لعنتی…لعنتی…
من در خاک دشمن خسرو بودم و محال بود از اینجا زنده خارج شوم.
– چرا بود قربان.
– نگفت میخواد کجا بره؟
حالا من هم ترسیده بودم. دنبالم آمده بودند و محال بود اینبار جان سالم به در ببرم.
آنهم وقتی لخت هستم و به خاطر زایمان جان به تنم نیست. قطره اشکی از ترس روی گونهام چکید که شاهو با ناراحتی نگاهم کرد و لبهایش را به هم فشرد.
– نه سرورم نگفت.
– سمور…وای به حالت اگر دروغ بگی ها!
اینجارو روی سرت خراب میکنم.
خوب میدونم با اون شاهو سر و سری داری، اگه میدونی کجاست بگو…
نفس خفهای کشیدم که شاهو لباس را از دستم گرفت و با یک دست یقهاش را از سرم رد کرد.
– من…قربان من…
– تو چی سمور؟
کمی از تنم فاصله گرفت، سرش را چرخاند و از لبهی پارچه آرام بیرون را نگاه کرد بعد هم به آستین لباس اشاره کرد.
آرام دستانم را رد کردم. از خجالت در حال مرگ بودم ولی حالا حالم بهتر بود.
همام لحظه صدای زد و خوردی آمد و پشت بندش صدای آخ سمور…
– سمور... بگو اون حروم زاده کجاست…
من که میدونم تو برادر مادر هرزهی اونی.
دهن وا کن.
شاهو دستبند چرم دور دستش را درآورد و با یک حرکت موهایم را جمع کرد. بعد هم دستم را گرفت و انگشتهای دست دیگرش را بالا آورد.
علامت یک را نشان داد…
– میگم نمیدونم.
من احمق وقتی اومد تازه کشیده بودم.
سرم داغ بود.
دو…
– من که میدونم تو قایمشون کردی، اون پشت جا دادی بهشون ها؟ علاوه بر اون زن میگم به تن لش توام تجاوز کنن.
قلبم با این حرف لرزید که شاهو با جدیت خیرهام شد. دستم را محکمتر گرفت و…
سه…
در کسری از ثانیه پارچه را کنار زده و شروع به دویدن کرد من را هم همراه خودش کشاند.
جیغ کشان همراهش دویدم که دست انداخت و فانوس آویزان را انداخت و من لحظهی آخر شعلهی آتش را دیدم که در حال سوزاندن خیمهی سمور بود.
– ای حروم زاده ها…
بگیریدشون…
از ترس اسیر شدن دست شاهو را فشار دادم و به قدمهایم سرعت دادم. دیگر حتی درد هم برایم مهم نبود و فقط میخواستم آزاد باشم.
– زود بپر بالا…بدو زود باش.
بیحرف سریع خودم را پشت درشکه انداختم که کمی علوفه در دهانم رفت. شاهو روی اسب نشست و من خیره به سربازانی ماندم که با شمشیر در حال نزدیک تر شدن بودند.
دستم را روی دهانم گذاشتم و درست لحظهای که به ما رسیدند درشکه از جا کنده شد و به خاطر حرکت سریعش تنم تکان خورد.
در وی آی پی هفته ای 10 پارت، بدون تبلیغ و تبادل داریم.
ترسیده لبهی درشکه را گرفتم و به پشت سرم چشم دوختم. کسی دنبالمان نبود.
– کسی…کسی دنبالمون نیست.
– الان نیستن. میان…
خوب به حرفم گوش بده. وقتی ایستادم سریع پیاده میشی و میدوی فهمیدی ملکه؟
اگه ترس داری تمومش کن و اگه درد داری خفش کن.
مات و لرزان باشهای گفتم و دوباره به عقب چشم دوختم. باز هم کسی نبود و واقعا چقدر طول میکشید تا به ما برسند؟
دستم را روی قلبم که وحشیانه میزد گذاشتم. شکمم درد میکرد و گرمای خون را حس میکردم.
– شاهو من خیلی درد دارم. اگه نتو..
– از اون بطری بخور ولی کم و سعی کن نخوابی.
بطری؟ کجا رفته بود؟ لای علوفه دنبالش گشتم که گوشهی درشکه پیدایش کردم. درش را گشودم و کمی خوردم.
