رمان روشنگر پارت ۸۷

4.3
(41)

 

 

چانه‌ام لرزید و قطره اشکی روی گونه‌‌ام ریخت. مرد با نوک انگشتش اشکم را گرفت و سرش را درون گردنم فرو کرد.

 

بو کشید و با زبانش گردن و شانه‌ام را لیسید. عقی زدم که بلند خندید.

هلی به تنم داد و کشان کشان مرا همراه خودش برد.

 

چشم دور جایی که بودم چرخاندم و اگر مرا نگرفته بود پخش زمین می‌شدم.

 

مقابلم زنان و مردان لختی بودند که می‌رقصیدند، پذیرایی می‌‌کردند و در صدر مجلس مردانی با لباس های اشرافی نشسته بودند.

 

مرد مرا وسط سالن برد و سوت بلندی زد.

 

– توجه کنید! خاص ترین برده‌ی امشب! شاهدخت کوچیک خاندان سلیمان و ملکه‌ی خاندان عبید…

همسر پادشاه کی‌خسرو…

 

با این حرفش همهمه‌ای درون سالن به پا شد و به‌ وضوح باز شدن نیش تمامشان را دیدم.

یکیشان که لباس دریا به تن کرده بود گفت:

 

– مال منه…

 

پایین آمد و به قصد دست زدن به صورتم دستش را جلو آورد که مرد مرا پشت خودش کشید.

 

– نه… مال هرکس که سکه‌ی بیشتری بده.

 

صدای خنده بلند شد و مردها شروع به گفتن تعداد سکه کردند. هر لحظه تعداد بالا می‌رفت و چنان کشمکشی بینشان بالا رفته بود که حیرت کرده بودم.

 

مرا…

می‌خواستند بفروشند؟ به عنوان برده!

من…ملکه‌ی بزرگ ترین خاندان را می‌خواست به مردان دریا و تجار بفروشند!

 

– پنجاه تا صندوق طلا…

 

گوشم با شنیدن صدای آشنایی سوت کشید و وسط تمام این جهنم توقع این یکی را نداشتم.

سرم را بلند کردم و با دیدنش چنان شوکی به تنم وارد شد که زانوهایم لرزید و روی زمین افتادم.

 

 

دست‌هایم را به زمین تکیه دادم  و با بهت سرم را بلند کردم. او اینجا چه می‌خواست؟

 

چشم‌های آبی‌اش دیگر زیبا نبودند بلکه شرارتی درونشان دیده میشد که من در کابوس‌هایم هم ندیده بودم.

 

نشسته روی زمین خیره به او بودم که از جایش بلند شد و به سمتم آمد، انگشتش را زیر چانه‌ام گذاشت که سرم را تکان دادم و تنم را عقب کشیدم.

 

خندید! چگونه می‌توانست بخندد؟ موجی از خشم تنم را گرفت ولی توانی برای بیرون آمدنش نبود.

 

– این دختر مال منه! وعده‌اش رو ملکه بهم داده.

 

سرم به دوران افتاد و این چه بازی کثیفی بود که با هم شروعش کرده بودند! مردی که داشت مرا می‌فروخت دست دور بازوام انداخت و بلندم کرد.

 

کمی نگران نگاهم کرد.

 

– حالت خوبه؟

 

با هجوم محتویات معده‌ام به دهانم عقی زدم که عقب رفت و با صورتی درهم نگاهم کرد.

سرش را به عقب چرخاند و داد زد:

 

– ندیمه! بیا این…

 

– نه نه لازم نیست، خودشون می‌دونن چیکار کنن. طبابت خوندن! مگه نه حروم زاده‌ی سلیمان؟

 

نیشخند زنان نگاهم کرد، دستم را محکم روی معده‌ام فشار دادم و با تمام خشمی که در وجودم بود در صورتش تف کردم.

 

– برو به جهنم…

 

– باهم دیگه می‌ریم شاهدخت، تقاص کاری که خواهرت با من کرد رو تو باید بدی! راستی اون هرزه هنوز زندست؟

شنیدم بدجور آسیب دیده.

 

 

لعنتی…لعنتی…لعنتی!

 

چرا باید در این موقعیت این مردک را ببینم! همانی که با مغز ناقصم دوستش داشتم و او با خواهرم فرار کرد.

 

چرا این‌جا بود…

چرا…

چرا…

چرا…

 

مغزم از هجوم تمام این اتفاقات در حال فرو ریختن بود و نمی‌دانستم چه واکنشی نشان دهم.

 

از دردی که در شکمم بود نمی‌توانستم صاف بیاستم. گرسنه‌ام بود و جلوی دیدم تار بود.

 

– میگم شوهرم گردن خودت و خواهر هرزم رو بزنه.

 

بلند خندید و بازویم را گرفت، مرا به جلو کشید که تقلا کردم و بازوی مرد کنارم را گرفتم.

 

خشمگین نگاهم کرد وموهایم را گرفت و کشید، جیغی کشیدم که فحشی داد و ضربه‌ی محکمی به صورتم زد.

 

زمین خوردم و همان موقع صدای اعتراض مرد فروشنده درآمد.

 

– چیکار می‌کنی؟ به چه حقی دست روش بلند می‌کنی…هنوز سکه هارو ندادی.

 

روی زمین عقب عقب رفتم که نگاهم به پشت لباس مرد افتاد، خنجری در کمرش بود. نگاهم را دورتادور سالن چرخاندم و این پایان من نبود…

 

یا من می‌مردم و یا بقیه را می‌کشتم! نفسی کشیدم و چنگی به لباس مرد زدم. خنجر را برداشتم و همین که وزیر خواست به سمتم حمله ور شود آن را به سمتش گرفتم:

 

– جلو نیا…می‌دونی که میزنم قباد. جلو نیا!

 

– اسمم رو یادته؟ بایدم یادت باشه…مگه‌ میشه اسم کسی که عاشقش بودی یادت بره.

 

حماقتم را به یادم می‌آورد و خشمم را زیادتر می‌کرد. تمامی حضار جمع با سرگرمی نگاهمان می‌کردند و انگار که ما یک نمایش لعنتی هستیم.

 

نفس نفس زدم، این‌گونه بهتر بود! هم برای فرار راهم باز تر بود و هم برای مردن!

 

مرد فروشنده عصبی در حال فحش دادن بودن ولی جرات جلو آمدن را نداشت. حرف این که من دوتا از دختران را کشتم را می‌دانست و ترسیده بود.

 

قباد نیشخندی زد.

 

– همیشه وحشی بودنت رو دوست داشتم!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 41

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان دژخیم 4 (7)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان: عشقی از جنس خون! روایت پسری به نام سیاوش، که با امضای یه قرارداد، ناخواسته وارد یه فرقه‌ی دارک و ممنوعه میشه و اونجا دختر یهودی که…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sahar B
4 ماه قبل

پس چرا خسرو نمیاد
بچه اش سالمه هنوز….؟؟؟؟؟

camellia
4 ماه قبل

پس,خسرو مُرده نمیاد?

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x