رمان شیطان یاغی پارت ۱۰۹10 ماه پیش۲ دیدگاه هیجانش به منم سرایت کرده بود و مشتاق گوش سپردم… -خب بعدش…؟! عمه با گونه هایی سرخ شده و لبخندی که از یادآوری خاطراتش داشت،…
رمان شیطان یاغی پارت ۱۱۱10 ماه پیشبدون دیدگاه بینی روی گردنش گذاشت و عطر تنش را به ریه کشید و توی سینه اش حبس کرد. دوست داشت با خشونت شیرینی به کارش ادامه دهد…
رمان شیطان یاغی پارت ۱۰۸10 ماه پیش۳ دیدگاه آخرین امضا را زد و خودکار را روی میز گذاشت. پوشه را سمت بابک هل داد: -جنسا رو رد کردین…؟! بابک لبخندی روی لب نشاند.…
رمان شیطان یاغی پارت ۱۰۷10 ماه پیش۱ دیدگاه خودش فرق داشت، عاشق نبود اما نمی توانست بی خیالش هم شود. -حرف اصلیت و بزن…!!! -دنبال اطلاعاتی هستن که میلاد داشته… اونا می دونن…
رمان شیطان یاغی پارت ۱۰۶10 ماه پیش۱ دیدگاه کم کسی نبود. هنوز نمی دانستند او کسی نیست که دم به تله بدهد…؟! افسون از ترس به در ماشین چسبیده و تمام وجودش از ترس…
رمان شیطان یاغی پارت ۱۰۵10 ماه پیشبدون دیدگاه افسون چشمان اشکبارش را به نیم رخ مرد دوخت… -تو… تو بهش تیر زدی… تو اسلحه داری… اصلا تو کی هستی…؟! دست مرد دور فرمان…
رمان شیطان یاغی پارت ۱۰۴10 ماه پیش۵ دیدگاه هین ترسیده ای کشیدم و قدمی عقب برداشتم اما نگاهم روی اسلحه دست پاشا بود و مردی که دیوانه وار ضجه می زد و خون سرخی…
رمان شیطان یاغی پارت ۱۰۳10 ماه پیش۱ دیدگاه عمه ملی مظلومانه نگاهم کرد که دلم خون شد… تازه مرخص شده بود و با اسفندیار خان هم به خانه امد… تنها واکنشی که ازم سر…
رمان شیطان یاغی پارت ۱۰۲10 ماه پیش۱ دیدگاه -کجا بودی حالا…؟! سعی کردم گره دستانش را باز کنم اما زور من کجا و زور ان غولتشن چشم آبی کجا…؟! -اجازه بدین میرم دست…
رمان شیطان یاغی پارت ۱۰۱10 ماه پیش۱ دیدگاه افسون نفس کم آورده بودم و حس جسم سنگینی باعث شد پلک باز کنم و یا دیدن تصویر رنگ شده ای چشمانم تا ته باز…
رمان شیطان یاغی پارت 10010 ماه پیش۱ دیدگاه اسفندیار جا خورد. اخم درهم کشید و عمیق و پر نفوذ برادرزاده اش را نگریست… -چی پشت این ازدواجه پاشا…؟! پاشا هم از این سوال…
رمان شیطان یاغی پارت ۹۹10 ماه پیش۱ دیدگاه اشک های افسون تمامی نداشت و مثل ابر بهار گریه می کرد… پاشا با دیدن حالش نتوانست طاقت بیاورد و سرش رادر آغوش گرفت… -افسون…
رمان شیطان یاغی پارت ۹۸10 ماه پیش۴ دیدگاه اسفندیار اخم روی پیشانی اش نشاند… -آذر و بجه هاشم قراره بیان…!!! وجود پاشا لحظه ای گر گرفت… -چی داری میگی عمو… من شماها…
رمان شیطان یاغی پارت۹۷11 ماه پیش۲ دیدگاه با قدم های بلند و استوار از پله ها پایین آمد و سمت درب ورودی رفت… بابک را دید و با اخم های درهمش سمتش رفت……
رمان شیطان یاغی پارت ۹۶11 ماه پیشبدون دیدگاه با لبخند و حس خوشی که زیر زبانش رفته بود نگاه دخترک کرد. افسون بی حال و خجالت زده و در ان حوله لباسی پاشا…