رمان روشنگر پارت ۹۶10 ماه پیشبدون دیدگاه مرا داخل کشید که با دیدن فضا دهانم باز ماند. زیباترین معماری که در عمرم دیده بود متعلق به همین فاحشه خانه بود. شبیه معماری یونانی بود……
رمان روشنگر پارت ۹۵10 ماه پیش۱ دیدگاه انگشتهایم را در هم پیچاندم و به شاهو نگاه کردم، نفس هایش منظم بود. – شاهو زود خوابش میبره. – من…خونریزی دارم و پارچه میخوام. …
رمان روشنگر پارت ۹۴10 ماه پیش۲ دیدگاه موهایم را بستم… موهایی که خسرو بازشان را دوست داشتن و من علارغم ظاهر سفتی داشتم هر روز صبح موهایم را شانه میکردم. یادآوری خسرو اشک به…
رمان روشنگر پارت ۹۳10 ماه پیش۲ دیدگاه لعنتی…لعنتی… من در خاک دشمن خسرو بودم و محال بود از اینجا زنده خارج شوم. – چرا بود قربان. – نگفت میخواد کجا بره؟ حالا…
رمان روشنگر پارت ۹۲10 ماه پیش۵ دیدگاه صدای پوزخندش چیزی نبود که بخواهم بشنوم. سرم را بالا گرفتم و به پشتش نگاه کردم. – میدونی از کجا فرار کردی؟ از پرتغالی ها! اگر بفهمن با…
رمان روشنگر پارت ۹۱11 ماه پیش۳ دیدگاه سیاهی… یک سیاهی بیپایانی که رد دستهای خونیام روی دیوارهایش بود. قدم زنان و خمیده… خسته و با تنی دردناک در سیاهی بودم. بیانتها… ترسناک و کمی…
رمان روشنگر پارت ۹۰11 ماه پیش۳ دیدگاه – دیگه چی؟ ها گلی دیگه چی؟ میخوای بغلش کنم نظرت چیه… بلند شد و تا کمر توی صندوقچه رفت. پارچهی زیر تنم را محکم میان…
رمان روشنگر پارت ۸۹11 ماه پیش۳ دیدگاه لباسش را چنگ زدم و سرم را به سینهاش فشار دادم. پاهایم را از شدت درد نمیتوانستم تکان دهم. – هیس..الان میرسیم. ایستاد، سرم را از…
رمان روشنگر پارت ۸۸11 ماه پیش۱ دیدگاه داشت خزعبل میگفت تا حواسم را پرت کند ولی من هوشیار بودم. محال بود زیر خواب این مرد بشوم… محال بود! خنجر در دستم میلرزید و…
رمان روشنگر پارت ۸۷11 ماه پیش۲ دیدگاه چانهام لرزید و قطره اشکی روی گونهام ریخت. مرد با نوک انگشتش اشکم را گرفت و سرش را درون گردنم فرو کرد. بو کشید و با زبانش…
رمان روشنگر پارت ۸۶11 ماه پیش۱ دیدگاه نگاهم را دور تا دور اتاق چرخاندم و با دیدن ظرف مسی روی میز به سمتش رفتم و آن را برداشتم. نالهی کالی درآمده بود و خون…
رمان روشنگر پارت ۸۵11 ماه پیش۲ دیدگاه دیگر چیزی نگفتم، برای هر حرفم جوابی داشت. سرم را پایین گرفتم تا پایین سرم را بشورد و ناگفته نماند؛ خیلی به حمام نیاز داشتم. هر کاسه آبی…
رمان روشنگر پارت ۸۴11 ماه پیش۱ دیدگاه نفسی کشیدم که با صدای پایی مشغول باز کردن زنجیر پایم شد و من سعی کردم آرام باشم. زنیکهی بیذات دوباره آمد. مغرورانه لبخند زد و به نگهبان…
رمان روشنگر پارت ۸۳11 ماه پیشبدون دیدگاه این که بشنود انتخاب با اوست خوشحالش نمیکرد! میدانست هیچ انتخابی ندارد و این حرف فواد تنها شاید ادبش را برساند. زبان روی لبهایش…
رمان روشنگر پارت ۸۲11 ماه پیش۱ دیدگاه وزیر آرام نزدیک ملکه شد: – به نظرتون کار چه کسیه؟ میخواید دستور بدم واستون درب… – هرکاری که از دستتون برمیاد در اسرع وقت…