رمان بیگانه پارت ۹۴

4.5
(44)

 

 

سفره انداخته شده و دور تا دور آن افراد محدوی که بودیم نشستیم.

 

دیس های برنج…ماست و خیار‌…دوغ….سبزی آخ که چقدر خوشمزه بنظر می رسید.

 

دست‌پخت دایه حرف نداشت.

 

با اولین قاشق با لذت چشم بستم. دلم زیر و رو شده بود. غذا که تمام شد همه از دستپخت دایه تعریف می‌کردند. من هم که نفر اولشان….

 

سفره را که جمع کردیم دست فاطمه و امید را گرفته و به زور به حجله بردم.

 

_عروس خانوم و آقای داماد وقت برای هم صحبتی با ما بسیاره از همینجا خداحافظیم رو اعلام می‌کنم.

 

_عه خانوم کادوشونو ندادیم که!

 

وایی در دل گفتم.

من که چیزی نگرفته بودم؟

 

امان از بی فکری های من!

 

اما دیدم که سالار پاکتی را به دست امید داد.

 

فاطمه و امید تشکر کردند و ما با هم بیرون رفتیم. حاج شی رفته و خدمتکار ها توی حیاط ظرف می شستند.

 

سالار دستم را گرفته و از خانه بیرون آورد.

 

_وظیفمون تموم شد، نه؟

 

قبل از آنکه دهان باز کنم در حالی که قدم قدم از خانه باغ فاطمه و امید دور می شدیم، گفت:

 

_فاطمه و امید رو میگم.

 

آهانی گفته و بی حرف کنارش به راه افتادم. نمیدانم چرا دلم سکوت میخواست و او پرحرفی میکرد. انقدر از آشتی دوباره مان حالش خوب بود؟

 

خوب که فکر میکردم حال خودم هم خوب بود‌. مگر میشد کنار او خوب نبود؟

 

_ترنم.

 

دست خودم نبود که جانمی از میان لب های گوشتی ام خارج شد و لبخند شد به جانِ لب های مردانه ای که تمام دوست داشتنی بود.

 

_عاشقم شدی؟

 

خندیدم.

چه میگفتم؟

از عشق دیوانه وارم به او میگفتم؟

یا از چشم هایش که کار دلم را ساخته بود.

یا از لب های آتشینش که اگر خدای ناکرده گناه بود، چه آتشِ آتشین شیرینی به جان دلِ بی جنبه من بود.

 

_رفتی تو هپروت؟

 

_هان؟

 

_عاشقم شدی؟

 

با سیاست میان کوچه های تنگ و تاریکِ روستایی که آن وقت شب خلوت و سوت و کور بود، خندیدم.

 

_من نه عاشق بودم؛

و نه دلداده به گیسوی بلند

و نه آلوده به افکارِ پلید

من به دنبال نگاهی بودم که مرا

از پس دیوانگی‌ام می‌فهمید

 

بوسید.

شیرینی اش در تمام بدنم پیچید که اگر خانه بودیم و در تنگ و نای تنهایی مان شاید عمیق تر می بوسید.

 

_آدم های عاشق شعر هم میگن.

 

_میگن، میگن که یار بی دل نمونه. میگن که عشق بی مجنون نمونه.

 

_با من فلسفی حرف نزن ترجمه اش رو نمی فهمم.

 

شوخی میکرد، می خندید. دوباره سالار عزیز کرده خودم شده بود.

 

شاه نشین بیگانه قلب کوچکِ خودم…..

 

 

 

 

کوچه خلوت بلوچ را به یک زمستان سرد و خشک دعوت میکرد.

با آنکه هوای اینجا به اندازه تهران سرد نبود اما برحسب عادت تن و بدنمان لرز میکرد. خورشید هر روز می تابید و شب به گونه ای مارا متعجب میکرد.

 

کلید انداخت و در را باز کرد. داخل شدیم که چادرم را همانجا در آورده و به دست گرفتم.

 

_گفته بودم این لباس بهت میاد؟

 

به عقب برگشته…

من به پله رسیده و او چند قدم از من دور تر بود.

 

_نه نگفته بودی!

 

چشمکی زد.

 

_حالا گفتم.

 

چشم روی هم گذاشتم. حالا به من رسیده و مماس تنم بود.

 

اگر کمی فشار بیشتری وارد میکرد منی که بند پایین پله اول بودم تعادلم را از دست داده و به عقب پرت میشدم.

