رمان روشنگر پارت ۹۴

4.3
(72)

 

موهایم را بستم…

 

موهایی که خسرو بازشان را دوست داشتن و من علارغم ظاهر سفتی داشتم هر روز صبح موهایم را شانه می‌کردم.

 

یادآوری خسرو اشک به چشمانم نشاند و کجاست آن قامت بزرگی که مواظبم بود.

 

شاهو نگاهم کرد و مشت آبی به صورتش زد‌. چشمانش قرمز و لب‌هایش خشک شده بودند…

 

صدای شیهه‌ی اسب می‌آمد و آیا به ذهنشان می‌رسید که به بالای تپه بیایند؟ جواب سوالش را شاهو داد…

 

– شاید…

ولی الان نه تو توان دویدن داری نه من!

تو باید استراحت کنی و من باید فکر کنم.

 

در حالی که کمرم را به درخت تکیه می‌دادم گفتم:

 

– به چی؟

 

– به این که چطوری سوار اون کشتی لعنتی بشیم ملکه.

 

با خستگی سرم را به درخت تکیه دادم و پلک بستم، تنم از درد گز گز می‌کرد و جای خالی فرزندم در قلب و شکمم می‌سوخت.

 

– قول میدم توی قصرم بهت جای خوبی بدم.

 

– ندی هم مجبورم بیام ملکه، اینجا دیگه جای من نیست.

 

این حرفش به همان راز رخنه کرده در چشمانش برمی‌گشت. رازی که برای شاهو بزرگ و برای من عجیب بود.

 

شاهو بلند شد، کمی اطراف را نگاه کرد و بعد گفت:

 

– قبل تاریک شدن هوا باید بریم.

 

– کجا؟

 

دستش را درون موهایش فرو کرد و گفت:

 

– حالت خوب نیست. باید استراحت کنی.

 

ترسیده ایستادم و کمی نزدیکش شدم. خودم را در چند قدمی آزادی می‌دیدم و اصلا نمی‌خواستم از بین برود.

 

– من خوبم. میشه بریم سمت کشتی؟

 

پایش را روی سنگ وسط رودخانه گذاشت و با دو قدم  آن‌طرفش رفت‌‌. دستش را مقابلم دراز کرد. نفس عمیقی کشیدم…

 

می‌توانستم آن طرف رودخانه بروم؟ آرام دستش را گرفت و پایم را روی سنگ گذاشتم.

 

– این جا جنگل خونه ملکه، برای خارج شدن ازش باید خیلی قوی باشی.

 

سرم را تکان دادم و پریدم. کنار شاهو ایستادم و نفس عمیقی کشیدم. رد شده بودم!

 

دستم را ول نکرد و مرا دنبال خودش کشید. نگاهم را به اطراف چرخاندم، هوا داشت تاریک می‌شد و جنگل مخوف…

 

ترسیده بازویش را گرفتم و چرا ترس در وجودم زیاد شده بود؟

 

– میشه بگی کجا می‌ریم؟

 

– نترس، جای خیلی بدی نیست. یکم غذا می‌خوریم و تا طلوع آفتاب می‌خوابیم.

 

حرف دیگری نزدم، گرسنگی داشت به معده‌ام فشار می‌آورد و خستگی به پاهایم…

 

هوا دیگر تاریک شده بود.

جنگل مرموز تبدیل شده بود به فضای وحشتی با درخت‌های بزرگ و ترسناک…

 

با هر قدمی که برمی‌داشتیم برگ‌ها صدا می‌دادند و هرازگاهی جغدی هم‌صدای قدم‌هایمان می‌شد.

 

هنوز دستش را گرفته بودم، آن ملک ترسیده‌ی کوچک قد علم کرده بود و من به دنبال ملک قوی تمام وجودم را زیرورو کردم ولی نبود!

 

 

 

بعد از ساعتی راه رفتن نوری دیدم.

نوری که از یک خانه‌ می‌تابید…

 

– رسیدیم ملکه.

 

نیرویی برای حرف زدن نداشتم. احساس سقوط می‌کردم و اگر تا ده دقیقه‌ی دیگر نمی‌نشستم تنم از هم می‌پاشید.

 

هرچه بیشتر نزدیک خانه می‌شدیم صدای بزن و بکوب بیشتر می‌شد و فکر کنم میخانه بود.

 

شاهو قبل از نزدیک شدن به در پشت درختی ایستاد و اطراف را نگاه کرد. بعد هم جلوتر از من حرکت کرد که با قدم‌های سریعی به سمتش رفتم.

 

در را زد و دوباره اطراف را پایید. صدای زنانه‌ای در گوشم پیچید.

 

– این ساعت مشتری قبول نمی‌کنیم.

 

شاهو مشتی به در زد و با لحن عصبی گفت:

 

– منم باز کن در رو.

 

– شاهو.

 

در بلافاصله باز شد و قامت زنی نیمه برهنه نمایان شد. متعجب نگاهش کردم که با لبخند عریضی رو به شاهو گفت:

 

– خیلی وقته بهم سر نزدی!

 

شاهو بی‌توجه به حرفش بازویم را گرفت بعد هم دخترک را پس زد و وارد شد. دخترک که تازه چشمش به من خورده بود کمی دلخور گفت:

 

– این کیه؟

 

– بهت میگم، فعلا ببرش توی یکی از اتاقا استراحت کنه و بهش غذا بده. بعد هم بیا پیشم.

 

دخترک کمی ناراضی و کنجکاو‌ نگاهک کرد.

 

– ولی شاهو…

 

– کاری که گفتم بکن، بعدا به سوالاتت جواب میدم.

