رمان روشنگر پارت ۹۱

4.2
(86)

 

 

سیاهی…

یک سیاهی بی‌پایانی که رد دست‌های خونی‌ام روی دیوارهایش بود.

 

قدم زنان و خمیده…

خسته و با تنی دردناک در سیاهی بودم.

بی‌انتها…

ترسناک و کمی آشنا.

 

قدم به جلو گذاشتم ولی دردی که در پایین‌تنه‌ام بود طاقت فرساتر از آن بود که بتوانم قدم دیگری بردارم.

 

دست‌هایم پر خون بود و انگار که آسمان می‌بارید. قطره‌ای روی دستم چکید ولی سرخ بود و…

 

به خون زل زدم…

 

– هی دختر، صدام رو می‌شنوی؟

 

ناگهان از عمق تاریکی چیزی مرا به عقب کشید و پس از آن سقوط!

نفس نفس زنان چشم باز کردم، تنم از وحشت به بالا پرید که دستی شانه‌ام را گرفت.

 

– آروم.

 

دست لرزانم را روی قفسه‌ سینه‌ی عرق کرده‌ام گذاشتم و به شاهو نگاه کردم. بی‌حوصله و اخمو بود.

 

پارچه‌ی در دستش را روی پیشانی‌ام گذاشت‌. بلند شد و به سمت در رفت، در را باز کرد و بیرون رفت.

 

به اطرافم نگاه کردم، در همان کلبه‌ بودم.

همان کلبه‌ای که در آن بچه‌ام…

 

یک لحظه! بچه کجاست؟

 

به سختی نیم‌خیز شدم و بی‌توجه به درد وحشت‌ناک زیر دلم نشستم و دقیق تر اطراف را نگاه کردم که کنار دیوار چیزی پوشانده با پارچه دیدم.

 

آن‌جاست!

چهار دست و پا به سمتش رفتم که در باز شد و…

 

– نرو سمتش!

 

بی‌توجه به حرف شاهو جسم کوچک بچه‌ام را به آغوش کشیدم ولی همین که خواستم پارچه را از رویش کنار بگذارم دستم گرفته شد.

 

– حرف حالیت نیست؟

میگم ولش کن.

 

با عصبانیت سر بلند کردم و نگاهش کردم. دندان روی هم ساییدم.

 

– به من…دستور نده‌.

من ملکم! همسر…پادشاه کی‌خسرو.

 

دیدم که برق حیرت در نگاهش نشست و دستش از دور مچم شل شد. نفسی گرفتم و دوباره خواستم پارچه را بردارم که این‌بار شانه‌هایم را گرفت.

 

– نباید این رو ببینی.

 

همان لحظه گلی آمد و با دیدنمان وحشت زده جلو آمد و سریع بچه‌ام را از آغوشم جدا کرد.

 

– عزیزم، باید استراحت کنی حالت خوب نیست. هنوز خونریزی داری.

 

– بذار ببینمش.

 

گلی بغض کرده نگاهم کرد که دستانم را بلند کردم و گفتم:

 

– بدش بهم، این یه دستوره.

 

گلی کمی معذب نگاهم کرد که با کشیده شدن تنم به عقب متعجب شدم، شاهو مرا داشت روی زمین می‌کشید.

 

بازوهایم را گرفته بود و مرا می‌کشید!

کنار دیوار همان جایی که خوابیده بودم توقف کرد و بعد به چشمانم زل زد.

 

– ملک خاتون، فرزنتون مرده به دنیا اومد.

قبل این که بخواید حکمی صادر کنید یا مارو بکشید به این توجه کنید که ما تموم تلاشمون رو کردیم.

 

– شاهو ولش کن، حالش خوب نیست.

 

 

لحاف سنگین و قدیمی را روی تنم کشیدم و با بغض به دست‌های گلی نگاه کردم.

دست‌هایش می‌لرزید و من لابه‌لای لرزش دستانش دنبال حرکت ریزی از موجود در دستانش داشتم.

 

یعنی مرده بود؟

یعنی نفس نمی‌کشید؟

پر کشید و همراهش روح مر هم برد؟

 

هقی از اعماق سینه‌ام خارج شد و پشت بندش اشک‌هایم ریخت.

 

– گلی…زن پادشاهه، اگه به این جا حمله کنن چی؟ اگه بگه تقصیر مائه مارو می‌کشن.

 

پلک بستم که نشنوم، پلک بستم که در خیالم عذاداری کنم ولی این صداها…

 

– نه…من کمکش کردم من…

من گریم گرفته شاهو…

نتونستم وارث پادشاه رو زنده به دنیا بیارم.

