خوشش را استشمام کرد.

 

چندی نگذشت که پلک هایم روی هم افتاد و خوابیدم.

 

 

 

 

_پاشو قند عسل خونه، پاشو آتیش پاره خانواده دهقانی….یه مدته نیستی اینجا خیلی آرومه.

 

_ولم کنا خوابم میاد

 

خندید.

کمی بعد صدایش را توی ذهنم تحلیل کردم. صدای جیغ کر کننده ام به هوا رفت و محمد طاهارا به آغوش کشیدم.

 

سر شانه ام را می بوسید و مدام قربان صدقه ام میرفت. عزیز جانم بود دیگر…..

آخ که برادر داشتن عجب نعمتی بود.

دیروز که رسیدیم مستقیما به خانه خزان رفتیم. وقت نشد خانواده کوچکم را درست و حسابی ببینم.

 

_آخ محمد طاها…..چقدر دلم برات تنگه بی معرفت سری به من نزنی ها.

 

از آغوشم جدا شد و دستانش دو طرف صورتم قرار گرفت.

 

_شرمندتم راه که دور بود و زنم پا به ماه….

 

با یاد آوری پسرکش دوباره جیغی کشیدم که بی پدری حواله ام کرد و من بی توجه ملحفه را کنار زدم و گفتم:

_زن و بچتم آوردی؟

 

صبر نکردم جواب بده و قبل از او بیرون رفتم.

 

لیلی با بچه ریزه میزه ای روی زمین نشسته بود. شیرین و مادرم و تارا هم کنارش….

 

شیرین بلند شد و روبوسی کردیم.

لیلی خواست بلند شود که اجازه ندادم.

 

کودکش را از او گرفته و توی بغلم جای دادم. وای خدای من چه دستان سفید بامزه ای داشت.

 

محمد طاها کنارمان نشست.

 

نمی‌دانستم باید چه بگویم.

آنقدر ذوق زده بودم که اگر کلامی میگفتم اشک ذوق میشد و می‌ریخت.

 

_لیلی اسمشو چی گذاشتی؟

 

_دانیال

 

زیر لب نامش را زمزمه کردم.

 

دانیال…

خدای می‌شود روزی برسد من هم برای جنینم اسم انتخاب کنم؟

 

_شیرین میگن بار شیشه داریا؟

 

با خجالت لبش را به دندان کشید.

 

_آره

 

_خب پس بسلامتی جمعمون رو جمع میکنیدا….خان داداشم کجاست؟

 

به حیاط اشاره کرد.

_شنید اومدی چله زمستون علی الطلوع رفت میدون…گفت ترنم هندونه دوست داره.

 

لبخندی به برادرانه های امیر زدم.

بخدا که من چه کم داشتم که گاهی ناشکری می کردم.

دلم اگر به این دو برادر گرم نمیشد به که گرم میشد؟

 

همان موقع بود که امیر هم آمد. چشمانم اویی را که کمی توپر تر و مردانه تر از قبل شده بود، دنبال می‌کرد.

او هم دست کمی از من نداشت.

 

من دانیال را به لیلی سپردم و او هم هندوانه شسته شده در دستش را به تارا داد و من ندانستم چگونه بلند شدم و خودم را به آغوشش سپردم.

 

اشک هایم یکی پس از دیگری ریخت و لباسش خیس شد.

 

صدای اوهم انگاری با بغض آغشته شده بود.

 

_هیس آبجی….گریه نکنا داداشی بغض میکنه

 

و من بیشتر اشک ریختم. هر چه جلویش را خواستم بگیرم نشد.

 

توی همین حین بود که تقه ای به در شیشه ای خانه خورد و ترانه پر سر و صدا وارد شد.

 

از آغوش امیر دل کندم و با دیدن او و سبحان لبخند به لبم آمد.

اشک هایم را پاک کردم ولی او زودتر از من چشم هایش به اشک نشسته بود.

 

صدای همه را در آورده بودیم از بس توی آغوش هم ماندیم.

 

سبحان سه چهار ماهه را هم به ونگ ونگ کردن انداختیم که نتیجه اش شد بلند شدن صدای بچه چند روزه داداش طاها….

 

تازه یادم آمده بود بپرسم بابا و سالار کجا هستند.

 

مادرم گفت:

_بابات و سالار رفتن حجره…مثل اینکه آقاجونت میخواد ارث بچه هاشو بده گفته برن اونجا وکیلشونم میاد.

 

دیروز اهل خانه را دیده بودم.

آقاجان…

عمه ملوک و عمو عاصف و ثریا

عمو، زن عمو و فرناز.

 

فقط یک نفر بود که با نبودنش عذاب میکشیدم. صاحب خانه نبود.

این خانه مگر مهر خانم جانم نبود؟ پس چرا مهرش بود خودش نبود!

 

آخ که روزهای آخر شده بود قناری….

همان ها که صبحگاه توی حیاط خانه آواز می خواندند.

همان ها که بغض می‌کردند بغضشان راه نفس میگرفت و جان می‌دادند.

 

خانم جانم غم روزگار به یکباره پیرش کرد.

رفت و ندید که من هم روزی هزار بار پیر شدم.

 

 

 

_خب ترنم خانوم اونجاها اون دور دورا چیکارا میکنی؟

 

لبخندی به امیر زدم.

مردی شده بود برای خودش.

پدر بودن به او هم می آمد.

به سالار من هم می آمد، نه؟

 

لب گزیده و گفتم:

_راستش زندگی اونجا هیچ با زندگی‌ای که اینجا داشتم قابل قیاس نیست. مردم اونجا خیلی سختی میکشن. مخصوصا که جنگ و بعد از اون انقلاب خیلی روی بلوچ ها اثر مخرب گذاشته با این حال مردمون خوبی ان‌. این مدت از وقتی سالار و امید اونجا بودند مردم خیلی دعای خیر کردن برای ما.

