رمان شیطان یاغی پارت ۱۰۹

4.2
(194)

 

 

 

هیجانش به منم سرایت کرده بود و مشتاق گوش سپردم…

 

-خب بعدش…؟!

 

عمه با گونه هایی سرخ شده و لبخندی که از یادآوری خاطراتش داشت، زد…

 

-نمی فهمیدم باید چیکار کنم، ترسیده بودم که خدایی نکرده یکی من و دیده باشه…! بدتر از اون لمس دست یه نامحرم بود که اولین بار تجربش می کردم…

 

 

نگاه به چشمانم دوخت.

-قلبم تند تند می کوبید و می لرزیدم…با حال خرابی نامش و لای دفترم گذاشتم و به محض رسیدن به خونه رفتم تو اتاق و درو قفل کردم…. از یه طرف برام جالب بود و هیجان داشتم تا نامه رو باز کنم اما از طرف دیگه واقعا می ترسیدم یکی سر برسه…!!!

 

-آخرش نامه رو باز کردی یا نه…؟!

 

نفسی گرفت…

– طاقت نیاوردم و شب که همه خوابیدن، رفتم سر وقت نامه…!!! من قبلا اون پسر و دیده بودم اما هیچ وقت فکر نمی کردم عاشقم بشه…!!!

 

 

نیشم باز شد…

حکایت عمه همانیست، که می گفت، نمی خواهم اما توی جیبم کن، بود….!

 

-حالا تو اون نامه چی نوشته بود…؟!

 

خجول لبخند زد.

-نوشته بود توی نگاه اول عاشق شده… بیشتر از حجب و حیام خوشش اومده بود و می خواست بیشتر باهام آشنا بشه…

 

 

-شما چیکار کردی…؟!

 

-اولش موافق نبودم اما بعدش اینقدر اصرار کرد که دیگه خودمم خواستمش…!!!

 

-اوه پس بالاخره بند و آب دادی…؟!

 

-خوش تیپ بود و سر زبون دار… خیلی هم مهربون بود… نشد که دلم نره براش…!!!

 

 

-عاشق شدی، رفت…!

 

بغض کرد و چشمانش خیس شد…

-عاشق شدم و به پاش هم موندم ولی نمی دونم یهو کجا غیبش زد…!!!

 

 

 

 

پس عمه به خاطر همین دیگر ازدواج نکرد و تا آخر عمر منتظر نشست…!!

 

تمام وجودم از این که این چنین به عشقش پایبند بود، خرسند میشوم و به احساسش غبطه می خورم…

 

به نظر عشقی که درون چشمانش می دیدم یا دلتنگی که اشک و بغض شده بود، کاملا عیان بود از عشقی که سعی داشت ان را پنهان کند…!!!

 

 

-چرا دنبالش نگشتی…؟!

 

تلخ خندید…

-گشتم اما نبود… اون موقع ها مثل الان نبود، مردم بد می دونستن اگه یه دختر پی پسری می افتاد ولی من بازم تموم تلاشم رو کردم ولی نبود… بعدش هم به خاطر بابام و میلاد مجبور شدیم اثاث کشی کنیم ولی بازم براش پیغام گذاشتم…!!!

 

 

خودم را جلو کشیدم و دست روی دستش گذاشتم…

-عزیز دلم… به نظرم تو تموم تلاشت رو کردی…!!!

 

 

اشک پابین آمده از چشمش را پاک کرد.

-تموم سالها دلم رو هم پیش همون نامه جا گذاشتم… سخت گذشت افسون…!!!

 

 

درک نمی کردم اما زجر صدایش درد داشت که با تمام وجود حسش می کردم…

 

عشق و هجران را با هم تجربه کرده بود…

عشقی که به سرانجام نرسیده و در زیر آتش خاکستر شده ای منتظر جرقه ای بود تا شعله بگیرد…

 

 

-من نمی دونم چی بگم که دلداریت بدم ولی خودت همیشه می گفتی حکمت خدا رو دست کم نگیریم… پس این اتفاقا رو هم بزار به حساب حکمتش…! خودت و زجر نده… بزار زندگی روال خودش و طی کنه… مطمئنم خدا هوات و داره…!!!

 

 

عمه میان اشک هایش لبخند می زند…

دستم را می گیرد و فشار می دهد…

انگار آرامش به چشمانش برگشتند…

 

 

-چه خوبه که تو رو دارم… حق با توئه خدا من و فراموش نمی کنه… خودش خیر و مصلحتم رو بیشتر می دونه…!!!

 

 

 

 

 

در اتاقش را می بندم و می خواهم بچرخم که صدای بم مردانه ای تمام وجودم را می لرزاند.

آب دهانم را با سختی فرو می دهم…

این مرد قول آخر هفته را بهم داده بود…

 

-برای آخر هفته آماده باش مو فرفری…؟!

 

کاش می شد زمین دهان باز می کرد و مرا می بلعید.

چشم بسته و با حرص برمی گردم…؟!

تنم خیس عرق میشود و خجالت زده…

 

-من… من… جایی نمی آم…!

 

دست درجیب، با استایل بی نظیر و قد بلندش بهم نزدیک شد.

نگاهش آنقدر پر نفوذ و عمیق بود که انگار درونم را می کاوید…

لبخند یک طرفه اش هم آنقدر بهش می آمد که محوت می کرد…

 

-من نگفتم میای یا نه، گفتم آماده باش، میریم…!!!

 

قدمی عقب برداشتم.

-اما تا من نخوام، نمی تونین مجبورم کنین…!!!

 

 

بهم رسید.

به دیوار چسبیدم.

قلبم مانند گنجشکی سرما زده تند و محکم به دیواره سینه ام کوبیده می شد…

بوی عطرش مدهوشم کرد.

عرق از تیره کمرم شره کرد.

 

چشم دزدیدم که لمس انگشتش به زیر چانه ام پوستم را سوزاند…

-نگات و ندزد افسون خانوم…!!!

 

 

محو لحن صدای بمش شدم.

آنقدر دلنشین بود که لحظه ای نفسم رفت.

 

نگاهم بالا آمد و دودو زنان نگاهش کردم…

چشمانش برق داشتند اما من داشتم از زور هیجان میمردم…!

 

-ا.. اقا… پاشا…؟!

 

چانه ام را نوازش کرد…

-فقط پاشا صدام کن…!!!

 

چشمانش…!

آخ امان از آبی های لعنتی که آدم را غرق می کرد…

 

-چرا… من…؟!

 

سرش پایین آمد و بین گردن و گوشم فرو کرد و عمیق بو کشید…

-نمی دونم اما عطر تنت مست می کنه… نمی تونم بیشتر از این انتظار بکشم…!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 194

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان جهنم بی همتا 4.2 (15)

بدون دیدگاه
    خلاصه: حافظ دشمن مهری است،بینشان تنفری عمیق از گذشته ریشه کرده!! حالا نبات ،دختر ساده دل مهری و مجلس خواستگاریش زمان مناسبی برای انتقام این مرد شیطانی شده….…

دانلود رمان نمک گیر 4 (19)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : شاید رویا…رویایی که باید به واقعیت می پیوست.‌‌…دیگر هیچ از دنیا نمی خواست…همین…!همین که یک دستش توی حلقه ی موهای او باشدو یک دستش دور…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Nana Sly
4 ماه قبل

چرا من نمیتونم اشتراک خریداری کنم
بقیه هم مشکل دارن؟
پرداخت انجام نمیشه و موفقیت آمیز نیست
چکار باید بکنم ؟

ghader ranjbar
مدیر
پاسخ به  Nana Sly
4 ماه قبل

مشکلش چیه ؟

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x