نفسی کشیدم که با صدای پایی مشغول باز کردن زنجیر پایم شد و من سعی کردم آرام باشم.
زنیکهی بیذات دوباره آمد. مغرورانه لبخند زد و به نگهبان گفت:
– بیارش.
پسرک بازویم را گرفت و آرام هلی به تنم داد که جلوترش مشغول راه رفتن شدم. خیلی سعی میکرد در برابر دستورات وحشیانهی زن با ملایمت برخورد کند ولی برایش سخت بود…
دائم باید مرا هل میداد، بازویم را میکشید و من کاملا معذب بودنش را حس میکردم ولی برایم مهم نبود.
شنیدن این که خسرو به دنبالم آمده آنقدر برایم امیددهنده بود که حتی اگر کتکم هم میزدند تحمل میکردم.
ندیمهای با دیدنمان برای زن تعظیم کرد و سپس با دستور آن به سمتم آمد.
– دنبالم بیا.
جلوتر از من راه رفت، همقدمش شدم که مقابل در بزرگی توقف کرد. نگاهی به سرتاپایم کرد و بعد در را باز کرد.
با دیدن مقابلم متعجب ماندم. حرم سرا بود؟
نمیدانم!
سالن بزرگ، مجلل و صدالبته پر از زن و دخترانی که لباسهای به شدت بازی تنشان بود. با ورودم تمام سرها به سمتم چرخید و من معذب کنار دیوار ایستادم.
ندیمه اشارهای به من کرد.
– این رو ببریدش حمام! خوب بشوریدش و برای شب آمادش کنید.
این را گفت و بیرون رفت، در را بست که همان موقع دورم را گرفتند.
یکیشان دستی به موهایم کشید.
– اوف چه قدر کثیفی، بگو ببینم…
تو ملکهی کوچیک خاندان عبیدی درسته؟
زن کیخسرو…
آرام سرم را تکان دادم که چینی به بینیاش داد، درون بینیاش یک حلقهی بزرگ بود.
پوستش تیره و موهای مجعد و کوتاهی داشت.
آرام دستش را تا شانهام کشید و ادامه داد:
– حیفی اخه!
نمیدانستم درمورد چه حرف میزنند، دستش را پس زدم و قدمی به عقب برداشتم.
– این جا چه خبره؟
یکی دیگرشان جلو آمد و دستم را گرفت.
– قشنگیش به اینه که نفهمی.
راه بیوفت ببریمت حموم.
چشمهایم گرد شد، با بهت و اندکی جیغ گفتم:
– نمیخوام من حموم نمیام.
همان سیاهپوست از پشت جفت دستهایم را به هم چسباند و کنار گوشم غرش کرد:
– دست تو نیست، تو این جا ملکه نیستی.
یه بردهای، اینو یادت باشه.
تکانی به خودم دادم و دستهایم را آزاد کردم. حالا که خسرو دنبالم بود و آدم فرستاده بود نباید کم میآوردم.
عقب عقب رفتم و غریدم:
– دست به من بزنی میکشمت.
چشمهای بدون مژهاش گرد شدند و با ساییدن دندانهایش به هم به سمتم حمله کرد. چنگی به پهلوی دخترک سفید پوست زدم و او را جلوی خودم کشیدم.
چنگهایش صورت آن یکی را خراشید و چنان جنگی بینشان راه افتاد که من متعجب ماندم.
دخترک سفید پوست روی شکم دیگری نشست و چنان مشتی به صورتش زد که با همان مشت خون پاشید.
دستم را مقابل دهانم گرفتم، بقیهی دخترها برای جدا کردنشان آمدند و برای چند لحظه همه مرا فراموش کردند.
با تنی که میلرزید به اطراف نگاه کردم تا جایی برای فرار پیدا کنم، دستهی در را کشیدم ولی باز نمیشد.
ناگهان از کنار سرم جسم شیشهای رد شد و محکم به در خورد. جیغی کشیدم و عقب رفتم تا خرده شیشهها به صورتم نخوردند.
بهت زده سرم را چرخاندم که زنی هیکلی و چاق محکم بازویم را کشید و جوری تکانم داد که موهایم روی صورتم پخش شدند.
– مگه بهت نگفتن بری حموم؟
کجا میخوای فرار کنی؟
– نمیخوام برم ح…
دستش را دو طرف فکم گذاشت و فشار داد که لال شدم. با چشمهای گرد شده و ترسیده خیرهاش شدم که در صورتم غرید:
– تو تصمیم نمیگیری این جا چیکار بکنی…
من میگم.
مچ دستم را گرفت و مرا دنبال خودش کشید، سعی میکردم دستم را جدا کنم ولی لعنتی زورش خیلی بود.
وقتی دید خیلی مقاومت میکنم موهایم را گرفت و محکم کشید. در حالی که اشکهایم میریختند مرا درون حمام کشید.
فشاری به شانههایم داد و مرا روی سکو نشاند. آنقدر موهایم را محکم کشیده بود که سردرد بدی گرفته بودم.
– لباستو درمیاری یا خودم درش بیارم؟
– خو…خودم درمیارم.
چشم غرهای به من رفت و رو چرخاند، با دستهایی که میلرزید لباسم را کندم و حوله را دور تنم پیچیدم.
به سمتم آمد و بالای سرم ایستاد. کاسه ی آب را برداشت و روی سرم خالی کرد که هینی کشیدم.
آب به شدت گرم بود و برای یک لحظه حس کردم پوستم واقعا سوخت.
– خیلی داغه.
– و توام خیلی کثیفی، این کثیف بودنت رو فقط با آب داغ میشه برداشت.
– تورم اگه میدزدیدن و چند روز توی سلول ول میکردن کثیف میشدی!
– نشدم.
یعنی کاره فریده بوده؟؟
کی خسرو پس کی میرسی؟؟؟؟
از جسور بودنش خوشم میاد