رمان شیطان یاغی پارت ۱۱۲

4.5
(116)

 

 

 

چشمان مات دخترک از اینه به چشمان مرموز و ابی مرد دوخته شد و تنش خیس عرق شد.

داشت می لرزید.

 

برس روی موهایش نشست و آرام و نوازش وار کشیده شد…

آب دهانش را قورت داد.

زبانش به سقف دهانش چسبیده بود.

 

 

پاشا سرش را داخل موهایش برد و عمیق بو کشید: بی نظیری افسون…

 

دخترک باز هم حرفی جز چشم دزذیدن نداشت…

 

مرد متوجه حال بی قرار و خجولش شده بود و می دانست تا سکته فاصله ای نداره…!

 

بی حرف موهایش را شانه زد و برس را روی میز گذاشت.

از تو آینه چشم ازش بر نمی داشت.

یک دستش را بند شکم و با دست دیگرش، موهایش را کنار زد و لب روی کبودی گردنش گذاشت…

تن دخترک لرزید و نفسش تند شد…

 

لب مرد بالاتر روی لاله گوشش رفت و بوسید…

 

-شب دیر میام اما تو لوازمت و جمع کن که فردا صبح حرکت می کنیم…!!!

 

نگاه افسون به یکباره بالا آمد…

تمام سعی اش را کرد تا حرف بزند…

-چ.. ی…؟!

 

دو دست مرد دور شکم دخترک پیچیده شد و او را به خود فشرد…

-میریم تعطیلات دو نفره تا… زندگی مشترکمون رو شروع کنیم…!

 

بعدم بوسه ای کنار شقیقه اش گذاشت و چشمکی زد…

-صبح زود راه می افتیم…!!

 

***

 

افسون مانند مرغ سرکنده با چشمانی دودو زن نگاه عمه ملی کرد و گفت: حالا من چیکار کنم عمه…؟!

 

عمه ملی خندید و شانه بالا انداخت: نمی دونم اما شوهرته حق داره مه بخواد زندگی مشترکش و شروع کنه…!!!

 

 

دخترک با یاد شور و حالی که تجربه کرده بود، چشم بست و خودش هم نمی فهمید چه می خواهد…

-ولی این ازدواج قرار نبود جدی باشه عمه…؟!

 

#پست۳۱۸

 

 

دست عمه ملی روی دستش قرار گرفت.

-اون چیزی که تو ذهنت برای خودت بزرگش کردی فقط خودت و باهاش گول میزنی…. پاشا اگه تو رو نمی خواست هیچ وقت عقدت نمی کرد… حتی این مدتی هم که بهت نزدیک نشده می خواسته تو رو به این زندگی خو بده…!!!

 

 

افسون اخم کرد.

حرف های عمه ملی با منطقش یکی بود اما نمی خواست قبول کند که بی عشق وارد یک زندگی شده…!!!

 

 

دستش زیر دست زن مشت می شود.

-پس عشق چی میشه…؟ مگه برای یه زندگی نباید هم دیگه رو دوست داشت…؟!

 

 

زن می خندد.

دخترکش در یک گمراهی بزرگ به سر می برد.

سعی میکند آرامش در تک تک حرف هایش معلوم باشد تا تاثیر بیشتری روی دخترک داشته باشد…

 

-درسته توی زندگی عشق مهمه اما بعد از ازدواج هم عشق به وجود میاد… خیلی از ازدواج های سنتی پسر و دختر همدیگه رو نمی شناسن اما وقتی می بینن شرایط هر دو طرف اوکیه، تصمیم به ازدواج می گیرن و زندگی مشترک…عشق و دوست داشتن هم کم کم به وجود بیاد…!!!

 

 

افسون کلافه لب برچید:  اما برای ازدواجشون هیچ اجباری نبوده عمه…!!!

 

-درسته اما موقعیت تو یکم خاص بود… به نظر من اینقدر سخت نگیر و به جاش سعی کن پاشا رو بشناسی…. به هر حال بخوای همش در حال مبارزه و جنگیدن باشی خودت و خسته می کنی…!

 

 

دخترک خودش را جلو کشید…

-عمه این آدم اصلا به من امون فکر کردن میده…!  فقط کافیه یه جا من و تنها ببینه، اونوقته که خفتم می کنه…!

 

 

زن خندید.

-از کبودی گردنت معلومه که حسابی آتیشش تنده…!!!

 

دخترک پشت چشم نازک کرد:  می خوام سر به تنش نباشه…!!!

 

-کاملا از اون کبودیا معلومه…!!!

 

#پست۳۱۹

 

 

-محموله ها رسید اونور،  بلافاصله باید جا به جا شن و از همه مهمتر راننده ها هم جاشون رو عوض می کنن…!

