رمان تاریکی شهرت پارت اخر

بدون دیدگاه
  مامان، بابا و حتی اردوان از همان داخل فرودگاه زیر گریه زده بودند… بابا هر چند دقیقه یک بار خدا را شکر میکرد که اتفاقی برایم نیفتاده است و…

رمان تاریکی شهرت پارت ۶۹

۴ دیدگاه
    سرم شتاب زده میچرخد و نگاهم که به چشمانش میافتد مردد میگویم. _ بله… بفرمایید! در را پشت سر خود میبندد و بدون روشن کردن چراغ جلو میآید.…

رمان تاریکی شهرت پارت ۶۴

بدون دیدگاه
  _ فردا هم میخوام یه غذای جدید براتون درست کنم. دارم یه پا سر آشپز میشم. هر چقدر من افتضاح است آشپزیام او استعداد زیادی در این کار دارد!…

تاریکی شهرت پارت ۶۲

بدون دیدگاه
تاریکی شهرت: _ شارژ تموم کرد و خاموش شد. ساکت میشوم. در حلقهی دستانش، پناه گرفته در آغوشش، بیحرکت میمانم که روی موهایم را میبوسد. _ برو لباس بپوش. گیج…

تاریکی شهرت پارت ۶۱

بدون دیدگاه
  _ مگه میشه خوشحال نباشی؟ دیگه هیچی باقی نمونده از اون شهرت! حتی اگه بخوام هم جایی توی این سینما ندارم دیگه! من بعد از این فقط یه مهرهی…

تاریکی شهرت پارت ۶۰

بدون دیدگاه
  به محض قدم گذاشتن در آشپزخانه لبخند میزنم. _ به به! چه میز زیبایی. ظرف سالاد را کنار پارچ آب نزدیک به بشقابش میگذارد و نگاهم میکند. حالا دیگر…

تاریکی شهرت پارت ۵۹

۹ دیدگاه
    مخالفت دیگر معنایی ندارد… در واقع حق با سیروان است! من و یزدان درد و درمان هم هستیم! بازویم را میگیرد و آهسته راهم میدهد. _ بریم خونه.…

رمان تاریکی شهرت پارت ۵۸

بدون دیدگاه
  رخ به رخ هم ایستادهایم و او کنترلی روی صدایش ندارد. حتما فراموش کرده صدای بلندش چقدر ترسناک است برایم! _ همون موقعی که من افتادم دنبال اوکی کردن…

رمان تاریکی شهرت پارت ۵۷

بدون دیدگاه
  سرش را بیش از اندازه روی گردن خم کرده است نمیتوانم صورتش را ببینم. فقط دو قدم تا در ماشین فاصله دارد که سریع پیاده میشوم. پاهایش میخ زمین…

رمان تاریکی شهرت پارت ۵۶

بدون دیدگاه
      سرش را به سرم تکیه میدهد و قربان صدقه رفتنهایش را از سر میگیرد… در تاریکترین لحظههایمان توانستهایم نور را دوباره پیدا کنیم! خودم را سمتش میکشم……