رمان بیگانه پارت 102

4.3
(49)

 

 

 

چند ساعتی مانده به عید امید و فاطمه مارا خانه آقاجان پیاده کردند و خودشان برای دست بوسی به خانه پدر امید رفتند.

 

هیچ کسی نمی دانست ما می آییم.

 

هیچ کسی نمی توانست خبر از حالمان بگیرد مگر اینکه خودمان زنگ میزدیم و من می دانستم مادرم مرتب زیر لب می گوید:

 

_پس این ترنم کی زنگ میزند؟

 

تقه ای به در زده و با شادمانی به عقب برگشتم. سالار با لبخندم ابرویی بالا انداخت و پر شیطنت لب زد:

 

_همه سر سفره هاشون نشستن کوچه انقدر خلوته و سیبِ سرخِ منم اینجوری دلبرک می خنده و…

 

با باز شدن در هردو خجالت زده فاصله گرفتیم که با جیغ فرناز زهره ترک شدم.

 

_وای وای ترنم و خان داداشم اومدن.

 

منو محکم بغل کرد و پس از بوسیدنم خودش را توی آغوش سالار ولو کرد.

 

کمی بعد حیاط پر شد از آدم های همیشگی….همان ها که اگر خار به پایمان میرفت از درد ما آخ می گفتند.

 

همه چیز زیباتر شده بود.

 

لباس هایشان نو….

چهره هایشان بی غم…

حیاط آب پاشی شده با درختانی که انگار به تازگی حرس شده بود و مگر آقاجانم دوام می آورد گل و گیاه های خانم جان پژمرده بمانند.

 

دور سفره نشسته و منتظر بودیم سال تحویل بشود.

 

دل توی دلِ بی قرارم نبود.

 

دست روی شکمم گذاشتم. چادر گل داری که بر سرم بود حال و هوایم را نشان نمی داد گرچه دو ماهم بیشتر نبود.

 

کم کم بوی بهار از راه می‌رسد و طراوت مهمان خانه‌های مردم می‌شود، اما نوروز امسال حال و هوایش با سال‌های گذشته کمی فرق دارد؛ این بار جنینی در آغوش من، هم نفس با من زندگی می‌کند.

و برای من هدیه عمو نوروز که پیش پیش تقدیمم کرده است بسیار گران بها می باشد.

 

با صدای شلیک توپ از تلویزیون خانه آقاجان همگی شروع به روبوسی میکنیم.

 

می‌رسد آن لحظه که سالار سرم را می بوسد تبریک می گوید.

حواس جمع به اینجاست.

اینجایی که روزی هزار بار گفته بودم اورا نمی خواهم و چه عاشقانه در رگ و پیِ استخوانم نفوذ کرده بود.

 

آقاجانم قرآن را بر می دارد و از لای آن کلی پول که همه اش هزار تومانی است هویدا می شود.

 

چشمان همه برق می زند.

 

پول زیادی است و لبخند به لب همگان می آورد. کوچک و بزرگ عیدی هایشان را اول از آقاجان می‌گیرند.

 

باقی افراد که بهم عیدی می دهند من و سالار چمدان هایمان را می آوریم.

 

توی ده که بودیم با خودمان سوغات آورده بودیم.

روسری های زینتی که با سوزن های مخصوص مهره دوزی شده بود برای عمه و مادرم، تارا و ترانه و فرناز و ثریا…..

و در آخر یکی هم نصیب عالیه خانوم شده بود.

 

چشم هایش بی نهایت شرمنده بود ولی من لبخند زدم. کینه های گذشته را با آن که سخت بود انتهای قلبم گذاشته بودم. فراموشم که نمیشد اما آن گوشه می ماند تا مرتب چشمم بهش نیفتد.

 

یکی از سوغات های دیگر آن جا هم حلواهای بی نظیرش بود که من و سالار در خریدش دست و دلبازی کرده بودیم مخصوصا که شدیدا ویار شیرینی کرده بودم اما سالار نمی گذاشت زیاد بخورم.

 

با آنکه قبل از حاملگی چیز های ترش را ترجیح می دادم اما حالا بدجور آن حلواها به چشمم می آمد.

 

به زور از آن رنگ و لعاب و خوشمزگی اش چشم گرفتم و با مادرم مشغول حرف زدن شدم.

 

 

_حالت خوبه؟

 

زبان مادرم گویای یک چیز بود و چشمش گویای چیز دیگری.

 

با مهربانی سری تکان دادم و به آرامی گفتم:

_حالش خوبه! خودمم الحمدالله

 

_هنوزم نمی خوای به بقیه بگیم.

 

سریع گفتم:

_نه مامان شکمم که بیاد بالا اون موقع میگم خودمم نمی فهمیدم.

 

لب هایش کش آمدند.

 

_زرنگ بودن رو از کی به ارث بردی تو؟

 

چیزی نگفتم و بیخیال خندیدم.

حقیقتا توی این جمع با زنانی که سرشان توی لاک خودشان بود و جرعت مخالفت با آقا بالاسرهایشان را نداشتند، من، ترنم دهقانی شبیه کدامشان می توانستم باشم؟!

 

***

 

جو خانه دوباره به حال خودش برگشته بود. دایه با وسایل ها رسیده بود.

 

می بایست بار را خالی میکردیم ولی من نگذاشتم.