 

 

 

زندگی من بالا پایین زیاد داشت.

گاهی مثل یک نسیم صورتی با کودکی تمام میان راه‌روی قصرمان می‌دویدم و فردایش موقع رفتن به فرنگ بر روی عرشه اشک می‌ریختم.

 

روزی برای ازدواج ملوک جیران لباسم را روی زمین انداخت و روز دیگری من خودم زن کسی بودم که از او خوشم نمی‌آمد.

 

یک شب حاضر نبودم تن به هوس خسرو دهم و شب دیگر خودم بوسیدمش.

 

یک شب برای کشتن خواهرم بالای سرش رفتم و فردایش در زندان بودم.

 

و حالا در این‌جام…

یک فاحشه خانه در سرزمینی دور که حتی نمی‌دانستم چگونه سر از آن درآوردم با مردی که از من شاید متنفر بود.

 

زن پیری در حالی که می‌لنگید وارد شد و به منی که با حالی زار روی تخت نشسته بودم نگاه کرد.

 

به سمتم آمد و لباس در دستش را کنارم گذاشت.

 

– الان…واست غذا میارم.

 

این را گفت و چه کسی باور می‌کرد من…

ملک!

دختر پادشاه سلیمان و همسر بزرگ ترین پادشاه پ فاتح جهان با شنیدن این جمله از یک زن ژنده پوش خوش‌حال شوم؟

 

با دردی که تمام نشده دوباره شدت گرفته بود ایستادم و لباسم را کندم. پیراهنی که زن داده بود را تن کردم و بی‌توجه به بوی نمی که می‌داد روی تخت دراز کشیدم.

 

– اسمت چیه؟

 

پلک باز کردم و به شاهویی که مقابلم ایستاده بود نگاه کردم.

 

– ملک.

 

 

 

سرش را تکان داد و نزدیکم شد. لبه‌ی تخت نشست و کفش هایش را درآورد. نفس خسته‌ای کشید و کنارم دراز کشید که با هراس تنم را از روی تخت برداشتم.

 

– داری چیکار می‌کنی؟

 

بی‌توجه به من پلک بست و گفت:

 

– غذات رو بخور و کمی بخواب‌‌، مدت زمان زیادی نمی‌تونیم این‌جا بمونیم.

 

تکان نخوردم، او که روی تخت خوابیده بود…

من کجا می‌خوابیدم؟

غمگین نگاهش کردم که پلک هایش را باز کرد.

 

– نکنه می‌خوای یکی از مشتریا شب سر از این اتاق دربیاره؟

 

با حرفش چنان ترس و وحشتی به جانم انداخت که سریع روی تخت نشستم و پتو را تا روی زانوهایم بالا آوردم.

 

– ملکه این‌قدر ترسو و بی‌عقل ندیده بودم.

 

سر به سمتش چرخاندم و من هم همین‌طور شاهو.

من هم خودم را این‌قدر ترسو ندیده بودم و در عجبم که آن ملک شجاع کجا رفته؟

 

انگار که از دست دادن فرزندم شعله‌ی غمی درونم انداخته که هرچه تلاش می‌کنم خاموش نمی‌شود.

 

این‌بار که در باز شد همان دخترکی که دم در دیدمش مقابلم ظاهر شد. این بار بدون اخم لبخند آرامی به من زد و با سینی در دستش نزدیکم شد.

 

سینی را روی میز کنار تخت گذاشت و کنارم نشست‌.

 

– شاهو گفت بچت رو از دست دادی، هرچیزی نیاز داشتی بهم بگو‌. این‌جا از این اتفاقا زیاد میوفته.

 

در واقع…یک چیز می‌خواستم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 72

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان قلب دیوار 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه: پری که در آستانه ۳۲سالگی در یک رابطه‌ی بی‌ سروته و عشقی ده ساله گرفتار شده، تصمیم می‌گیرد تغییری در زندگیش بدهد. یک دورهمی ساده اولین برخورد…

دانلود رمان پدر خوب 3 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه: دختری هم نسل من و تو در مسیر زندگی یکنواختش حرکت میکنه ، منتظر یک حادثه ی عجیب الوقوع نیست ، اما از یکنواختی خسته شده . روی پای…

دانلود رمان زمردم 3.5 (11)

بدون دیدگاه
  خلاصه : زمرد از ترس ازدواج اجباری به پسرخاله اش پناه می برد، علی ای که مردانگی اش زبان زد است و دوازده سال از زمرد بزرگتر! غافل از…

دانلود رمان بهار خزان 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه : امیرارسلان به خاطر کینه از خانواده ای، دختر خانواده رو اسیر خودش میکنه تا انتقام بگیره ولی متوجه میشه بهار دختر اون خانواده نیست و بهار هم…

🦋🦋 رمان درخواستی 🦋🦋 4.2 (14)

۴۹ دیدگاه
    🔴دوستان رمان های درخواستی خودتون رو اینجا کامنت کنید،تونستم پیدا کنم تو سایت میزارم و کسانی که عضو کانال تلگرامم هستن  لطفا قبل درخواست اسم رمان رو تو…

دانلود رمان اسطوره 3.6 (43)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان: شاداب ترم سه مهندسی عمران دانشگاه تهران درس می خونه ..با وضعیت مالی خانوادگی بسیار ضعیف…که برای کمک به مادرش در مخارج خونه احتیاج به یه کار نیمه…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fateme nura Farajpur
4 ماه قبل

عالی
زود ب زود پارت گذاری کنید

delovan
4 ماه قبل

جذاااااااااااااااااااااااب بود اما زود تر پارت بذار نویسنده ی تنبل😂😂😂

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x