با توقف ناگهانی درشکه سریع پایین پریدم که شاهو دستم را گرفت و دوباره دویدیم. با شنیدن صدای اسب بلند گفت:
– تند تر بدو ملکه. اگه قایم نشیم جفتمون رو خوراک سگهاشون میکنن.
به قدم هایم سرعت دادم که وارد جنگل شدیم. جنگلی تاریک با درختانی که رنگ برگهایشان سیاه و روی تنههایشان رد خون بود.
از لابهلای درخت ها رد میشدیم و صدای اسب همچنان میآمد.
– دارن…دارن میان شاهو. من دیگه نمیتونم…
میترسم.
– هیس ملکه، الان میرسیم.
بغض کرده دستش را محکم تر گرفتم. آنقدر درخت در اطرافمان بود که سرگیجه گرفتم ولی پاهایم با تمام قوا میدویدند.
باد تند و سرد بر سر و صورتمان می خورد و علاوه بر صدای شیههی اشب صدای فحش سربازها هم به گوش میرسید.
به جایی رسیدیم که فاصلهی درختها با ما کمتر شد و هرازگاهی میان دویدنمان در جنگل تاریک شاخهها صورتم را خراش دادند.
سوزشی در گردن و گونهام حس میکردم ولی مهم نبود. من باید نجات پیدا میکردم.
با توقف شاهو ایستادم. مقابلمان تپهی بلندی بود…
نفس نفس زنان به شاهو زل زدم که ناگهانی چرخید، کمرم را گرفت و بلندم کرد.
– پات رو بذار روی شاخه زود باش.
پایم را روی شاخهی درخت قطور گذاشتم که گفت:
– برو اون طرف تپه…
زود باش.
چنگی به تنهی درخت زدم. فاصلهام با لبهی تپه خیلی بود…
– داری چیکار میکنی یالا.
صدای شیههی اسب…
صدای فریاد سربازها و ترس از ربوده شدن باعث شد بدون هیچ مکث دیگری پایم را روی لبهی تپه بذارم و تنم را به جلو پرت کنم.
نتوانستم خودم را کنترل کنم و از روی تپه سر خوردم. جیغ کشان تا پایینش سر خوردم که با کشیده شدن بازویم نفسم قطع شد.
چشمهای گشاد شدهام مات سنگ مقابل صورتم بود و اگر سرم به این سنگ میخورد الان مرده بودم…
– کارت خوب بود ملکه.
– میدونم داری مسخرم میکنی ولی ممنون.
بازویم را کشید و کمکم کرد بیاستم. لباسم را تکاند و به صورتم زل زد.
– حالت خوبه؟
– نه، همه جام درد میکنه ولی مهم نیست. فقط…نمیخوام دوباره برم اونجا.
سرش را تکان داد و پشت دستش را روی پیشانی عرق کردهاش کشید.
– منم همینطور.
« منم همینطور»
جملهی ساده با معنای پشتش که مدتها بعد آن را فهمیدم.
در آن روز در جنگل، وقتی که با لباس خاکی و کمی پاره کنار شاهو قدم برمیداشتم نمیدانستم که تقدیر چه چیزی برایم نوشته!
فقط این را میدانستم که همراه مرموز من تنها راه نجات من بود!
در آن روز وقتی که من به زور قدم برمیداشتم شاهو دستم را گرفت، نگاهش کردم و در پس آن مردمک های مغرور راز بزرگی دیدم.
رازی که قرار بود در بین درختهای همین جنگل فاش شود…
کنار رودخانه شاهو دستش را درون آب فرو ریخت و بعد روی لباسم کشید.
نگاهی به دامن پارهاش انداختم.
– پاره شده.
– یه جایی رو میشناسم که کمکمون کنه ملکه.
لبخند نگرانی زدم که با پاشیده شدن مشت آب به صورتم جا خورده هینی کشیدم.
– چیکار میکنی؟
بیتوجه به لحن شاکیام دست خیسش را روی صورتم کشید و بعد دستبند چرمی که دور موهایم بود را باز کرد.
موهایم دورم ریخت این بار مشت پر آبش روی موهایم فرود آمد. من متعجب نگاهش میکردم که دستبند را به سمتم گرفت.
– موهات رو محکم ببند. معلوم نیست توی این جنگل قراره چندبار فرار کنیم و واقعا دلت نمیخواد با صورت بری توی درخت.
ممنون و خسته نباشی قاصدک عزیزم بابت همه پارتای امشب عالی بود
❤❤