این که بشنود انتخاب با اوست خوشحالش نمیکرد! میدانست هیچ انتخابی ندارد و این حرف فواد تنها شاید ادبش را برساند.
زبان روی لبهایش کشید.
– من…من نمیدونم چ…
فواد هیسی گفت و انگشتش را روی لب ملوک فشار داد. انکار شروع شده بود و فواد قطعا بازندهی این بازی نبود.
او هرچه که میخواست میفهمید، باید سرنخی پیدا میکرد وگرنه خسرو تمام دنیا را برای همسرش به آتش میکشید.
– ببین خاتون، یه سرزمین رفته روی هوا چون ملکهای که وارث رو بارداره دزدیده شده، ما میدونیم پیش کیاست ولی من میخوام بدونم توی این قصر کی مسببش بوده!
ملوک تکانی خورد، نفسش بالا نمیآمد.
– اون…اومد من رو بکشه.
نکشت بعدش یه دختر…اومد داخل و از پشت زدش.
من نمیدونستم چه…
چه خبره…
خیلی ترسیده بودم وقتی هم که بیهوش شد بردنش.
حالا که آنها میدانستند ملک پیش چه کسی است پس پنهان کردنش لازم نبود، در هرحال که میمرد.
اگر کسی او را نمیکشت عفونت افتاده درتنش او را از پا درمیآورد.
– خاتون…دختره چه شکلی بود؟
ملوک نفسی گرفت و به فواد زل زد، حرف بعدی را چگونه به او میگفت؟ با این که میترسید ولی چیزی درون این نگاه مقابلش بود که دوست داشت برایش حرف بزند.
– شبیه…خودتون بود.
«ملک»
صدای چکهی آب درون سطل چیزی نبود که دلم شنیدنش را بخواهد! چک…چک…
دانه دانه و به آرامی!
یک شکنجهی روحی لعنتی بود که ساعت ها و یا شاید روزها در حال شنیدنش بودم.
دستم را زیر سرم گذاشتم و روی زمین سرد دراز کشیدم. دست دومم دور شکمم پیچ خورد و سرد بود.
خیلی خیلی سرد و گاهی فکر میکردم دیگر بچهای در کار نیست. از گرسنگی یک بار از هوش رفتم و از تشنگی دیگر نفسم بالا نمیآمد.
آب همچنان درون سطل چکه میکرد. سطلی که تنها یک قدم از من دور بود و این زنجیر لعنتی دور مچم اجازه نمیداد به آن برسم.
کلافه نفس کشیدم که قفسهی سینهام تیر کشید. حتی نمیتوانستم بخوابم…
بعد از این که در آن راهروی لعنتی باز شد مقابلم صدها سرباز قبیلهای بود، از آنها که کلاخود با شاخ بر سر میگذاشتند و لباسشان از خز بود.
ترسناک و گنده و پر از کثافت!
بعد از آن مرا به این سلول لعنتی آوردند، جایی که دستم را بستند و برای این که آب در حال چکه خیسم نکند یک سطل لعنتی پر صدا گذاشتند.
تنم پر از ناتوانی و قلبم پر از ناامیدی بود. حتی دیگر نمیتوانستم خشم را حس کنم…
فقط دلم میخواست چشمهایم را ببندم و همه چیز تمام شود.
یا با برگشتنم پیش خسرو و یا با مرگ! فقط تمام شود همین!
با باز شدن در سرم را بلند کردم، همان زن با لبخند و دستهای در هم پیچ خورده وارد شد.
مقابلم ایستاد، سعی کردم بنشینم ولی نشد!
نایی نداشتم. تک خندی زد و دستش را تکان داد که دو ندیمه با سینی غذایی وارد شدند و آن را مقابلم گذاشتند.
یک نان و یک ظرف آب فقط درون سینی بود!
– ناامید شدی نه؟
فکر کردی با یه غذای مفصل ازت پذیرایی میکنم؟
با نفرت نگاهش کردم، این زن از شیطان هم بدتر بود و من فکر میکردم مادر خسرو بدترین است!
– نه، خوب کاری کردی.
عطشم رو برای قطع کردن نفست بیشتر کردی.
مقابلم نشست و دستش را زیر چانهام گذاشت، چشمهای آبی ارایش کردهاش را دورتادور صورتم چرخاند و گفت:
– تو حتی نمیتونی بشینی، نمیدونی بچت مرده یا زندهاست و حتی نمیدونی کسی برای نجاتت اومده یا نه!
این حرفش چنان تیر خلاصی بود که ته ماندهی غرور و قدرتم را هم شکاند. چانهام لرزید و اشک درون چشمم حلقه زد.
آرام طرهای از موهایم را گرفت و بعد صورتم را بوسید. با نفرت رو چرخاندم که خندید…
– بخور، میخوام ببرمت یه جایی.
این را گفت و از در خارج شد، تنم را با هزار زور عقب کشیدم و نشستم. دست لرزانم را به سمت تکه نان بردم و بلندش کردم.
سفت بود، به زور گازی زدم و با انزجار جویدم. به خودم نه ولی به بچهام هنوز امید داشت. لیوان آب را برداشتم، فقط نصفش پر بود.
– چقدر تو ظالمی اخه!
آب را سر کشیدم و دستهایم را دور زانوهایم حلقه کردم. پلکهایم را روی هم فشردم تا بلکه کمی بخوابم…
تمام جانم درد میکرد و کاش میتوانستم این جان را خفه کنم. دلم یک خاموشی بدون تمامی میخواست.
اهی کشیدم که در دوباره باز شد و نگهبانی وارد شد! با چشمهای ریز شده نگاهش کردم که مقابل پایم خم شد و دستم را باز کرد.
بعد هم بازویم را گرفت و بلندم کرد که سرم گیج رفت و نزدیک بود زمین بخورم که مرا گرفت.
بازویش را چنگ زدم و ایستادم که ناگهان تنم را به خودش چسباند و دم گوشم آرام زمزمه کرد:
– پادشاه برای نجات دادنتون دارن میان ملکه! لطفا قوی باشید.
این را گفت و عقب رفت که با تعجب نگاهش کردم، آرام سرش را به نشانهی احترام برایم پایین آورد که قلبم از بغض لرزید.
اشکهایم دوباره راهشان را پیدا کردند و دستم را روی دهانم گذاشتم.
– ملکه…بهمون مشکوک میشن لطفا طبیعی باشید.
سرم را برایش تکان دادم که آرام نگاهی به بیرون کرد و بعد از جیبش کیسهای درآورد.
شیرینی از آن درآورد و به سمتم گرفت.
– رنگتون خیلی پریده، اینو بخورید لطفا.
شیرینی را از دستش گرفتم و در دهانم گذاشتم، شیرینیاش آنقدر دلچسب بود که حس زندگی گرفتم.