رمان بیگانه پارت 103

4.5
(43)

 

چند روزی از آمدنمان به اینجا می گذرد. فردا سیزده به در است و همه در تکاپو….

 

آقاجانم حجره را بسته و با عمو و بابا توی خانه بساطِ مرد سالاری افکنده اند.

 

آقاجانم بافور دست گرفته و من ندیده بودم تا به امروز.

 

سراغش توی حیاط میروم و با احتیاط بافور را از دستش میگیرم و او در سکوت تماشایم می‌کند.

 

_آقاجان؟

 

_مپرس دختر که سینه ام پر درده.

 

لب می گزم و با کمی مکث میگم:

_راسته که شاعر میگهکوه درد باشی و دیگران…

به آرامش ظاهرت حسادت کنند…!!

نمی خواید با من حرف بزنید؟

 

_تا چند وقت پیش میدونی من چند تا عید رو با ماهین خاتون گذروندم؟ میدونی چقدر اذیتش کردم؟ من همه رو زجر دادم. محمودو تورو بیشتر.

 

_گذشته ها گذشته مهم حال دلمونه که خوبه. شما شاید اجبار گذاشتید توی دامن ما ولی حال ما باور کنید خوبه اما حال خودتون گفتن نداره آقا.

 

دستانش را در هم گره زد و به گمانم یک لبخند غمگین میان ریش و سبیل مردانه اش‌ گم شد.

 

_سعی میکنم خوب شم تا وقتی زنده ام میخوام خوب باشم.

 

لبخند شیرینی زدم.

 

_چای بیارم؟

 

بابا و عمو هم آمدند.

 

هنوز نتوانسته بودیم خانه ای پیدا کنیم و میهمان این خانه و آدم هایش بودیم.

 

سینی را از استکان و نعلبکی پر کردم. فلاسک را برداشته و بیرون رفتم که دیدم همه روی تخت های چوبی گوشه حیاط نشسته اند.

 

خانواده!

 

واژه شیرینی است که پس از مدت ها با دلچرکینی و ناراحتی کنار هم جمع شده اند.

 

سینی را روی فرش چند رنگِ روی تخت می گذارم که در خانه به صدا در می آید.

 

چادرم را با گوشه لب می گیرم و میگویم:

 

_من باز میکنم حتما سالاره.

 

نمی دانم شاید دوباره عاشق شده ام اما از صبح که به مطب رفته دل توی دلم نیست که ببینمش.

 

با باز شدن در او را می بینم کنار امید و فاطمه…و فرهانی که با ذوق نگاهم می‌کند.

 

با جیغ از سر ذوق فرهان را بغل می گیرم و کنار میروم تا وارد شوند.

 

این اولین باری است که امید با فاطمه به اینجا می آمدند یا بهتر بگویم از همان اولین باری که امید را در اینجا دیدم دیگر به اینجا نیامده بود.

 

به عقب که بر میگردم چشم های کنجکاو بقیه را می بینم الا آقاجان و عمو محمود که خوب امید را می شناسند و همچنین فرنازی که مشتاقانه نگاهش به امید است.

 

دلم برایش کباب می شود. اگر بفهمد امید زن دارد چه حالی می شود؟!

 

امید و فاطمه با خجالت سلامی می‌کنند که سالار میگوید:

_از رفقای دوران تحصیلم هستند ایشون هم همسرشون فاطمه خانم توی ماموریت کاریمون توی بلوچ هم این خانواده کنار ما بودند.

 

و دیدم ستاره هایی که به یکباره از ظلمات چشمان فرناز بیرون جهیدند. چشمانش تاریک و دنیایش بی رنگ شد.

 

من نگرانش بودم و او فقط به فاطمه زل زده بود.

 

میان آن جمعیت کسی جز من متوجه حالات فرناز نبود.

 

مادرم و عمه خوش آمد گویی کردند و زن عمو با مهربانی به امید گفت:

 

_پس شما همدل و همراز پسرم توی غربت بودید؟

 

امید از تمام قضایا با خبر بود. از مکر و حیله های زن عمو لیلا….

از نامردی هایش ….

ولی تنها با یک بله کوتاه جواب اورا داد.

 

_بفرمایید داخل اینجا بده.

 

امید و فاطمه تعارف کردند اما با اصرار  های زن عمو که قطعا مبنی بر معذب بودن آن ها بود به داخل آمدند.

 

زن عمو و من میوه و چایی گذاشتیم.

 

_بچه ها من تنهاتون میذارم شاید معذب باشید چیزی لازم داشتید خبرم کنید.

 

فاطمه با لحن دلنشینی گفت:

_اختیار دارید.

 

و زن عمو رفت و ما تنها شدیم.

 

سالار مقابل آن ها خود واقعی اش بود. می خندید و حرف میزد. صمیمی و اهل دل بود و در میان جمع مُحال بود به توجه نکند.