 

-هماهنگی شده پاشا…!

 

پاشا نگاه جدی به بابک کرد:  به راننده ها اطمینان ندارم….!

 

بابک جا خورد:  چی میگی پاشا…؟  هردوشون از بچه های خودمونن…!

 

پاشا چشم باریک کرده و نگاه یکی از راننده ها کرد…

-حسم بهشون اصلا مثبت نیس…!  بهتره خودت هم بری…!!!

 

 

بابک هم نیم نگاهی به راننده ها کرد و ولی چیز مشکوکی ندید،  دوباره نگاهش را سمت پاشا سوق داد…

-برای اینکه خیالت راحت باشه، میرم…

 

-یه تیم پشتیبان هم همراه خودت ببر… شاید لازم شد…

 

بابک نیشخند زد…

-حتما…!!!

 

سپس سمت ماشینش رفت و به همراه کامران سوار شدند…

بقیه محافظ ها هم پشت سرش حرکت کردند.

 

 

-برای فردا همه چیز آماده اس…؟!

 

کامران از تو آینه نگاهی کرد…

-بله آقا… آرش و تیمش ویلا میمونن و من و دوتا از بچه ها همراه شماییم…

 

پاشا سری تکان داد..

تمام وجودش پر شد از هیجانی که خیلی وقت بود نفسش را تنگ کرده…!

امان از دخترک مو فرفری که باعث و بانی این هیجان و ضربان تند قلبش بود…

 

 

با نگاهی به ساعت که نیمه شب را نشان می داد. دور بین ها را چک کرد و با دیدن دخترک غرق در خواب لبخندی نامحسوس روی لبش نشست…

 

محال بود تعطیلات آخر هفته رو بگذارد، بخوابد…

برنامه های زیادی داشت اگر دخترک دل بدهد…!!!

 

#پست۳۲٠

 

 

حرم نفس های داغی به پوست صورتش خورد و سپس لب هایی خیسی که به پیشانی اش چسبیده شد…

 

آرام پلک زد و چشم باز کرد.

 

با حس بوی عطر آشنای مرد چشمانش گشاد شدند و با هینی پرید…

 

مرد در حالت نیم خیز دستس را دور تن دخترک پیچید واو را سمت آغوشش کشید..

 

-هیش…. آروم باش دختر، منم…!

 

افسون نفس نفس میزد…

خشک شده نگاهش به مرد بود و آب دهانی که قورت داد…

 

این دیگر چه مدلش بود که بی هوا سر وقتش آمده و بوسه ای می کارد که تا سر حد مرگ می ترسد…!!!

 

-ترسیدم…!!!

 

مرد لبخندی روی لب نشاند…

-اونقدر قشنگ خوابیده بودی که نتونستم بی خیال بوسیدنت بشم…!!

 

 

اخم روی پیشانی دختر نشست.

در نهایت آرامش خوابیده و این یک دفعه بیدار شدنش بدجور روی اعصابش تاثیر گذاشت…

خود را خواست عقب بکشد که مرد اجازه نداد…

 

 

باصدایی خشدار که حاصل خواب بود،  زمزمه کرد

-با یه آدمی که مست خوابه این کار و نمی کنن…!!!

 

 

پاشا با چشمانی براق نگاه چشمان خمار و عصبانی اش کرد…

-می دونم به عمد محکم بوسیدم که بیدار شی…!!

 

افسون مات صورت تخسش شد…

-چرا…؟!

 

مرد نگاهش از چشم ها به لب هایش کشیده شد و بعد با لبخندی مرموز ابرویی بالا انداخت و لب روی لبش گذاشت…

 

دستش را پشت گردن دخترک فیکس کرد و پایش را روی پای دخترک انداخت تا نتواند تکان بخورد و مزاحم بوسیدنش شود…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 116

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان خدیو ماه 0 (0)

بدون دیدگاه
خلاصه :   ″مهتاج نامدار″ نامزد مرد مرموز و ترسناکی به نام ″کیان فرهمند″ با فهمیدن علت مرگ‌ ناگهانی و مشکوک مادرش، قدم در مسیری می‌گذارد که از لحظه به…

دانلود رمان انار 3.2 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه : خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به دلیل جدایی پدر و مادر ماندن…

دانلود رمان نمک گیر 4 (19)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : شاید رویا…رویایی که باید به واقعیت می پیوست.‌‌…دیگر هیچ از دنیا نمی خواست…همین…!همین که یک دستش توی حلقه ی موهای او باشدو یک دستش دور…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
4 ماه قبل

و مرسی و ممنون و متشکر به خاطر این یکی قاصدک جونم.😘

delvin.s1384@gmail.com
4 ماه قبل

عالی👌

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x