 

اما محترمانه دست دور کمرم انداخت.

 

نسیم می وزید.

به گمانم خبر از زمستان آورده بود اما از دل های گرم و پای کوبی هایش چه می دانست که اینگونه راهش را به سمت ما کج کرده بود؟!

 

مرز هارا رعایت کرده بود.

لب هایش مقابل لب هایم اما بی هیچ تماسی ایستاده و انگار منتظر تایید از جانب من بود.

 

من مگر می شد اجازه ندهم؟

من مگر میشد هم مسیر و موافق او نباشم!

 

من و او اصلا دوتا نبودیم ما، یک مای واحد و یکپارچه از جنس عشق و منطق بودیم.

 

سرش پایین آمد و چشم های من بسته شد.

 

منتظر بودم لب هایم بسوزد و تب عشق را به جان بخرد.

بوسه ای اتفاق نیفتاد اما حرارتش گر شد و به جانم افتاد. نمی بوسید من می بوسیدم.

 

چشم باز کردم تا ببینم چه می‌کند که ناگهان چشم بست و فرودِ دلنشینی را روی لب های منتظرم به جا گذاشت.

 

من توی شک بودم و او در مرز خواستن. دست هایش پیشروی میکرد و من، روی هوا معلق اما روی دستانش حائل شده بودم.

 

چشم هایم همچنان باز بود و گیرایی ام به قدری ضعیف که یادم رفته بود همراهی با اورا…

 

کمرم را که چنگ زد به خود آمده و از او جدا شدم. لبخند کمرنگی روی لب هایش خودنمایی میکرد.

 

_طعم بی نظیری داری عزیز کرده دهقانی ها!

 

لپم را گاز گرفتم تا وا ندهم ولی امان از سرخ شدن گونه هایم. من از آن هایی بودم که یا خجالت نمی‌کشید که معمولا در اکثر موارد هم بود، یا اگر هم می کشید شبیه انار های آخر پاییز، همان هایی که شب چله توی سینی چیده شده و با شیطنت های من و امید دانه شده بود، میشد.

 

و حالا من چون گلی سرخ رنگ باخته بودم.

چون اناری رنگ خون به گونه پس داده بودم.

 

_ای جونم!

 

دلنشین نبود؟

دلخواسته نبود؟

 

به خدا که بود. دل عاشقم خودش را پیش او رسوا میکرد و پنهان کردن عشق از چشم های من عاجز بود.

هر عاشقی مرا می دید می فهمید چه رسد به او که از هر کسی به من نزدیک تر بود. آنقدر که شب هایی بود که در هم آغوشی با این مرد به صبح می رسید و ظهر خستگی ناپذیری می ساخت.

 

_بریم به آشیونه.

 

پشت بندش دست مرا کشیده و بقول خودش به آشینه مان برد.

همان جایی که یک شومینه با پهنه های چوب نازک میسوخت و خانه کوچک مارا گرم میکرد.

 

_چای میخوام.

با یک جرعه شعر و صدای زنی که من رو به خلسه عاشقانه ببره.

 

خندیدم.

 

خوب بود که تمامِ اتفاقات امروزی که گذشته بود را به دست همان نسیم توی حیاط سپرده و آخرش دل را به یار سپرده بودم.

 

خوب بود که عاشق نمی توانست کینه به دل بگیرد.

 

 

 

_چشم چای هم میارم. شعر هم میخونم.

 

 

و بی آنکه دیگر نگاهش کنم دل از چشم های مشکی اش گرفتم. همان هایی که گفته بودم از نزدیک مشکی نیست. از آن فاصله ای که فقط من توی چشم هایش نگاه کرده بودم.

فقط من غرق چشم های زیبای طوسی رنگش شده بودم. شاید هم خاکستری بود.

نمیدانم شاید هم قهوه ای…. هر چه بود تیرگی اش به مشکی نمی‌خورد.

 

چای را با گلاب دم کردم.

ا‌و دوست داشت‌.

 

قندان گل سرخ را پر از قند کردم و گوشه ای از سینی در حالی که دو تا استکان شاه عباسی میگذاشتم به حال رفتم.

 

_عطرش از اونجا به مشامم رسید. تو با دلم چه کرده ای که خیالت از سرم نمی رود؟

 

کنارش نشسته و گفتم:

_کم مزه بریز آقای دکتر ادبی حرف میزنی؟

 

_گفتم مثل تو شعر گفته باشم! دلت رو نمی بره؟

 

توی سکوت خیره اش شدم.

