رمان بیگانه پارت ۹۳

4.1
(59)

 

 

_به آن شوهر نچسبت بگو سری به تهران بزند. فرجام منزل حاج آقا فخری مناسبتش هم مجلس عقد رفیق شفیقت خزان. تاریخ عقد هم ده دی.

منتظرت هستم ترنم بی معرفتم.

 

ِآخر نامه اش را هم با یک شعر آذین و زینت بخشیده بود.

 

“ز حد گذشت جدایی میان ما ای دوست

هنوز وقت نیامد که بازپیوندی؟”

 

لبخندی به لبم نشست. خزان. خزان. خزان.

 

خزانم ازدواج میکرد. وارد زندگی مشترک زناشویی میشد. تجربه های جدیدی کسب میکرد و زنی پخته و جا افتاده میشد.

 

دوری دوست سخت بود.

آنقدر که سینه ام پر از بغض باشد و به گلویم رسوخ کند. چشمانم آماده بارش باشد و از نباریدن سرخ شود.

 

بی توجه به سالار که‌ انگاری تمام رفتارم را با چشم های عقاب بینش زیر نظر گرفته بود، بلند شده و نامه و پاکتی آماده کردم.

 

خواستم بنویسم که گفت:

_وقت برای نوشتن هست آماده شو امید و فاطمه منتظرن.

 

_زیاد طول نمیکشه.

 

انگار حال و بغض درونی ام را فهمید که چیزی نگفت. من هم سعی کردم افکارم را پای هم جمع کرده و نامه ام را با یک بیت شعر شروع کردم.

 

“رنج فراق هست و امید وصال نیست

این”هست و نیست”کاش که زیر و زبر شود. گر از یادم رود عالم تو از یادم نخواهی رفت

به شرط آن که گه گاهی تو هم از من کنی یادی! ”

 

سلام خدمت خزان عزیزم.

چون و چرای آمدنم را نپرس که درگیر کم و کاستی های زندگی شده ام.

بالا و پایین زندگی مرا به جایی کشاند که از خانواده و دوستانم فاصله گرفتم.

جایی که آمده ام بسیار کوچک و با صفاست. گاهی اذیت شده و گاهی از ته دل خندیده ام اما هیچ وقت به این اندازه سراپا اشتیاق نشده بودم تا که نامه ات به دستم رسید. گله و شکایت هایت را بگذار تا حضورا حرف بزنیم.

 

_گفته باشم ما به تهران نمیریم.

 

_نمی ریم؟

 

_نمیریم.

 

وسط نامه نگاری خشکم زد. قلبم پیش دوستانم بود و حالم، حالم گفتنی نبود که نبود.

 

به ساعت مچی خارجی اش نگاهی کرد.

 

_دیرمون شده نامتو بذار بعد برگشتن بنویس.

 

به اتاق که رفت لب هایم را محکم روی هم فشار دادم تا اشک هایم نریزند و آبرویم را به دست باد دهند.

خودم کرده بودم که لعنت بر خودم باد.

 

در را باز کرده که تن لختش مقابلم قرار گرفت.

 

تن برنزه ای که داشت چشمانم را میخ کرده بود. نگاه گرفتن سخت بود و من بی حیا شده بودم و در دیزی به مراتب باز بود.

 

_دلت بخواد میتونی بهش دست بزنی!

 

با شرم و خجالت چشم گرفته و گفتم:

_برو بیرون من باید لباس بپوشم.

 

_بپوش.

یه چند ماه دیگه صبر کنی نزدیک به یکساله که تن و بدنت زیر دستای خودم به فرم زنونگی رسیده

 

 

 

هینی کشیدم که خندید و من بی حیایی زیر لب زمزمه کردم. انگار نشنید که با همان تک پوش توی دستش به سمتم آمد.

 

_خجالت میکشی؟ خوبه خیلی ام خوبه از الان باید خجالت هارو دوباره شروع کنی.

 

حرف هایش بوی خوبی نمی داد.

