رمان روشنگر پارت ۹۲

4.3
(74)

 

صدای پوزخندش چیزی نبود که بخواهم بشنوم. سرم را بالا گرفتم و به پشتش نگاه کردم.

 

– می‌دونی از کجا فرار کردی؟

از پرتغالی ها! اگر بفهمن با منی خیلی بد میشه ملکه.

 

ظرف را کنار زدم، معده‌ام از درد فریاد می‌کشید و علارغم گرسنگی‌ام چیزی نمی‌توانستم بخورم.

 

ناله‌ای کردم و دراز کشیدم.

 

– چرا؟ من حتی نمی‌دونم چرا اون جا بودم.

 

– تو شاهدخت ملک هستد، دختر کوچیک خاندان سلیمان که سال ها توی فرنگ درس خوند.

 

چه خوب مرا می‌شناخت! آرام پلک روی هم گذاشتم که ادامه داد:

 

– همه جا دهن به دهن شده که تورو از قصرت دزدیدن ملکه. پرتغالی‌ها خریدنت و تو فرار کردی.

 

– این بحث قراره به کجا برسه؟

 

با توقف درشکه چشم گشودم که شاهو پایین رفت و به سمتم آمد. چشمان به شدت یاغی و وحشی داشت.

 

فکی مربعی و موهای لخت! ظاهری جذاب ولی ترسناک با نگاهی که تمام سیاهی های دنیا در آن جمع شده.

 

– الان که اینجایی توی ده همه دنبالت می‌گردن ملکه. مژدگونی گذاشتم هرکی پیدات کنه بهش هزارتا سکه میدن.

 

دراز کشیده خیره‌ی چشمانش شدم و گفتم:

 

– تو چرا منو تحویل نمیدی؟

 

لبش کج شپ و فکر کنم به شکل لبخند درآمد.

 

بطری کوچکی به سمتم گرفت.

 

– دردت زیاد شد از این بخور. کاری می‌کنه بخوابی.

 

 

 

 

 

بطری را از دستش گرفتم و دوباره حرکت کردیم. با هر حرکت درشکه شکمم تیر می‌کشید و صورتم در هم می‌شد.

 

چشمانم پشت‌سر هم از اشک پر و خالی می‌شدند. دلم قصرم را می‌خواست!

خسرو را می‌خواستم.

 

آرام اشکم را پاک کردم که همان موقع درشکه وارد بازاری شد. با تعجب و شگفتی به اطراف زل زدم…

 

بازار بزرگی که پر از تجار و مردم عادی بود.

در سمتی چند مامور مردی را می‌زدند و در سمت دیگر زنان نیمه برهنه مستانه می‌رقصیدند.

 

نگاهم روی طوطی فروشی نشست و ناخواسته لبخند زدم. از بچگی عاشق طوطی بودم…

چشم چرخاندم که این‌بار با نگاهم مچ زنی را در حال دزدی از جواهر فروشی گرفتم.

 

شهر جالبی بود!

 

شاهو درشکه را گوشه‌ای نگه داشت و پایین رفت. به سمتم آمد و دستش را مقابلم دراز کرد که سوالی نگاهش کردم.

 

– باید برات لباس بگیرم. لباس گلی خیلی واست گشاده. ممکنه شک کنن.

 

لبم را گاز گرفتم و دستش را گرفتم، آرام از درشکه پایین رفتم. سرم را پایین بردم و به سر و وضعم نگاه کردم.

 

پیراهن بلند گلدار به شدت گشاد!

سرم را با بدبختی تکان دادم…

به کجا رسیده‌ای ملک.

 

شاهو بازویم را گرفت و مرا جلو کشید. متعجب از حرکتش گفتم:

 

– هی! چیکار می‌کنی؟

 

جوری مرا می‌کشید که انگار دزد گرفته و من نمی‌دانستم چه خبر است.

 

– هیس. هیچ حرفی نزن تا کارم تموم بشه. فهمیدی ملکه؟

 

 

سرش را از کنار گوشم برداشت و نگاهم کرد که با تعلل سر تکان دادم. کشان کشان مرا درون خیمه‌ای کشاند و با بی‌ادبی هلم داد.

 

– سمورخان، این‌جایی؟

 

درون خیمه پر از لباس و جواهر بود. از پیراهن‌های یقه انگلیسی گرفته تا لباس رعیت!

 

همه چیز بود. شاهو بلندتر از کمی قبل گفت:

 

– سمور خان! تن لشت رو جمع کن بیا این‌جا کار دارم.

 

کنجکاو بودم بدانم چه کسی را صدا می‌زند که از پشت میزی که آن‌جا بود صدای سرفه‌ای آمد و بعد قامت خمی که پشتش به من بود قد علم کرد.

 

چندتا سرفه کرد و گفت:

 

– چی می‌خوای شاهو…

باز من خواستم یکم بخوابم تو سر و کلت پیدا شد؟

 

شاهو بازویم را گرفت و مرا به سمت میز کشاند که سمور خان به سمتم برگشت و من با دیدنش نفس در سینه‌ام حبس شد.

 

صورت چروک و پر خال با لبی کج شده و دندان نیش درآمده!

سری بدون مو و چشمان ترسناک. شبیه موجودهای ماورائی بود.

 

با بیچارگی به شاهو زل زدم که دوباره مرا جلو کشید گفت:

 

– این موش کوچولو رو توی جنگل پیدا کردم.

 

به من گفته بود موش کوچولو؟

حرصی پایم را محکم به پایش کوبیدم که از جا پرید و حرصی نگاهم کرد.