 

سالار متعجب به دنبالم گوشه ای خلوت آمد.

 

_چرا؟

 

لب گزیده و سعی کردم حرف دلم را بزنم.

 

_اون خونه هیچ وقت برام حس خوبی نداشت از همون اول ازهمون بدو ورود….با خاطرات تلخی هم که چند ماه پیش برام اتفاق افتاده نمیخوام برم اونجا….

 

_میدونی من پول خریدِ خونه….

 

_بفروشش

 

بی صدا و در سکوت نگاهم کرد. با باشه آرامش خیالم راحت شد که دیگر مخالفتی نمی‌کند.

 

وسایل هارا گوشه یکی از اتاق های خانه خانم جان گذاشتیم.

مدتی آنجا می ماندیم تا خانه پیدا میکردیم.

 

حالا که سیاوش مرده بود، ارثیه اش میان سالار و فرناز تقسیم میشد و به این ترتیب دو سوم خانه برای سالار و یک سومش به فرناز می‌رسید.

 

غذا بار گذاشتم و داشتم می آمدم بنشینم که تقه ای به در خانه خورد.

 

پرده را کنار زدم که زن عمو را دیدم. حقیقتا کمی ترس به دلم افتاده بود ولی مجبور بودم چشم پوشی کنم.

او برای شوهرم چون مادر بود و چه کسی مادرش را از خودش میراند؟

 

_سلام

 

سر پایین انداخت و انگشتانش را در هم قلاب کرد و من می دانستم چقدر شرمنده است و من و افکارم هم شرمنده قضاوت کردن او می شدیم ولی خواه ناخواه ترس برم می‌داشت.

 

_سلام

 

نمی خواستم دعوتش کنم داخل بیاید و او هم انگاری نمی خواست داخل شود.

 

_راستش خیلی خیلی من…نمیدونم چی بگم. حالم از خودم….

 

_تموم شده لیلا خانوم.

 

نگاهش بالا آمد و مستقیم به چشم هایم دوخت. لیلا گفتنم شُکی به او وارد کرده بود.

 

ولی این شُک لازمش بود، نه؟

 

_من شمارو بخشیدم و مگه ما یه خانواده نیستیم؟ گذشته ها گذشته شما تقصیرات گذشته رو گردن بقیه انداختید و باعث شدید اتفاقات بدی بیفته ولی همه چیز تموم شده و بهتره توی این سال جدید از نو شروع کنید.

 

لبخند بی جانی زد.

 

_ممنونم. ممنونم.

 

سری تکان دادم.

 

_گفته بودی از خاطراتم می نویسی!

 

به در تکیه دادم.

کمی ضعف کرده بودم ولی نمی خواستم او چیزی بداند.

 

_اوهوم دارم می نویسم ولی هنوز کامل نیست.

 

_سری بهمون بزن من نمیخوام میونمون انقدر شکر آب باشه هنوزم حاج محمود دلش دیگه با من نیست.

 

لبخند نمکینی زدم.

 

_زن عمو شما اونقدری به عشق سابقتون فکر کردید که متوجه ذره ذره عاشق شدنتون به عموی من نبودید.

حال الانتون میگه که چقدر تشنه محبت های عموی من بودید.

 

حرف های بی پرده ام اورا خجالت زده کرد.

 

حتما گوشه ذهنش میگفت دختره بی حیا!

 

_حرفات عین حقیقته.

گاهی وقتا سن و سالی هم ازمون میگذره ولی تا به امروز که به خودت بیای فکر میکنی باید اونی که تو میخوای بشه ولی خدا یه چیزی واست میخواد که از اون چیزی که تو میخواستی بهتر باشه و الحق که حاج محمود توی این زندگی کم واسه من نذاشته بود.

 

سکوتی میانمان بود تا اینکه او خودش دوباره گفت:

_شب، شام بیام پیشمون به سالار هم بگو.

 

او بی نهایت وابسته سالار بود.

دیده بودم موقع رفتنش چه غم بزرگی به دلش گذاشته بود و با برگشتنش دنیا را انگاری به او داده بودند.

 

_چشم حتما مزاحم میشیم.

 

او رفت و من سری به غذایم زدم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 49

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان آنتی عشق 3.2 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: هامین بعد ۱۲سال به ایران برمی‌گردد و تصمیم دارد زندگی مستقلی را شروع کند. از طرفی میشا دختری مستقل و شاد که دوست دارد خودش برای زندگیش تصمیم بگیرد.…

دانلود رمان عروس خان 4.1 (67)

بدون دیدگاه
  خلاصه:   رمان در مورد دختری که شوهرش میمیره و پدر شوهرش اونو به پسر دیگش فرهاد میده دختره باکره بوده…شب اول.. سختی هایی که تحمل میکنه و شوهرش…

دانلود رمان جرزن 4.3 (8)

بدون دیدگاه
خلاصه : جدال بین مردی مستبد و مغرور و دختری شیطون … آریو یک استاد دانشگاه با عقاید خاصه که توجه همه ی دخترا رو به خودش جلب کردن… آشناییش…

دانلود رمان سونات مهتاب 3.7 (67)

بدون دیدگاه
خلاصه: من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری ازدواج کردم که براش مثل پدر بودم!!!! توی مراسم ازدواجمون اتفاقی میفته…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فاطمه امیری
6 ماه قبل

ممنون🌹

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x