 

_تِلا نظرت چیه از همین جا به سلیقه خودت یه دختر برام انتخاب کنی؟

 

گوشم نشنید.

قلبم باور نکرد ولی مغزم….امان از منطقی که در سرم جولان می‌داد.

 

مقاومت سخت بود.

من پر بودم و آماده بارش که او خودش با دست های خودش مرا می شکست.

 

با گریه لب زدم:

_نامردی نکن سالار.

 

نسبت به اشک هایم عکس العملی نشان نداد.

 

_چرا؟

من حق ندارم بچه داشته باشم؟ این چیزیه که خودت گفتی منم میخوام به خواست زنم عمل کنم و

 

نگذاشتم حرف هایش تمام بشود و گرمای لب هایم بود که اثری به یاد ماندنی روی لب هایش کاشت.

می بوسیدم و او مات مانده بود. شوهرم بود دیگر!

 

یک مرتبه به عقب هلم داد که به زور تعادلم را حفظ کردم. اخم هایش بدجور در هم رفته بود.

 

بی آنکه چیزی بگوید از در بیرون زد و من ماندم و غروری که تماما با رفتارش شکسته بود.

 

منه بی پناه را همینجا توی همین اتاق کشته بودند. چه کاری جز اشک و آه از من بر می آمد؟

چه میکردم که دوباره قلبش برایم تپیده شود؟

من دلم اینجا بود…کنار همین مرد…من چگونه اورا با کسی شریک میشدم.

 

_آماده شو اگرم نشدی من دارم میرم.

 

توی اتاق نیامده بود.

صدایش را بلند کرده و باز هم دستور پشت دستور.

 

از جا کنده شدم. این مرد می شکست و انتظار داشت من با این حال سر سفره عقد حاضر شوم.

 

من تمام جانم درد میکرد. روحم آسیب پذیر بود. با این حال یکی از لباس هایم را تن زده و روسری زیبایی به سر کردم.

 

توی آینه دختری زیبا بود که بینی و چشم هایش سرخ بود. خنده ام گرفت. کو آن دختر سحر خیز که صبح ها به پیاده روی میرفت. کو آن دختری که بیماری اش را اولویت می دانست و بخاطر بیماری اش سعی می‌کرد روحیه اش را حفظ کند.

کو آن دختری که وابسته نبود؟

دختر عمویش بودم، عزیز دل یه خاندان، دردونه حاج مظاهر دهقانی.

همه دنیامو توی چشم های مشکی و جذابش خلاصه می دیدم‌. فکر میکردم من میشم لیلی اون میشه مجنون ولی روزگار بد باهام تا کرد و عاشقی رو از سرم پروند.

فهمیدم من وابسته بودم نه دلبسته. فهمیدم عشق رو باید همون موقع که دختر خونه پدری بودم توی قلبِ بی صاحابم دفن میکردم تا یه روز اینجا جلوی آینه واینستم و نگم برای دلِ جوونا که عشق وجود نداره!

یعنی واقعا عشق وجود نداشت؟

نداشت که من این گونه اشک شده بودم؟

 

سرخاب سفیداب تا حدودی چهره رنگ پریده ام را روح بخشیده بود.

با آنکه دل توی دلم نبود و می دانستم مراسم امشب علاوه بر عقدی ساده مراسمی است که سالار پی خیانت و همسر میگردد، باز هم با لبخند از اتاق بیرون رفتم.

از ظاهر و رفتار جدیدم توی چشم هایش تعجب بود اما هیچ نگفت.

 

توی مسیر کوچه هم حرفی به میان نیاورد تا به خانه فاطمه رسیدیم.

 

در باز بود و گویی کوچه و حیاط آب پاشی شده بود. گل ها رنگ و روی تازه به خود گرفته و حیاط با آذین تزئین شده بود.

 

توی ایوان فاطمه و امید کنار هم و حاج شی هم به جانبشان نشسته بود.

 

خدمتکار ها و چندی از همسایه ها هم بودند. استرس مثل خوره به جانم اوفتاده بود.