 

_خودت چی؟

تنهایی اذیتت نمیکنه.

 

انگار تمامی سوال های جمع را امیر می پرسید و بقیه چشم به دهان من دوخته بودند.

 

_راستش خب زیادم بیکار نیستم. تدریس میکنم.

 

چهره بشاشان لبخند عمیقی روی لب هایم نشاند.

 

_بچه های با استعدادی ان نبود امکانات باعث شده ضعیف بمونن و شرایط رشد نداشته باشند.

 

_چی بگم!

بی عدالتیه. وقتی ثروت یک کشور توی یک نقطه خاص جمع بشه باقی مناطق فقیر میشن. راجب کشور ها هم هست.

 

با سر حرفش را تایید کرده و گفتم:

_امیدوارم گزارش ماموریت های سالار و امید بتونه تا حدودی وضعیت اونجارو بهتر کنه. شاید باورت نشه ولی خونه هاشون چجوری بگم آخه…اینطوری بگم بهت که قشر مرفحشون خونه های گلی دارن که سقف داره.

بقیه مردمش یه سری خونه های گردالو دارن که…

 

با تشبیهی که کردم همه شان زیر خنده زدند. خودم هم از مثالم خنده ام گرفته بود‌.

 

_اسمشو نمیدونم ولی سقفش کپره.

 

_اگه بارون بیاد چی؟

 

سوال تارا بود.

 

_اوم اونجا زیاد بارندگی نیست بارندگی هم بشه بیچاره ها چیکار میتونن بکنن!

 

مادرم سری از افسوس تکان داد و گفت:

_تو کجاشی مادر؟

 

_از شانس خوب یا بدم من تو خونه سقف دارشونم.

 

مادرم الهی آمینی گفت و بعد رو به تارا تشر زد سری به غذا بزند.

 

_مامان انقدر اذیتش نکن بذار درسش رو بخونه.

 

_تو درس خوندی چیشد؟!  شوهرت گذاشت بری سر کار؟ اینم لابد….

 

نفس عمیقی کشیدم و میان کلامش گفتم:

_مادر من شاید شوهر آینده تارا چنین آدمی نباشه شما چرا حالشو به آینده ای تبدیل کنی که بخواد کهنه شوری کنه.

 

تارا بوسه ای روی هوا برایم زد و به آشپزخانه رفت. کسی روی حرف مادرم حرف نمی‌زد و حالا من بازگشته بودم هر چند کم هر چند کوتاه ولی آمده بودم.

 

_میخواد درس بخونه که چی بشه؟

 

_میخواد کهنه شوری کنه که چی بشه؟

 

دوئل جالبی بود.

البته نه برای مادرم.

من را خندان اما او را عصبانی میکرد‌.

 

_فردا روزی بره خونه شوهر نمیگن چند کلاس خوندی میگن آشپزیت چطوره.

 

کلافه گفتم:

_مادر من این چیزا امر طبیعیه آدم گشنش که میشه اجبارا یاد میگیره نیازی نیست کسی بیاد بپرسه چی پختی چی رفتی؟ خودت خود به خود وقتی دیدی لباسات چرکه یه راهی واسه شستنش پیدا میکنی ولی مغز آدمی که گشنه بشه راه و چاهش درس و مشقه که اگه ولش کردی سخت میتونی بهش برگردی.

 

مادرم نهایتا توانست چشم غره ای به من برود و من خندان چایی برای خودم ریختم.

 

امیر با لبخندی که مطمئنا حرص سیده طهورا را در می آورد نگاهم میکر‌د.

تحسین از صورتش می‌ریخت.

 

ترانه با بچه اش مشغول بود و لیلی کودکش را روی زمین خوابانده بود.

 

سکوت بدی بود و کسی قصد شکستنش را نداشت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 40

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان ویدیا 4 (14)

بدون دیدگاه
خلاصه: ویدیا دختری بود که که با یک خانزاده ازدواج میکنه و طبق رسوم باید دستمال بکارت داشته باشه ولی ویدیا شب عروسی اش بکارت نداشت و خانواده همسرش او…

دانلود رمان درد_شیرین 3.5 (11)

بدون دیدگاه
    ♥️خلاصه: درد شیرین داستان فاصله‌هاست. دوریها و دلتنگیها. داستان عشق و اسارت ، در سنتهاست. از فاصله‌ها و چشیدن شیرینی درد. درد شیرین داستان فاصله. دوری ها و دلتنگی ها. داستان عشق و اسارت…

دانلود رمان غثیان 4.1 (7)

بدون دیدگاه
  خلاصه: مدت‌ها بعد از غیبتت که اسمی از تو به میان آمد دنبال واژه‌ای گشتم تا حالم را توصیف کنم… هیچ کلمه‌ای نتوانست چون غَثَیان حال آشوبم را به…

دانلود رمان جهنم بی همتا 4.2 (15)

بدون دیدگاه
    خلاصه: حافظ دشمن مهری است،بینشان تنفری عمیق از گذشته ریشه کرده!! حالا نبات ،دختر ساده دل مهری و مجلس خواستگاریش زمان مناسبی برای انتقام این مرد شیطانی شده….…

دانلود رمان بلو 4.7 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه: پگاه دختری که پدرش توی زندانه و مادرش به بهانه رضایت گرفتن با برادر مقتول ازدواج کرده، در این بین پگاه برای فرار از مشکلات زندگیش به مجازی پناه…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x