دستانم روی ته ریشش نشست.

همین که بلد شده بود مرا با ادبیات خودم بخواند خودش تمامِ دلبرانگی بود و او می‌گفت دلت را می برد؟

آری می برد، بدجور به اعماق رویاهای شیرین زنانه ام با او می برد.

 

لمس انگشتان ظریفم روی ته ریشش خوشایند بود.

به آرامی زمزمه کرد.

 

_معذرت میخوام.

 

اولین بار بود.

اولین بار بود که این مرد از خودش و غرورش دست کشیده بود و جای تحسین داشت.

 

_امشب یک دلبر می‌خواهد

دو فنجان چای می‌خواهد

 

به استکان ها خیره شد و ادامه داد:

 

اندکی مکث و بعد “دوستت دارم”های فراوان

همین است که زُل می‌زنیم به هم

و چای از دهان می‌افتد

 

_شب خوبی برام رقم زدی. من با ادبیات و شعر عجینم و تو امشب عجیب من شدی همین قدر به من نزدیک.

 

لبش کج شد.

به گمانم خندید.

 

_هشت دی پنج نفره به تهران میریم. مرخصی گرفتم بدن یا ندن من تورو به تهران می برم.

 

از خوشحالی کم مانده بود جیغ بزنم.

 

_راست میگی؟

جون من راست میگی آخ که من چقدر دلم هوای تهران رو کرده. خزان بدونه میام خیلی خوشحال میشه.

 

_نامتو تموم کن اما از اومدن حرفی نزن شاید یهویی دیدنت بیشتر خوشحالش کنه‌.

 

نخودی خندیدم و به او خیره شدم.

 

_اگه سر سفره عقد منو ببینه قطعا سکته رو میزنه.

 

_آخی بیچاره داماد بدونه با رفیقِ مشنگ زن من داره ازدواج می‌کنه قطعا پشیمون میشه. من که میگم بیچاره تو چاه میرفت بهترش بود.

 

مشتی به بازوش زدم که صدای خنده اش بیشتر از قبل بلند شد.

 

_نکنه راجب خودتم چنین نظری داری؟

 

ریا کارانه دست روی سینه گذاشت و گفت:

_بنده غلط کنم بانو. ما مخلص و چاکر شما هم هستیم اگر یک چای دیگه مهمونمون کنید.

 

خودشیرینی زمزمه کردم و با یک استکان چای دوباره مهمانِ گرم حرف های او شدم.

 

آن شب انگار شبِ حجله عاشقانه ما بود.

 

بی رابطه اما بی نهایت گرم و صمیمی….

چونان دو دوست کنار هم ساعت ها حرف زدیم.

آنقدر که نفهمیدم کی به خواب فرو رفته بودم.

 

 

هل هله ای به پا شده بود.

کوچه رنگارنگ و با آذین و لامپ تزئین شده بود.

 

_مامانی؟

 

_جون دلم چهره زادم.

 

بعد از شنیده های زن عمو حس خوبی به این کلمه نداشتم.

 

_مامان….!

دلیل تنفر زن عمو از من شباهتم به شما بود.

 

هول شده بود و چادرش کمی به دست و پایش پیچید.

 

_مامان من همه چیو میدونم.

میدونم که شما هم تقصیری نداری…ولی آتیش انتقام چشم زن عمو رو کور کرده بود. اینارو نگفتم که یادآورت باشم فقط خواستم بگم دیگه چهره زاد صدام نکن.

 

با صدایی که انگار از زور چاه در آمده بود باشه ای گفت‌ و من دلم نمیخواست در مراسم شاد امشب او غمگین بنظر می رسید.

 

دستش را توی دست گرفتم.

 

_قشنگم؟

مامانم دلخور نباش خب؟ امشب شاد و شنگول باش. همه چی مثل قبل شده زن عمو پشیمونه و من دلم میخواد امشب که سالار توی خونس سنگاشونو وا بکنن.

 

_ان شاءالله.

 

در باز بود و ما با زدن تقه ای وارد خانه حاج آقا فخری شدیم.

 

سیل آقایان توی حیاط بزرگ خانه بودند. سر پایین انداخته همراه مامان به مجلس زنان رفتیم.

 

هیاهویی بود و صدای آهنگی از ضبط پخش می‌شد. ضبط هایی که این روزها در خانه تهرانی ها پیدا میشد.

 

_سلام طهورا خانوم.

 

صدای دلنشین مادر خزان بود.