 

سالار سرش را به گوشم نزدیک کرده و گفت:

 

_نترس این زنای بلوچی دلم رو نمی لرزونن من یه دختر تهرونی عین خودت میخوام.

 

بغض کرده بودم که دست روی شانه ام گذاشت.

 

_احمقی خیلی احمقی که فکر کردی من چشمم جز تو کسیو می بینه.

 

دنیا را انگاری در آن لحظه دو دستی  به من داده بودند

 

 

 

دنیا را انگاری در آن لحظه دو دستی  به من داده بودند. لبخند به لبم نشست او هم لبخند کوچکی کنار لبش بود و از گوشه چشم به من نگاه می‌کرد.

 

_جوونا یه همکاری کنید این دوتا جوونم بهم برسن وقت برای عشق و عاشقی زیاد دارید.

 

با حرف حاجی خون به صورتم دوید ولی سالار با لبخند گفت:

 

_حاج شی من زنم رو انگار هر روز از نو می بینم.

 

 

من لب گزیدم و حاج شی ماشاءالله‌ ای گفت.

 

چهره امید شیطان شده بود و اگر در جمع خودمانی خودمان بودیم قطعا متلکی به من و سالار میگفت ولی حضور فاطمه خجالت زده اش کرده و در سکوت مارا می نگریست.

 

زنان آنجا انگاری آدم های جدیدی می دیدند مارا خیره خیره نگاه می‌کردند.

 

_این دکتر دهقانیه و زنش.

ببین چقدر همو دوست دارن….کاش شوهر منم کمی آدم بود.

 

و من در دلم گفته بودم که هر زیبایی در کنار زشتی پدیدار می‌شود.

 

سالار اگر حالا خوب است ساعاتی پیش اخم هایی در هم و زبانی پر از نیش داشته.

 

من اگر حالا زن خوبی ام روز های قبل شوهرم را از خودم دلگیر ساخته ام.

 

حاج شی خطبه را می خواند.

 

خطبه را انگار از نو می شنیدم.

 

انگار از نو برایم خاطرات اتفاق می افتاد.

 

من آن شبی که به عقد سالار در آمدم و آن شبی که مارا برای هم خواندند، نه درک درستی از حال و هوای آن موقع داشتم نه از کلمات عربی که گفته می‌شد سر در می آوردم اما خانم جانم حرف خوبی زده بود.

 

گفته بود همان چند آیه مهرت باشد.

 

گفته بود همان چند آیه کاری کند کارستان و من به چشم تا به امروز دیده بودم.

 

فاطمه با آن چادر سفید و روسری صورتی رنگش انگاری یک دختر چهارده ساله می نمود آنقدر که امشب زیبا شده بود.

 

اگر آن جمله را سالار نگفته بود معجزه نمیشد و قطعا من امشب با دل خون در جمع بشاش مقابلم حضور پیدا کرده بودم ولی حالا از ته دل شاد بودم.

 

فاطمه که بله را داد زن ها کل کشیدند.

 

من هم دست زدم و رو به امید و فاطمه تبریک گفتم که با خوشحالی و شرم جوابم را دادند.

 

کمی بعد زنی تنبک زد و سالار دست امید را کشید و کمی رقص و پایکوبی کردند.

 

مجلس شادی بود.

 

تازه متوجه نبود پسر بچه فاطمه شدم.

 

 

_فاطمه نی نی کجاست؟

 

_دایه خوابوندتش.

 

لبخندی زدم.

این بچه مهر به دلم انداخته بود. قرار بود حاج شی پا در میانی کند و تاریخ عقدشان را جوری تنظیم کند که انگاری حدود یکسال است عقد کرده اند.

 

کار سختی بود ولی حاج شی این محبت و خطر را به خاطر دینش به پدر فاطمه انجام داده بود.

 

فاطمه هنوز هم برای پسر بچه اش نامی انتخاب نکرده بود و قرار بود به زودی سه جلدش را به نام خودش و امید بگیرند.

 

توی فکر بودم که با صدای سالار ترسیده چشمانم درشت شد.

چشمانش می خندید انگار از اذیت کردن من لذت برده بود.