 

– خب پیدا کردی که کردی؟

نکنه می‌خوای به من هدیش بدی؟

دز رو به آیدی زیر بفرستین و لینکو دریافت کنین❤️‍🔥

 

صورتم را جمع کردم که شاهو گفت:

 

– یه لباس خوب بده سمور.

 

سمور نگاه هیزی به سرتاپایم انداخت، لنگان لنگان به سمت لباس‌های رعیت رفت و در همان حال گفت:

 

– موشی که گرفتی اهل این‌جا نیست.

این صورت مال زنای اون ور جنگله.

 

شاهو اخم در هم کشید و نگاهم کرد که شانه بالا انداختم.

 

– کجارو می‌گی؟

 

سمور لباس خاکستری رنگ کهنه‌ای برداشت و به سمتم آمد. آن را روی تنم گرفت که از بوی بدش عق زدم.

 

شاهو نوچی کرد و لباس را از دست سمور قاپید.

 

– این چیه سمور؟ مگه می‌خوام رعیت ببرم. یه لباس خوشکل بده.

 

سمور نگاه تیزی بینمان انداخت، سرش را عقب برد و دهانش را تا ته باز کرد که من با دیدن دندان های سیاهش عق دیگری زدم.

 

بلند بلند خندید.

 

– موش شکار نکردی، این آهوئه.

چشم. یه لباس خاص داریم مخصوص شب.

 

با فهمیدن منظورش عصبی آرنجم را در پهلوی شاهو فرو کردم که با اخم نگاهم کرد. رویم را برگرداندم که سمور با لباس نارنجی رنگی آمد.

 

دامن حریر و آستین های پف!

با اکراه لباس را از دستش گرفتم که شاهو اشاره‌ای به قسمتی از خیمه کرد.

 

– برو اون جا عوض کن.

موهات رو بریز دورت از موی باز بدم میاد.

 

چینی به دماغم دادم و به سمت جایی که گفت رفتم. پارچه‌ی کثیف آویزان را کنار زدم و پشتش ایستادم.

 

پیراهن گشاد گلی را از تنم کندم و آرام دستم را روی شکم دردناکم کشیدم.

 

 

آرام با کف دست فشارش دادم که از درد ضعف کردم، دستم را به دیوار گرفتم و نفس کشیدم.

 

درد داشتم ولی باید تحمل می‌کردم تا به قصرم برگردم. لباس را که از دستم افتاده بود از روی زمین برداشتم که با کنار رفتن پارچه و آمدن شاهو دهان برای جیغ کشیدن باز کردم.

 

محکم دستش را روی دهانم فشار داد و جیغم را خفه کرد.

 

شاکی نگاهش کردم که انگشتش را روی لبش گذاشت و همان موقع صدای مکالمه آمد…

 

– سمور خان، شنیدم اون حروم زاده از این‌جا رد شده!

 

با چشمان گشاد شده به شاهو زل زدم که خودش را جلو کشید و حالا تنش به بدن لختم چسبیده بود.

 

این ورای تحمل من بود ولی جوری که او دهانم را گرفته بود هیچ تکانی نمی‌توانستم بخورم.

 

صدای سمور آمد…

 

– درود و تعظیم بر وزیر…

صفا اوردید به مغازه‌ی محقر من.

 

– دهنت رو ببند، گفتم اون شاهوی‌ حروم زاده این‌جا بود؟

 

پلک زدم و حرام زاده را به شاهو گفت؟

متعجب نگاهش کردم که نگاهش را به بالا دوخت و همین که به تنم نگاه نمی‌کرد خوب بود.

 

– ن…نه جناب وزیر.

فقط اومد و همراهش یک زن بود.

لباس خرید و رفت.

 

شاهو محکم پلک روی هم گذاشت و سرش را به دیوار کوبید.

 

– احیانا اون زن صورتی مثل زن‌های اون ور آب نداشت؟

 

– چ…چرا قربان؟

 

– اون زن همسر کی‌خسروئه!

می‌شناسیش؟

همون مردی که این‌جارو غارت کرد.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 74

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان آچمز 2.3 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه : داستان خواستن ها و پس گرفتن هاست. داستان زندگی پسری که برای احقاق حقش پا به ایران می گذارد. دل بستن به دختر فردی که حقش را ناحق…

دانلود رمان نهلان 3.3 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه: نهلان روایت زندگی زنی به نام تابان میباشد که بعد از پشت سر گذاشتن دوره ای تاریک از زندگی خود ، در کنار پسر کوچکش روزهای آرامی را…

دانلود رمان جرزن 4.3 (8)

بدون دیدگاه
خلاصه : جدال بین مردی مستبد و مغرور و دختری شیطون … آریو یک استاد دانشگاه با عقاید خاصه که توجه همه ی دخترا رو به خودش جلب کردن… آشناییش…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
rana
4 ماه قبل

مرسی قاصدک جان
مثل همیشه عالی بود ❤️
این رمان با بقیه رمانها فرق داره

Fateme nura Farajpur
پاسخ به  rana
4 ماه قبل

رمان خیلی خوبیه ای کاش پارت هاش طولانی تر بود

Sahar B
پاسخ به  نورا
4 ماه قبل

چرا رمانهایی که ۵۰پارت ازشون میره رو پولی کردین.؟،خب از اول میگفتین نمیخوندیم

خواننده رمان
4 ماه قبل

بیچاره ملک قراره چی به سرش بیاد
ممنون قاصدک جان

delovan
4 ماه قبل

کاش پارت گدازیش بیشتر شه نویسنده جان

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x