داشت خزعبل میگفت تا حواسم را پرت کند ولی من هوشیار بودم. محال بود زیر خواب این مرد بشوم…
محال بود!
خنجر در دستم میلرزید و خودم هم میلرزیدم. نفس عمیقی کشیدم و کمی عقب کشیدم.
با تفریح نگاهم میکرد و انگار میدانست که هیچ کاری نمیکنم. تن من ضعیف بود و فقط کمی مانده بود تا خشم و جراتم تمام شود و دوباره همان ملک ترسیده بشوم.
دست دومم را روی سر سنگینم گذاشتم.
– من باهات نمیام. من میمیرم ولی نمیام.
برو عقب، نزدیکم نشو.
سرش را به عقب برد و بلند خندید که تمامی حضار هم همراهش خندیدند. مردک های هیز آشغال!
بغض گلویم بیشتر شد و خنجر بیشتر لرزید. گریهام گرفته بود، حس کسی را داشتم که به ته دره رسیده و چارهای جز تسلیم شدن ندارد.
قباد جلوتر آمد و نوک خنجر را گرفت، آن را کشید که ترسیده طی یک حرکت ناگهانی خنجر را کشیدم.
عربدهای زد و دستش را محکم گرفت. خون روی دستش را دیدم قلبم افتاد…
چقدر تیز بود.
– حروم زادهی هرزه…حسابتو میرسم.
دستهی خنجر را محکمتر بین دست عرق کردهام گرفتم. مرد فروشنده عصبی سرش را میان دستانش گرفت و کاش جلو نیاید.
جلو نیاید و من در این نبرد بمیرم و راحت شوم. با صدایی که میلرزید گفتم:
– به نفعته…نیای جلو! میشناسی منو که چقدر میتونم احمق باشم.
پس نذار با حماقتم یکی از ماها اینجا بمیره.
در صورتم براق شد و مچ دستم را گرفت که اینبار خنجر را روی ساعد دستش کشیدم.
فحش کشان عقب رفت و با ترس به خون فواره زده زل شد.
از ترس کم نمانده که پس بیوفتم ولی این خشمی که بعد مدتها درونم بالا آمده را نباید از دست بدهم.
خشمی که خسرو با محبتهایش آب سردی روی آن ریخت ولی گدازههای آتش این جهنم آن را روشن کرد.
– هنوزم مثل قبل وحشی هستی! اون کیخسرو بلد نبود افسارت رو بکشه؟
خندهی عصبی سر دادم! خسرو خیلی خوب هم افسارم را کشیده بود ولی در پس هر رام شدنی یک رم کردنی بود.
دوباره خواست به سمتم بیاید که با باز شدن ناگهانی در حواسش پرت شد و من پا به فرار گذاشتم.
نعرهاش را شنیدم ولی با تمام قوا به سمت پنجرهی بازی دویدم که نمیدانستم ته آن چیست.
من میترسیدم! از فروخته شدن و زیر خواب شدن. آنقدر میترسیدم که حاضر بودم مرگ را به خودم هدیه دهم ولی…
با عبور چیزی از جفت گوشم جیغی کشیدم و خودم را کمی کنار کشیدم. صدای داد و فریاد آمد.
رویم را چرخاندم و با دیدن مردانی شمشیر به دست با بالاتنههای لخت وحشت کردم…
چشم چرخاندم که قباد را پشت صندلی دیدم که داشت با خشم نگاهم میکرد.
قدمی به عقب برداشتم که با برخوردم به جسمی آرام سرم را چرخاندم. مردی وحشی با موهای بلند و تنی رنگ شده…
لبخندی به من زد و چیزی به زبان خودش گفت که نفهمیدم. عقب رفتم که دستش را به سمت یقهام دراز کرد.
جیغی کشیدم و با خنجر در دستم ضربهای به دستش زدم. نعره کشید و من دوباره فرار کردم و این بار بدون تعلل خودم را از پنجره پرت کردم.
معلق در هوا چشمهایم را باز نگه داشتم و فکر کنم این آخر داستان من است.
تنم به جسمی برخورد کرد و دردی در سرم و شکمم...
– لای علوفهی اسب مگه جای خوابیدنه دختر؟
با برخورد دستی به صورتم چشم باز کردم ولی قبل از دیدن نور درد وحشتناکی در تنم حس کردم.
دردی که منشا آن زیرشکمم و امتدادش تا کمر و گردنم بود. آرام ناله کردم که با پاشیده شدن کمی آب به صورتم پلکهایم جمع شد و چشم باز کردم.
تصویری جلویم بود که کمی تار آن را میدیدم، چندبار پلک زدم که با دیدن صورتی اخمو و طلبکار ترسیدم.
– این وقت شب پشت گاری من چیکار میکنی بچه؟
درد نفسم را بریده بود و کلمهای از حرفهای مرد مقابلم را نمیتوانستم بفهمم. آرام آرنج به پایین تکیه دادم و سعی کردم بنشینم.
– من…من کجام؟
پلکهایم از درد روی هم میرفتند و هشیار بودن چنان کار سختی شده بود که حس میکردم سایهی مرگ بالاس سرم است.
قطره اشکی از چشمم چکید که مرد مقابلم عصبی ترشد. موهای مشکیاش را بالا زد و چشمهای عصبی سبزش تمام من را از نظر گذراند.
– از کی اینجایی؟
از اون قصر فرار کردی نه؟
لعنت بر من که این پشت رو چک نکر…
مات پایین تنم شد و چشمهایش گشاد شدند، آرام به جلو خم شد که بغضم ترکید و به هق هق افتادم.
– این…خونه؟
– من…حاملم…نمیدونم چم شده و…
دست لرزانم را روی دهانم گذاشتم که عصبی دست زیر تنم انداخت و بلندم کرد. از شدت درد پیچیده شده جیغ کشیدم که دم گوشم غرید:
– هیس! کسی نباید بفهمه اینجایی دختر…
ای وای😓خسرو کدوم گوریه پس?😡چه جوری می خواد پیداش کنه?!🤕🙁