 

در این بین گاهی نگاه های عاشقانه امید به فاطمه را شکار می کردم و ته دلم از دیدن عشق و شور میان آن ها غنج میرفت.

 

از یک طرف دلم برای فرناز کباب میشد. امید پسرِ شوخی بود و برخورد آن روزش با فرناز باعث سوءتفاهم برای او و افکار نوجوانه اش شده بود. او توی غرور جوانی بود و همه ما می دانستیم عشق های آن دوران فقط هوسی زودگذر بودند.

 

کاش مادر های ما تجربیات عشق های گذاشته شان را می گفتند تا جوانانشان به اشتباه نیفتند. من اگر جنینم به دنیا می آمد، قد که می‌کشید و می دیدم که نگاهش جویای عشق شده به او می گفتم که چه حالی خواهد داشت. که از در که بیرون برود هر روز عشقی جدید می بیند

🦠 بــیــگــانــه ۴۱۲ 🦠

 

شب هنگام بود. همه خوابیده بودند اما من وسایل های فردا را می چیدم.

 

مطمئنم بقیه زن های این خانه هم بی سر و صدا چون من مشغول بودند. مادرم گفته بود دست به کاری نزنم و همه چیز برایمان می گذارد اما من دوست میداشتم اولین عید با سالار را خودم با دست های خودم سبد بچینم. میوه بگذارم.

 

این اولین سیزده ما بود.

 

رسم بود هیچ سیزده ای در خانه نباشیم. حتما فلسفه اش را شنیده اید که مردم را در خانه هاشان به خون کشیدند.

سیزدهی خونین و نحس….

 

کیسه ای که در آن سماق بود را برداشتم تا توی نمک دان بریزم ولی با پیچیدن بویش حس کردم محتویات معده ام دارد زیر و رو میشود.

 

سریع فاصله گرفتم تا نفسم سر جای خودش برگردد. بیرون رفتم تا دمی از هوای بهاری شبانه بگیرم اما با صدای فین فین گریه کسی کنار حوض اول نزدیک بود سکته کنم اما کمی که چشم هایم به تاریکی عادت کرد فهمیدم فرناز کنار حوض نشسته است.

 

با شنیدن صدای پایم سر بلند کرد که سریع هیسی گفتم و کنارش نشستم.

 

_نصفه شب توی حیاطی؟ نگفتی عمو و زن عمو یا بقیه می بیننت؟

 

جای اینکه خجالت بکشد پرو پرو گفت:

 

_تو خودت اینجا چیکار میکنی؟

 

صدایش شبیه گربه کوچولو ها بود. بغض داشت و دل آدم را کباب میکرد.

 

_داشتم وسایل فردا رو می چیدم خسته شدم اومدم هوایی تازه کنم خودت بگو چرا اینجایی!

 

انگار که حرف منو باور نکرده باشه با پوزخند گفت:

 

_هیچی اومدم هوایی تازه کنم. خوشحال شدم دیدمت.

 

بلند شد که بره اما مچ دستش رو چسبیدم که سوالی نگاهم کرد.

 

_عاشق امید شدی؟

 

چشماش گرد شد و سریع گفت:

_چخبرته ترنم آرومتر.

 

خندیدم و اشاره زدم که بنشیند.

 

_فرناز خانوم ما آدما سن بلوغمون هورمون هامون اونقدر بالا پایین میشه که هر کی از این در بیاد تو عاشق چشم و ابروش می شیم. اما اینو بهت بگم امروز تو ذوقت خورد که امید زن داره و امشب بخاطرش گریه کردی و احتمالا فردا هم یادت نمیاد که عاشقش بودی. من اینارو چشیدم که میگم. تازه شاید یه زمان یادت بیاد و بخندی….

ولی دیگه گریه نکن شاید تا دو سه سال دیگه هر روز عاشق یکی بشی ولی تا روزی که قلبت واقعا عاشق نشه نمی فهمی عشق را روح آدم چیکار میکنه.

 

سکوت کرده بود.

نه مخالفتی میکرد نه بهانه ای می آورد.

مطیعانه شنودِ حرف های من شده بود.

 

_عشق وقتی بیاد ملاک هاتو بهم میزنه. یک زمان میگی قیافه مهمه اما ممکنه بعد ها با یکی ازدواج کنی که قیافه نداشته باشه. یک زمان میگی کسی رو میخوام شغلش این باشه پولش این باشه ولی آینده ممکنه چیز دیگه ای باشه.

پس بیخیال زندگی کن و ببین این زندگی تورو کجا می بره در این مابین هم یه سری چارچوبا واسه خودت داشته باش.

 

بلند شدم و گفتم:

 

_فردا هم روزِ خداست پاشو دختر خوب که شوهر و عشق بالاخره میان ولی درستو بخون که اگه نخونی دیگه فرصت جبرانش رو از دست میدی.

 

لبخندی زد و شب بخیری گفت.

 

من هم به خانه رفتم و آنقدر خسته ام بود که روی تشکی که کنار سالار بود خوابم برد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 43

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x