 

مادرم با لبخندی دسته گل را به دست مادرش داد که حسابی تشکر کرد. با آن روسری ساتن که نمایش یک گیره زیر گلویش شده بود، مرتب و زیباتر از همیشه شده بود.

کت و شلوار خوش دوختش هم اورا متمایز از باقی میهمان ها کرده بود.

 

_به به ببین کی اینجاست؟

ترنم جان خاله خیلی وقته نداریمت.

 

دستش را توی دستم فشردم.

 

_همین کنار گوشتونم.

البته شاید کیلومتر ها دور تر میشه.

 

_آره خزان بهم گفته بود رفتی بلوچ. دخترم حواست به خودت باشه امنیت نیست اونجا.

 

و من حرف هایش را تجربه کرده بودم.

 

لبخند ضایعی زدم و بحث را پیچاندم.

 

_خزان نیومده؟ شادی چطور؟

 

_عروس و داماد نیومدند. سرخاب سفیداب می‌کنه دیگه الهی به حق پنج تن اونم سفید بخت بشه‌.

 

من و مادرم الهی آمین گفتیم و مادرم با حاج خانوم مشغول بگو بخند شد و من به اتاق رفتم تا اورا ببینم.

شادی شادی آورم را.

دلتنگ بودم و برای دیدنش لحظه شماری میکردم‌.

 

در را باز کردم.

 

_خاله بخدا یه دقیقه دیگه کارم تمومه.

 

لبخندی زدم و به در تکیه دادم.

همه چیز شلوغ پلوغ و درهم برهم بود.

 

_والا که ما درخت نیستیم که اندازه یه دقیقه بکاریمون اینجا.

 

نگاهش که به سمتم برگشت صدای جیغ کر کننده اش میان هیاهوی بیرون گم شد و طوری به سمتم پرواز کرد که اگر دیوار را نگرفته بودم پخش زمین می‌شدیم.

 

_دختره بی‌شعور احمق.

تو یک خر به تمام معنایی که مارو ول کردی رفتی. حتی یه خبر ندادی به ما.

الان باید میومدی؟

نمیگی گریه کنم آرایشم پاک میشه.

 

دستی پشت کمرش کشیدم و در حالی که کاملا وارد اتاق میشدم در را بستم.

 

_الهی من فدای اشک و بغضت بشم هر چی بگی حق داری ولی خیلی یهویی شد شادی.

 

ادایم را در آورد که خنده ام گرفت. با آن آرایش بیشتر شبیه دلقک ها شده بود.

 

 

 

_شادی بیا درستت کنم دختر این چه ریختیه واسه خودت ساختی.

 

با لحن زاری گفت:

_راست میگی؟ بخدا هر چی میکنم بدتر میشه.

 

با خنده و دلقک بازی آرایش کردیم و در حالی که چادرم را از سر بر می‌داشتم، گفتم:

 

_بریم؟

 

نگاهی به تیپم کرد.

 

_دختر کوفتت بشه این لباس…خیلی قشنگه.

 

_شوهرم از آلمان آورده!

می پسندی؟

میخوای بگم سری بعد برای توام بیاره؟

 

نیشگونی از بازویم گرفت.

 

_باورم نمیشه تلا چند ماه قبل بود که عینهو چی ازش فراری بودی؟

 

خندیدم و لبم رو گاز گرفتم.

 

_نگاش کن چه خوشش هم اومده.

 

با پرویی توی چشم هایش زل زدم:

_آره خیلی ازش خوشم اومده به قدری که همین الانم دلم تنگشه.

 

چشم ریز کرد و به سمت در هلم داد.

 

_خاک بر سر شوهر ندیدت کنم بریم که شاید یکی منو هم پسندید.

 

خندیدیم و با هم بیرون رفتیم.

 

_خزان چرا نمیاد؟

 

_چی بگم حتمی از همونجا مستقیم رفتن خونه‌.

 

نیشگونی از بازوش گرفتم و هیسی گفتم:

_هیس دختره نفهم میخوای خانواده شوهرش عیب بذارن.

 

_خبه باش انقدر نزن منو کبود شد این بنده خدا….!

 

_نازک نارنجی

 

_میگم برم یه سلامی خدمت مامانت بکنم. راستی تو خانواده شما همه پسرا رفتن دیگه؟

من چرا فکر کردم تو یه داداش دیگه هم داری؟

 

چشم هایم درشت شد و نزدیک بود از خنده منحرف شوم. جلوی خودم را گرفتم ولی شانه هایم می لرزید.

