انگشتهایم را در هم پیچاندم و به شاهو نگاه کردم، نفس هایش منظم بود.
– شاهو زود خوابش میبره.
– من…خونریزی دارم و پارچه میخوام.
– باشه. الان برات میارم.
بلند شد و از اتاق رفت. نفس عمیقی کشیدم و سینی غذا را روی پایم گذاشتم.
برنج و کمی لوبیا…
خوب بود.
چند لقمه بیمیل خوردم. معدهام درد میکرد و غذا را پس میزد. دخترک دوباره آمد و پارچه ای داد.
بعد از رفتنش نفسی کشیدم و بلند شدم. شاهو رویش را آنطرف کرده بود. سریع پارچه را جای آنیکی گذاشتم و بعد آن خونی را لابهلای لباسی که از سمور گرفتم پیچیدم تا بعد بندازمش.
روی تخت دراز کشیدم.
صدای نفس های عمیق و پر صدای شاهو میآمد.
از صدای نفس به شدت بدم میآمد و دوبار هم به خاطرش با خسرو بحث کرده بودم.
پلکهایم را به هم فشار دادم تا شاید بتوانم بخوابم ولی نمیشد. سرم درد میکرد و کاش شاهو آرام تر نفس می کشید.
– کاش ساکت بشی. نمیتونم بخوابم.
این را آرام گفتم و در کمال تعجب صدایش قطع شد. نگاهش کردم که با پلکهای نیمه باز چشمکی به من زد و بعد پتو را روی صورتش کشید.
تمام مدت بیدار بود؟ حتی وقتی که داشتم پارچه عوض میکردم. مردک حیلهگر…
– مردک کم عقل.
هر آدمی یک عطر مخصوص به خودش داشت، عطری که گاهی وقتها آینهی درون آدمی میشد.
مادرم بوی گل و چای میداد.
زیبا، خوش عطر و ضعیف…
پدرم بوی پیپاش را میداد.
مضر و گول زننده…
و اما ملوک…
ملوک بوی عطرهای فرانسوی را میداد، پر از حیله و فخر فروشی.
من؟
من بوی چوب میدادم.
قوی ولی قابل شکسته شدن و از میان تمام چوب های دنیا من بوی آن چوب شناور روی دریا را میدادم.
غرق نمیشدم ولی کافی بود تمساحی سر برسد و مرا بین آروارههایش فشار دهد و قِرچ!
دو تکه میشدم.
و حالا من کنار شاهو بودم.
سوار بر اسبی که از آن دخترک گرفته بودیم. برخلاف میلم دستهایم دور تنش بود و سرم روی کمرش.
شاهو بوی آهن میداد.
یک بوی ناشناختهی عجیب و قوی.
او آهن بود…
او نمیشکست ولی زیر فشار زیاد خم میشد و شکل میگرفت. سرم را از روی کمرش برداشتم و کلاه شنل را جلوتر کشیدم.
– از این لباس ها متنفرم.
چه احتیاجی به آرایش بود؟
آفتاب طلوع نکرده لباس سبکی تنم کردند و شنلی رویم کشیدند و دخترک با سخاوت تمام ابزار آرایشش را روی صورتم خالی کرد.
– حس لخت بودن بهم دست داده.
– تعبیرت از لخت بودن رو دوست ندارم. میخوای یکم راهنماییت کنم؟
جوابی ندادم و کلاه را تا روی پیشانیام کشیدم.
– نمیفهمم وقتی تو صورتت رو نپوشوندی مخفی بودن من قراره به چه دردی بخوره؟
– این جا دو دسته آدم هست ملکه.
دستهی اول کسایی که برده و جیره خور پادشاه و ملکهان و دستهی دوم…
با پرش ناگهانی اسب کمرش را محکمتر گرفتم. منی که لمس مردها را دوست نداشتم جوری محکم شاهو را گرفته بودم که…
– دستهی دوم چیان؟
اسب را نگه داشت و پایین رفت. با تعجب نگاهش کردم که دست انداخت و کمرم را گرفت. مرا پایین آورد و بیتوجه به صورت متعجبم دستم را گرفت.
– بیا…
نگاهی به جایی که بودیم انداختم، یک خانهی بزرگ و زیبا…
پنجرههای مزین با گل و زنهای نیمه برهنهی وسوسه کننده.
در لبهی یک پنجره مردی در حالی که اسلحه دستش بود سرک میکشید.
– اوردیم یه فاحشه خونهی دیگه؟
- نه…اوردمت خونهام.
کمی حرفش را حلاجی کردم، خانهاش این جا بود؟ تنها یک احتمال به ذهنم رسید…
– ببخشید میگم ولی مادرت اینجا…
تند و تیز نگاهم کرد که دهانم را بستم، فشار محکمی به دستم داد و در حالی که در چوبی را هل میداد گفت:
– هیچ وقت درمورد مادرم حرف نزن.
مرا داخل کشید که با دیدن فضا دهانم باز ماند. زیباترین معماری که در عمرم دیده بود متعلق به همین فاحشه خانه بود.
شبیه معماری یونانی بود…
آبشاری در وسط با مجسمهی زئوس و زنان زیبا با لباسهای حریر بلند که حتی با یک نگاه هم اغوا میکردند.
– زندیا؟
زندیا بیا اینجا زود باش.
دستم را همچنان گرفته بود، سرش را پایین آورد و دم گوشم گفت:
– هی که میگم رو تایید کن.
بیحرف سر تکان دادم که صاف ایستاد. دختر ریز با موهای موج دار طلایی ناگهان مقابلمان سبز شد.
– سلام دایی.
دایی؟ چرا همه چیز داشت گیج کننده تر میشد؟ شاهو دست دومش را روی شانهی دخترک گذاشت و گفت:
– سلام. مادرت کجاست؟
– بالا داره دختر های جدید رو تعلیم میده.
– صداش کن.
دخترک با فرزی تمام از مقابل دیدم رفت. به شاهو زل زدم…باید تعریف میکرد. کنجکاوی داشت مرا میکشت.
– نمیخوای چیزی بهم بگی؟
– چقدر تو فضولی ملکه.
دهان باز کرد حرف بزند که با صدای شلیک جیغ کشیدم، شاهو لعنتی گفت و دست دور تنم انداخت.
مرا گوشهی دیوار کشید و محکم بغلم کرد.
قاصدک جان سایت درست نشد؟مدیر جواب نداد.من همه چیو درست وارد میکنم میزنه رمز غلطه در حالیکه درسته