با دراز شدنِ دستِ مردی و تکیه دادنش به دستگاه گوشی از توی دستم افتاد و آویزان شد.
خیابانِ خلوت ترسم را دو چندان میکرد.
صدای محکم کوبیده شدن قلبم به سینهام بی امان بود و به گوش می رسید.
_باز که تو کارِ بزرگترا فضولی میکنی!
خودش بود همان مرد.
همانی که صاب کارِ مصطفی بود.
نامش را یادم نیست…..
ولی حرف هایش را چرا…..
نباید می ترسیدم، نباید می فهمید که چقدر ترسیده ام.
مگر نه اینکه من همان ترنمِ دهقانی بودم که که حتی آقاجان هم جلوی شر و شیطنت هایم را نتوانست بگیرد؟
پس این مرد و قالش شبیه پهلوون پنبه بودند.
_خوشگلی!
میگم چرا از خوشگلیت استفاده نمیکنی سفید برفی؟
هوم؟ میدونی من چقدر…..
چشمانم به حدی گشاد شده بودند که درد میکردند.
گوش هایم چیزهایی را می شنید که نباید.
زندگی ام را پاکی و نجابتم را در خطر می دیدم.
سیلی کهبه مرد زدم اورا جری تر کرد ولی قبل از هر حرکتی من پا به فرار گذاشتم که به ناگاه چادر توی دست و پایم پیچید و زمین خوردم.
اشک از گوشه چشم هایم می چکید.
نه بخاطر پاره شدن گوشه چادرم و نه به خاطر زخمی شدن دست و زانوهایم بلکه بخاطر دست های مردی که هرز رفتند و تنم را لمس کردند.
خدایا خودم را به خداوندی و بزرگی خودت رساندم.
تقلاهایم شروع شد.
نباید میگذاشتم نباید اسیر میشدم.
شکسته بودم….ویران شده بودم…..ولی از ویرانه های من نباید خاکستر پدید می آمد بلکه کاشانه میشد.
مشت و لگد هایم بی فایده بود.
به ته کشیده بودم.
انرژی ام در برابر مردی که شهوت و خواستن در چشم های سرخش موج میزد، تهی شده بود.
اشک هایم بند آمدند.
بند چادر هم باز شد.
دیگر تقلا نمیکردم.
من مُرده بودم و زنده ماندنم چیزی جز بوی مرگ نمیداد.
در واپسین لحظاتی که از شرم و خجالت جان میدادم صدای فرشته کوچکی نجاتم داد.
در آن گرمای طاقت فرسای جنوب صدای بچه کاری که با رفتنِ من به دکان رفته و با نبودنِ صاب کارش دنباله اینجا را گرفته بود، شد آخرین امید من.
مرد با دیدنِ مصطفی به سرعت از رویم کنار رفت.
انگاری تازه بیدار شده بود.
هق هق هایم دلِ سنگ را هم آب میکرد.
بلند شدم و تکه تکههایم را از روی آسفالتِ داغ کندم.
لعنت به این مرد….
لعنت به این روستا……
مصطفی با دیدنم به گریه افتاد.
_خانوم معلم!
چشم هایم پر بود، بدنم زخمی….
با آنکه کوچک بود اما انگار تعریف غیرت برایش معنای بزرگی بود.
او یک بلوچِ واقعی بود….یک غیور مرد.
چادرم را جلوی تنم گرفت و رو به مرد گفت:
_با خواهرِ من چیکار کردی؟
مشت و لگد میزد بر جانِ آن مرد.
_اوس ابی چرا کتکش زدی؟
بمیرم براش که معنای تجاوز را کتک معنی کرده بود. فکر میکردم مرد اورا بزند ولی واکنشش سکوت بود و سری افتاده….
شانه هایش افتاده تر…
از او بدم می آمد.
اصلا از تمامِ مرد ها و مردانگی شان انزجار داشتم.
_مصطفی؟
به سمتم برگشت.
_تورو خدا بریم!
چقدر صدایم دلسوزانه به نظر رسید نمیدانم ولی مصطفی دستم را کشید و تا خانه رساند.
من می دیدم ولی نگاهم، نگاهم مات بود.
جایی خوانده بودم دیدن با نگاه کردن فرق دارد و من امروز با سلول به سلول تنم معنای آن جمله را درک کرده بودم.
به خانه که رسیدم سالار عصبی دمِ در ایستاده بود.
صدای پایمان که پیچید سر بلند کرد ولی با دیدن ریخت و روی من عصبانیت جایش را به نگرانی داد.
پرِ چادرم را توی دستش گرفت.
_چی به سرت اومده؟
چشمه اشکم خشک شده بود. بدنم کرخت بود و شاید اگر وسطِ آن ظهر طاقت فرسای پاییزی اندک بادی وزیدن میکرد مرا با خودش می برد.
_تِلا
رو به مصطفی کرد:
_مصطفی تو یچیزی بگو.
مصطفی زبان باز کرد که نالیدم.
میدانستم غرورِ این مرد خواهد شکست.
میدانستم قاتل میشود.
به خاطرِ من هر کار میکرد….حتی رفتنِ به کشوری بیگانه تا اورا برای من بیگانه کند.
زبانم گویای حال نبود.
مصطفی که زبان گشود، حس کردم زمین می خواهد مرا ببلعد.
صدای افتادنم با صدای یا خدای سالار یکی شد.
پاهایم نتوانسته بود وزنم را تحمل کند ولی در آن لحظه صدای توکل سالار که می دانستم با خدای درونش رابطهای شکر آب دارد و حالا صدایش می زد لبخند به لبم آورد، چشم هایم بسته شد و نگاهم خالی…..