– دیگه چی؟
ها گلی دیگه چی؟
میخوای بغلش کنم نظرت چیه…
بلند شد و تا کمر توی صندوقچه رفت. پارچهی زیر تنم را محکم میان مشتم فشردم که گلی با تشت و کتری برگشت.
تشت را کنار پایم گذاشت و آب داغ را درونش خالی کرد. از ظرف کنار دستش هم آب دیگری ریخت.
نگاهم را که دید آرام گفت:
– آب سرده. میخوای یکم بهت بدم بخوری؟
سرم را آرام تکان دادم که لیوان را از روی میز چنگ زد و کمی درونش آب ریخت. دستش میلرزید.
آرام گفتم:
– نت…نترس من خودم طبیبم. کمکت میکنم فقط…لطفا بچم رو نجات بده.
نزدیکم شد و لبهی لیوان را به سمت دهانم گرفت، آرام سرم را بالا گرفتم و کمی نوشیدم. لباسم را بالاتر داد و چکمهها را از پایم درآورد.
شلوار را پایین کشید که خجالت زده به شاهوی اخمویی که با پارچه میآید زل زدم.
– نترس…اون نگاه نمیکنه.
اعصاب این چیزهارو نداره…
پلک روی هم لغزاندم که شلوار را کامل از پایم درآورد و پارچهای از دست شاهو گرفت. خیسش کرد و میان پایم کشید.
– جفتش جدا شده، شاهو بیا کمکم کن باید بچه رو بکشیم بیرون.
– خفه شو گلی.
چی میگی اخه من بیام بین پاهای یک زن بچش رو به دنیا بیارم؟ خزعبلات میگی!
– شاهو! خودت گفتی من کمکش کنم.
اگه…اگه کمکم نکنی بچش میمیره میفهمی؟
من دیگر جانم بالا نمیآمد. حس میکردم دو دست محکم از درون در حال خفه کردن من هستند و نفس کشیدن هم سخت بود.
گلی پارچهی خیسی روی پیشانیام گذاشت و شاهو پارچهای در دهانم. گلی عجیب نگاهش کرد که شانه بالا انداخت.
– چیه؟ جیغ میکشه همه میفهمن.
گلی از شاهو با کلافگی چشم برداشت و رو به من گفت:
– ببین دختر، باید زور بزنی وگرنه جون خودت و بچت به خطر میوفته.
باشه؟ میدونم درد داری.
– بهش مشروب بدم؟ دردش کمتر میشه.
– شاهو!
سرش را پایین انداخت که همان لحظه گلی بالای شکمم را محکم فشار داد. پارچهی درون دهانم را گاز گرفتم و با تمام وجودم فریاد زدم.
– زور بزن دختر…شاهو تیغ رو بهم بده زود باش.
پارچهی زیرم را میان مشتم محکم فشار دادم و با تمام قوا فریاد زدم. نفسم بالا نمیآمد و دردی که در تنم بود وادارم میکرد چشم ببندم و درعالم بیخبری بروم ولی بچهام!
– پارچه رو خیس کن بده. باید تنش رو باز کنم.
– یعنی ببری؟ اونجاش رو؟ خب این خراب میشه.
گلی پارچه را روی تنم کشید و تیغ را از دست شاهو گرفت. سوزشی حس کردم و بعد گلی بالشت کنارش را سمت شاهو پرت کرد.
– احمق! حرف نزن. این رو بذار زیر کمرش.
شلاق بیرحمانهی باران روی سقف خانه در گوشم در پیچید و انگار که سایهی شیاطینی که مادر همیشه میگفت روی تنم خیمه زد.
خیره به سقف زور زدم و مشت روی زمین کوبیدم…
قطرهای از باران روی صورتم چکید و قاطی اشکهایم شد.
فریاد زدم…
قطرههای سرد باران و گرم اشک روی صورتم بازی میکردند و فریادهاین قاطی نعرههای شاهو شده بودند.
– گلی…نمیره.
– نمیتونم بچه رو بیارم بیرون. همش خونه. شاهو بنشونش، دستاشو بگیر و مجبورش کن زور بزنه.
مردی که تا دقایقی پیش بدخلق بود حالا با صورتی رنگ پریده و دستانی خونی پشت سرم نشست.
کمرم را بالا کشید و تنم را به سمت خودش کشید. سرم به سمت راست خم شد که با ملایمت سرم را روی پایش برگرداند.
قطره باران دیگری روی صورتم فرود آمد، شاهو مرا بالاتر کشید و به خودش چسباند. تکان سینهاش از روی نفس کشیدن را حس میکردم.
گلی پاهای بیجانم را از هم باز کرد و دوباره دست به کار شد. دیگر توان نداشتم، پلکهایم بیجان شدند و برای فرود آمدن روی هم التماس میکردند.
گلی با پارچه خون میان پاهایم را پاک کرد و در حالی که گریه میکرد گفت:
– شاهو…کاری کن زور بزنه.
میمیره.
نمیتوانستم…
گریه کردم و سرم را تکان دادم.
– نمیتونم…
قسم به ارواح شیطانی بالای سرم نمیتونم.
رمان خوب با موضوع متفاوت اما نویسنده تنبل!!!
یکم فعال باش جونه هرکی دوس داری!
امشب پارت میزارم .
رمانی که حمایت کمتری داشته باشه دیرتر پارت گذاری میشه🙄
من خیلی رمان دوست دارم خیلی قشنگ ممنون