 

او می‌گفت وارث و من می‌گفتم بچه!

می‌گفتم نیمه‌ی جان!

می‌گفتم چیزی که با هر تکانش تکه‌ای از قلب سیاهم را با لطافت التیام می‌بخشید.

 

– نمی‌دونم گلی.‌‌..نمی‌تونم فکر کنم.

 

صدایشان مثل ناقوس کلیسا پر صدا و پر عذاب بود! همان قدر تعصب گونه و پر نفرت!

تکانی به لب‌هایم دادم و گفتم:

 

– میشه‌…میشه ساکت شین؟

من می‌گم که کمکم کردید.

پاداشتون رو هم میدم فقط ساکت بشید.

 

دیگر صدایی نیامد به جایش دستی زمخت گردنم را از پشت گرفت و سرم را بالا داد.

 

با چشم‌های گرد شده به شاهو زل زدم که مایع تلخی درون دهانم خالی کرد که پشت بندش صدای فریاد گلی آمد.

 

– چه غلطی می‌کنی؟

 

– هیس! می‌خوام بخوابه.

 

تلخی و بعد آن سرفه و در آخر خوابی به سنگینی یک مرگ که ای کاش خود مرگ بود!

 

 

 

 

تنم در حال تکان خوردن بود.

دائم بالا پایین می‌شدم و صدای سم اسب در گوشم می‌چرخید.

 

دستم را روی سر دردناکم گذاشتم و چشم باز کردم که با تابش نور خورشید دوباره پلک بستم.

 

شکمم درد می‌کرد و تیر می‌کشید. معد‌ام از گرسنگی فریاد می‌کشید و خودم در افتضاح ترین حال ممکنم بودم.

 

فرزندم مرده بود..‌.

به خاطر پریدنم! کلافه نفس کشیدم و سعی کردم اشک جمع شده پشت پلکم را پس بزنم.

 

دوباره چشم باز کردم و این بار به آسمان زل زدم. به درخت های در حال حرکت!

من کجا بودم؟

 

دست‌هایم را حائل تنم کردم و نشستم. قامت مردانه‌ای که متعلق به شاهو بود مقابلم در حال راندن درشکه بود.

 

آرام تنم را جلو کشیدم و صدایش زدم.

 

– بیدار شدی؟

 

با ضعف تکیه دادم و چیزی نگفتم که گفت:

 

– گلی واست غذا گذاشته.

اگه هم بخوای بدونی کجا میریم…

دارم می برمت اسکله!

با کشتی برت می گردونن سرزمینت.

 

نگاهم را چرخاندم که ظرفی پوشیده با پارچه دیدم. کشیدمش سمتم و پارچه را از دورش باژ کردم.

 

گوشت و کمی سبزی!

برای منی که چند روزی بود غذا نخورده بودم عالی بود. گازی به گوشت زدم و گفتم:

 

– منو تا سرزمینم برسون.

اون جا که رسیدیم بهت هرچی می‌خوای میدم.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 86

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان موج نهم 4.3 (7)

بدون دیدگاه
خلاصه: گیسو و دوستانش که دندونپزشک های تازه کاری هستن، توی کلینیک دانشگاه مشغول به کارند.. گیسو که به تازگی پدرش رو از دست داده، متوجه شده برادر بزرگش با…

دانلود رمان اقدس پلنگ 4.1 (8)

بدون دیدگاه
  خلاصه: اقدس مرغ پرور چورسی، دختری بی زبان و‌ساده اهل روستای چورس ارومیه وقتی پا به خوابگاه دانشجویی در تهران میزاره به خاطر نامش مورد تمسخر قرار می گیره…

دانلود رمان پدر خوب 3 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه: دختری هم نسل من و تو در مسیر زندگی یکنواختش حرکت میکنه ، منتظر یک حادثه ی عجیب الوقوع نیست ، اما از یکنواختی خسته شده . روی پای…

دانلود رمان التیام 4.1 (14)

۱ دیدگاه
  خلاصه: رعنا دختری که در روز ختم مادرش چشمانش به گلنار، زن پدر جدیدش افتاد که دوشادوش پدرش ایستاده بود. بلافاصله پس از مرگ مادرش پی به خیانت مهراب،…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
rana
4 ماه قبل

عالی بود ❤️
مرسی بابت پارت جدید😘

خواننده رمان
4 ماه قبل

آخی کاش بچه زنده میموند میرفت خسرو رو سوپرایز میکرد ممنون قاصدک جان

delovan
4 ماه قبل

ینی چی جرا مرد! دلم گرفت!

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x