او هم به خنده افتاده بود.

 

دیوانه جدی جدی به سمت مادرم رفت و شیرین زبانی می کرد من هم کنارشان نشستم. دقیقه ای نگذشته بود که دختری کوچک با لباسی عروسکی داخل آمد و گفت:

 

_خاله گلی خاله گلی آبجی خزان اومد.

 

دختر خاله خزان بود.

فاصله سنی شان به اندازه ای بود که بایستی اورا خاله صدا میکرد تا آبجی خزان.

من اما دل توی دلم نبود تا عروس شدنش را ببینم تا عزیزم را توی لباس عروس به آغوش بکشم.

 

زن ها هلهله کنان و کل کشان به حیاط رفتند.

 

_ترنم ببین اون پسره چه خوشتیپه؟

 

نگاهم به پسری لاغر اندام و قد بلند رسید که ظاهر متشخصی داشت.

 

_شادی یکی میشنوه هیس.

 

_خبه خبه از وقتی اومدی فاز نصیحت گرفتی من رفتم توی حیاط دیدن خزان.

 

_آره منم که نمی فهمم

 

سر به هوا خندید و چادر رنگی اش را سر کشیده به حیاط رفت.

 

من هم توی طاقچه نشسته و از اینجا عروس و داماد را دید میزدم که از ماشین پیاده می شدند و سیل جمعیت اطرافشان بود.

 

مادرم هم کنارم ایستاده و بیرون چشم دوخته بود. چند پیرزن و زن های بچه به بغل هم که‌ نمی توانستند درون جمعیت بروند کنار ما بودند.

 

***

_«بسم الله الرحمن الرحیم»

«و قال رسول الله ( صلی الله علیه و آله ): النِّکَاحُ سُنَّتِی فَمَنْ رَغِبَ عَنْ سُنَّتِی فَلَیْسَ مِنِّی‏ و قال (ص): مَنْ تَزَوَّج فَقَدْ أَحرَزَ نِصفَ دینِهِ فلیَتّقِ اللهَ فی النِصفِ الباقی»

– دوشیزه‌ی محترمه‌ی مکرمه سرکار خانم خزان فخری  آیا بنده وکیلم شما را به عقد زوجیت دائم و همیشگی آقای هادی مولایی به صداق و مهریه‌ی یک جلد کلام الله مجید، یک جام آینه، یک جفت شمعدان، یک شاخه نبات و مهریه‌ی معین به تعداد پنجاه و هفت سکه‌ی طلای تمام بهار آزادی رایج در جمهوری اسلامی ایران که تماماً ذمهٔ زوج مُکَرّم دِین ثابت است و عِندالمطالبه به سرکار عالی تسلیم خواهند داشت.

یک سفر زیارتی و شروط بین طرفین بوده، در بیاورم؟

آیا بنده وکیلم؟

 

نگاه خزان از همان ابتدای مجلس به من بود.

منی که لبخند از چهره ام پاک نمیشد.

 

به گمانم اگر موقعیت میذاشت دلش میخواست مرا میان بازوهایش بچلاند.

 

چشم روی هم گذاشتم که به آرامی و با صدایی که لرزش شهودی داشت، گفت:

 

_با اجازه تمام عزیزان و بزرگتر های مجلس بله‌.

 

و من فهمیده بودم از عزیزان منظورش من و شادی بودیم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 44

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان آدمکش 4.1 (8)

۸ دیدگاه
    ♥️خلاصه‌: ساینا فتاح، بعد از مرگ‌ مشکوک پدرش و پیدا نشدن مجرم توسط پلیس، به بهانه‌ی خارج درس خوندن از خونه بیرون می‌زنه و تبدیل میشه به یکی…

دانلود رمان شهر زیبا 3.3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره دیدن کسی که فراموشش کرده بودم…

دانلود رمان التیام 4.1 (14)

۱ دیدگاه
  خلاصه: رعنا دختری که در روز ختم مادرش چشمانش به گلنار، زن پدر جدیدش افتاد که دوشادوش پدرش ایستاده بود. بلافاصله پس از مرگ مادرش پی به خیانت مهراب،…

دانلود رمان دژکوب 4.4 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: بهراد ، مرد زخم دیده ایست که فقط به حرمت یک قسم آتش انتقام را روز به روز در سینه بیشتر و فروزان تر میکند.. سرنوشت او را تا…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x