مرا داخل کشید که با دیدن فضا دهانم باز ماند. زیباترین معماری که در عمرم دیده بود متعلق به همین فاحشه خانه بود.
شبیه معماری یونانی بود…
آبشاری در وسط با مجسمهی زئوس و زنان زیبا با لباسهای حریر بلند که حتی با یک نگاه هم اغوا میکردند.
– زندیا؟
زندیا بیا اینجا زود باش.
دستم را همچنان گرفته بود، سرش را پایین آورد و دم گوشم گفت:
– هی که میگم رو تایید کن.
بیحرف سر تکان دادم که صاف ایستاد. دختر ریز با موهای موج دار طلایی ناگهان مقابلمان سبز شد.
– سلام دایی.
دایی؟ چرا همه چیز داشت گیج کننده تر میشد؟ شاهو دست دومش را روی شانهی دخترک گذاشت و گفت:
– سلام. مادرت کجاست؟
– بالا داره دختر های جدید رو تعلیم میده.
– صداش کن.
دخترک با فرزی تمام از مقابل دیدم رفت. به شاهو زل زدم…باید تعریف میکرد. کنجکاوی داشت مرا میکشت.
– نمیخوای چیزی بهم بگی؟
– چقدر تو فضولی ملکه.
دهان باز کرد حرف بزند که با صدای شلیک جیغ کشیدم، شاهو لعنتی گفت و دست دور تنم انداخت.
مرا گوشهی دیوار کشید و محکم بغلم کرد.
این که میگویم بغلم کرد راست بود.
دستهایش کاملا دور تنم بودند و جوری مرا محاصره کرده بود که انگار میخواست دست دنیا هم به من نرسد.
برای اولین بار در طول این روزها حس امنیت کردم…
حس کردم که شاید تنها نیستم و کسی هست که از من مواظبت کند.
هرچند ناشناخته…
هرچند بداخلاق و با روحی تاریک ولی بود…
شبنم اشک آرام از گوشهی چشمم غلتید و در پیچ بازوهایش گم شد.
سرم را روی سینهاش گذاشتم و آرام هق زدم که…
– اون مردک احمق رو میگیرم و تفنگش رو می ذارم تو دهنش و از یه جای دیگش درش میارم.
قفسهی سینهام لرزید که آرام مرا از خودش جدا کرد و با اخم و تعجب نگاهم کرد.
– چیزی نیست. این احمق باز خواسته پرنده شکار کنه.
نمیدانستم منظورش با چه کسی بود و مهم هم نبود. من داشتم حس عجیبی را تجربه میکردم.
شاهو را نمیشناختم…
ولا حتی در حد یک بند انگشت ولی حس امنیتی که در این لحظه به من داد چیزی بود که من در آغوش خسرو هم تجربهاش نکردم.
مردی که بر روی لبهی پنجره بود وارد شد و این بود که شلیک کرده بود!
شاهو به سمتش رفت و ضربهی محکمی به روی کلاهش زد.
– برای چی شلیک کردی؟
– از دستم در رفت.
شاهو کلافه اول نگاهم کرد که دستم را روی چشمهای خیسم کشیدم و بعد رویم را چرخاندم.
– باز الکل خوردی؟ نخور. این چند روز فقط مواظب این جا باش باشه؟
خسرو همیشه دیر میرسید.
وقتی که عمو و آن ناخدای احمق که اسمش را فراموش کرده بودم به من حمله کردند خسرو نرسید.
موقعی که رسید که من از ترس در فاحشه خانه بودم.
وقتی مهمت با خنجر روی صورتم رد انداخت هم دیر رسید…
با خسرو من تا ته درد را میچشیدم و او زمانی میرسید که فقط کمی بار خستگی از روی دوشم بردارد.
همین…
هیچ وقت وحشت و ترسم را کم نمیکرد.
انگار که با خسرو من محکوم بودم به قوی بودم و یادم رفته بود که من یک زن هستم.
زنی با توانایی گریه کردن و کم آوردن.
ولی حالا که فرزندم را از دست داده بودم ضعف را با بند بند وجودم حس میکردم.
انگار که من درد میکردم.
جسمم نه…فکرم نه…
خودِخودم…
روحم…
منِ درونم درد داشت و با هر قدمی که برمیداشتم داد و فغانش تا آسمان وجودم میرفت.