 

_تو فکری تِلا.

 

باز تلایش شده بودم و قلب بیچاره ام به تلاطم افتاده بود.

 

جنبه نداشت دیگر مثل صاحبش دلباخته بود.

 

 

 

_میگم تِلا امید که روش نمیشه به فاطمه بگو تا شب رو پیشش باشه.

 

لبخند دلنشینی زدم.

من عشق را در هر جوانی می دیدم خوشحال میشدم.

 

_حتما حتما میگم.

 

سری تکان داد و مشغول حرف زدن با حاج شی شد.

 

به آرامی فاطمه را صدا زدم.

 

_جانم!

 

_جانت بی بلا عروس خانوم.

راستش میگم دیگه امشب زندگی زناشوییتون شروع میشه.

تا عید اینجاییم و ماموریت کاری امید و سالار هم تا اون موقع تموم میشه‌. راستش نمیدونم بعد از این چی میشه ولی از الان باید یاد بگیری کنار امید زندگی کنی.

 

در لفافه گفته بودم امید می ماند.

 

خجالت زده انگشتانش را در هم کرد که در آغوشم کشیدمش.

 

_میدونم اولش یکم معذبی ولی دیگه از الان یه ظرف داری که باید هر روز از محبت و عشق پرش کنی.

یادت نره ظرفتو خالی نذاری…بین بچه و شوهرت هم عدالت برقرار کن.

 

لبخندی زد و با آرامش ذاتی اش گفت:

_ترنم ممنونم.

من خواهر نداشتم ولی از وقتی تو هستی جای خالی خواهر حس نمیشه.

 

دستی به شانه اش کشیده و گفتم:

_من میرم داخل به بچه سر بزنم دلم براش لک شده توام کمی با امید گرم بگیر.

 

چشمکی زده و به داخل رفتم.

 

هدفم این بود حجله شان را در همین چند دقیقه آماده کنم. اصلا حجله را یادم رفته بود.

 

خدمتکاری را با خود به حجله کشاندم.

 

_پارچه دارید؟

واسه تزئین حجله چه میدونم گل سرخی لامپی چیزی….

 

_بله خانوم یه چیزایی هست.

 

بیرون رفت و کمی بعد ریسه ای که به صورت یک برگ گل بود را به دستم داد.

 

بالای تخت خواب گذاشتمش و سیمش را به برق وصل  کردم که روشن شده و به رنگ های مختلفی در آمد.

 

_از اون گل های توی باغ هم چند شاخه بیار.

 

چشمی گفت و وقتی رفت من به آشپزخانه رفتم‌. یک پارچ آب آماده کرده با دو لیوان گذاشتم.

 

کمی شیرینی و نقل توی ظرف گذاشتم و با یک قرآن و تسبیح و مهر تزئینش کردم و در حالی که همه را توی یک مجمع گذاشته بودم آن هارا کنار تخت گذاشتم.

 

خدمتکار که گل هارا آورد لبخندی زده و پرپرش کردم و روی تخت ریختم.

 

جانمازی پهن کرده تا به رسم مردانگی و قبل از حجله داماد دو رکعت نماز بخواند.

 

حالا همه چیز آماده بود.

 

_خانوم سفره شام رو بندازیم؟

 

_باشه من کمک کنم؟

 

_نه خانوم ما خودمون انجام میدیم.

 

باشه ای گفته و به بیرون رفتم. همه را برای شام صدا زدم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 59

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان شاه_بی_دل 4.4 (9)

بدون دیدگاه
    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ چکیده ای از رمان : ریما دختری که با هزار آرزو با ماهوری که دیوانه وار دوستش داره، ازدواج می کنه. امادرست شب عروسی انگ هرزگی بهش…

دانلود رمان دیازپام 4.1 (24)

۲ دیدگاه
خلاصه:   ارسلان افشار مرد جدی و مغروری که به اجبار راضی به ازواج با آتوسا میشه و آتوسا هخامنش دختر ۲۰ ساله ای که به اجبار خانوادش قراره با…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x