نگاهم را دور تا دور اتاق چرخاندم و با دیدن ظرف مسی روی میز به سمتش رفتم و آن را برداشتم.
نالهی کالی درآمده بود و خون تمام صورتش را گرفته بود. با تنی که میلرزید به سمتشان رفتم و ظرف را محکم به سر دخترک سیاهپوست کوبیدم که روی سرش خورد شد.
مشتش در هوا ماند و خون از شکاف سرش بیرون ریخت! نگاه ناباوری به من انداخت و غرشی کرد.
– هرزه...میکشمت!
با ناخنهای تیز به سمتم یورش آورد که عقب رفتم و همان لحظه کالی او را به عقب کشید و مشت محکمی به صورتش زد.
دخترک سیاهپوست روی زمین افتاد و سرفه کرد، از تمام سر و دهانش خون میآمد ولی کم نیاورد.
همین که سرش را بلند کرد کالی لگد محکمی به صورتش زد و دخترک از حال رفت. دستم را روی قلبم گذاشتم و وحشت زده به تصویر مقابلم چشم دوختم.
دلم گریه میخواست، حالم اصلا خوب نبود و…
– زود باش این لباسهارو بپوش.
شوکه شده سرجایم مانده بودم که با فریادش تکانی خوردم و سراسیمه به سمت لباسها رفتم.
شلوار را پوشیده سمت پیراهن رفتم و دکمههایش بالاپایین بستم! فکم میلرزید و اشک پشت پلکم بود ولی الان وقت گریه نبود.
مقابلم شعلهی امیدی میدیدم که هرلحظه ممکن بود کسی فوتش کند و من میماندم و سرنوشت تاریکی که نمیدانستم قرار است مرا به کجا ببرد.
در حال پا کردن لنگهی دوم چکمه بودم که در محکم به هم کوبیده شد، وحشت زده سرم را چرخاندم.
دو ندیمه متعجب به من و کالی چشم دوخته بودند، وحشت کرده بودم…
اصلا نمیدانستم حالا باید چه کاری بکنم.
یکی از ندیمهها نگاهی به دخترک سیاهپوست بیجان و کالی خونین انداخت و بعد با خشم به سمتم آمد.
– حیوان وحشی!
دستش برای زدنم بالا آمد که با فریاد کالی در هوا ماند.
– نزنش…ملکه گفته…نباید آسیبی ببینه.
ندیمه عصبی دستش را پایین آورد و نگاهی به لباسهایم انداخت.
– لباسشو عوض کنید، باید ببریمش!
کالی ایستاد و درحالی که تلوتلو میخورد آستین لباسش را زیر دهان در حال خونریزیاش گرفت.
– همینجوری…ببریدش. جنگ انداخت بین دخترها، میان تیکه پارش میکنن بعدش ملکه مارو سنگسار میکنن.
ندیمهها به یکدیگر نگاه کردند و من قدمی به عقب رفتم. قفل قفل بودم و اصلا از چیزی سردر نمیآوردم.
ندیمه به سمتم آمد و بازویم را گرفت، مرا به بیرون اتاق که کشاند جیغم به هوا رفت. نباید همراهشان میرفتم.
– ولم کنید! اشغال ها…
میگم پادشاهم سرتون رو بزنه…همتون رو میکشه و…
با حس فرو رفتن جسم تیزی در پهلویم لال شدم. ترسیده سرم را آرام پایین بردم که با دیدن تیزی خنجر در پهلویم تنم شل شد.
ندیمه سرش را نزدیک گوشم آورد و خیلی خشن گفت:
– اگه خفه نشی قبل این که پادشاهت برسه اینجا خودم میکشمت.
با نگاهی لرزان به صورتش چشم دوختم که هلی به تنم داد. بیحرف همراهشان به سوی آیندهی نامعلومی میرفتم.
وارد راهرویی با درهای زیادی شدیم، درهایی که از پشت هرکدام صداهای مختلفی میآمد. جیغ…گریه…خنده و ناله!
پاهایم نای رفتن نداشت و هر لحظه منتظر این بودم که وجودم فرو بپاشد ولی تیزی خنجری که هر لحظه بیشتر در پهلویم فرو میفت مانعش میشد.
به در بزرگ طلایی رسیدیم! دری که برخلاف ظاهر جنگلی تمام قصر طلایی و باشکوه بود!
دو طرفش زنهایی لخت کوزه به دست ایستاده بودند و چنان خشک شده بودند که انگار مجسمه هستند.
ندیمه ضربهای به در زد که مردی آن را باز کرد. مردی با حلقهای در بینی و چاقویی که با بند از گردنش آویزان بود.
– این چیه؟ دختر دریا رو اوردید؟
ندیمه نگاه پر نفرتی نثارم کرد و گفت:
– نه… ملکهی خاندان عبیده! کالی رو زده و یکی از دخترهارو کشته! میخواست فرار کنه که گرفتیمش.
مرد دستش را جلو آورد و چنگی به بازویم زد. تنم را داخل کشید و جفت بازوهایم را گرفت، تنم را کمی بالا کشید و به چشمهای ترسیدهام خیره شد.
– پر جسارت و وحشی! میدونم کجا بفرستمت ملکه!
کاش بچش آسیب نبینه
کاش زودتر خسرو میرسید