– یه شلیک اشکت رو دراورده ملکه؟
بر روی سکوی آبشار نشسته بودم، کلاه شنلم پایین بود و آرام اشک میریختم. به شاهو نگاه کردم که ظرف در دستش را مقابلم گرفت.
– این رو بخور.
یک چیز شل مانند. کمی از آن خوردم.
شیرین بود و خوشمزه.
– شاهو.
نیاز داشتم حرف بزنیم تا حواسم پرت شود وگرنه این اشک لعنتیام بند نمیآمد.
منتظر نگاهم کرد که ادامه دادم:
– چطوری اینجا خونته؟
1
کنارم نشست و خنجرش را از بغل درآورد، خون رویش را با آب شست و گفت:
– خواهرم صاحب اینجاست.
من اینجا بزرگ شدم.
این را که گفت فهمیدم من زیاد او را نمیشناسم. نمیدانم کارش چیست و اصلا چرا خودش را در دردسر من انداخت.
او خوب میدانست که اگر به من کمک کند جایی در این سرزمین ندارد.
چرا مامورها نمیآمدند به ما حمله کنند؟
سوالهایی بودند که در ذهنم چرخ میخوردند ولی خسته بودم…
خسته از دانستن و چشیدن چیزهایی که نمیخواستم پس به جای پرسیدن تک تک این سوال ها گفتم:
– تو اصلا کی هستی شاهو؟
خنجرش را درون جیبش گذاشت و مشتی آب به صورتش زد. موهایش را بالا داد و نگاهم کرد…
آرام رویم را چرخاندم و به در شیشهای که پشتش فضای سبزی بود زل زدم…
اینجا به هرچیزی شبیه بود جز یک فاحشه خانهی معمولی و…
صبر کن! اینجا یک فاحشه خانهی اشرافی بود! جایی برای مقام های بالا و سربازان.
چگونه اینجا خانهی شاهو بود وقتی خود مقامات دنبالش بودند و…
– فکر نکن ملکه، سوال درست نکن.
جوابی نمیگیری و یادت باشه بعضی وقت ها دونستن عواقب بدی داره.
این را گفت و از کنارن بلند شد، رد قدمهایش را که دنبال کردم رسیدن به زن میان سال و پیری که روی پلههای ایستاده بود.
خواهرش بود!
ولی کاش میدانستم…
«خسرو»
در زمینی ایستاده بودم که جلال و جبروتم هیچ گاه اجازه نمیداد اینجا باشم.
مقابلم صحرای وسیعی بود.
زمینی پوشیده از خاک و بدون هیچ ناهمواری که نشان از زندگی بدهد.
شمشیرم را درون زمین فرو کردم و ایستادم.
خورشید دقیقا به صورتم میتابید و به سختی میتوانستم جلویم را ببینم.
دستم را روی پیشانیام به حالت سایبان برای چشمانم گذاشتم که همان موقع صدای شیههی اسبی را شنیدم.
نفس عمیقی کشیدم که سرفهای گلویم را گرفت. دستم را مقابل دهانم گذاشتم که اسب مقابلم ایستاد.
تکیه به شمشیر زده گفتم:
– امیدوام خبرهای خوبی واسم اورده باشی!
قاصد مقابلم تعظیم کرد، کلاهش را از روی سر برداشت و نگاهش را به زمین دوخت. از کمرش نامهای درآورد و به سمتم گرفت که با دست سمت خودش هلش دادم.
– خودت بخون.
ساعتها بود که اینجا بودم و محال بود بتوانم چیزی بخوانم. چشمی گفت و نامه را باز کرد.
– با احترام و سری خمیده در مقابل شاه شاهان و فاتح سرزمین به استحضار شما میرسانم که…
حرفهای الکی...
حرفهای الکی که اولش پر از احترام و تهش پوچ و به درد نخور.
– چیزی که میخوام رو بهم بگو سرباز.
اگه هم چیزی واسم نیوردی سوار اسبت شو و برو. تو که دوست نداری توی صحرا بمیری؟
با صورتی که ترس در آن موج میزد نگاهم کرد، نامه را بالا آورد و خواند.
– سرورم ملکه همون طور که گفته شده در سرزمین پرتغال هستن. ایشون به اسارت گرفته شدن و قرار بود به وزیر سابق پدرشون فروخته بشن.