رمان شیطان یاغی پارت ۱۰۸

4.3
(24)

 

 

 

آخرین امضا را زد و خودکار را روی میز گذاشت.

پوشه را سمت بابک هل داد:

-جنسا رو رد کردین…؟!

 

 

بابک لبخندی روی لب نشاند.

-گزارش کاملشه روی میزته اما اتابک عجیب موی دماغ شده…!

 

 

-چی شده…؟!

 

-انگار اولتیماتومی که بهش دادی رو جدی نگرفته، نوچه هاش و ول کرده، دارن فضولی می کنن…!

 

 

نگاه پاشا سخت شد.

-دمشون و قیچی کن…!

 

 

-قیچی کردم اما بازم آدم نمیشن…! مشکل از اصل کاریه…!!!

 

-حرف حسابش چیه…؟!

 

-افسون…!

 

خشم به یکباره وجود پاشا را پر کرد.

آنقدر عصبانی بود که حتی خودش هم متعجب بود از حال درونی اش…!

افسون خط قرمزش شده بود…!

 

 

بابک از نگاه طوفانی اش جا خورد…

می دانست روی این دختر حساس است و به عمد این حرف را پیش کشید…

 

 

دندان روی هم فشرد.

-بحث افسون رو همین حالا تموم می کنی…!

 

-من کاری بهش ندارم فقط میگم که…

 

پاشا به میان حرفش آمد و با تحکم گفت: تو یا هرکسی دیگه ای حق اینکه در مورد زن من حرف بزنه، نداره وگرنه خوب می دونی چطور می تونم ساکت کنم…؟!

 

#پست۳٠۴

 

 

 

بابک حساب برد.

تسلیم وار دست بالا برد تا توجیه کند چون موضوع اصلی خود افسونی بود که جانش در خطر است.

 

 

-نمی خوام تو کارت دخالت کنم اما ازدواجت با افسون به نقطه ضعفت تبدیل شده… می خوان از طریق زنت بهت آسیب بزنن…!!!

 

 

پاشا پوزخند زد: اتابک جرات مقابله با من و نداره…!!!

 

-درسته اما می تونه که زیر آبی بره…!

 

 

حق با بابک بود.

دشمن زیاد داشت و می توانستند از طریق افسون تهدیدش کنند.

برایش سخت بود با موش کثیفی چون اتابک دیدار کند اما مجبور بود تا به وقتش زهرش را بریزد.

 

 

-می توتی یه وقتی رو بهش بدی تا ببینم حرف حسابش چیه…؟!

 

 

بابک با حرف پاشا لبخند رضایت بخشی زد.

-کار خوبی می کنی…

 

پاشا عکس العملی به حرفش نشان نداد اما توی فکرش تنها بودن با افسون را مرور می کرد که بلند شد.

-آخر هفته نیستم…!!!

 

****

 

افسون

 

-عمه واقعا عاشق اسفندیار خان هستی…؟!

 

عمه ملی گونه هایش سرخ شد.

-این چه حرفیه می زنی…؟! گفتم که یه چیزی بود اونم مال سال های پیشه…!!

 

-بعید می دونم اون آدمی که من دیدم ولت کنه…؟!

 

جا خورد: چی؟ چیزی گفته بهت…؟!

 

ابرویی بالا انداختم: پس بهش فکر می کنی…؟!

 

#پست۳٠۵

 

 

عمه ملی اچمز شده بهم خیره شد.

مانده بود چه بگوید که خندیدم…

 

چشم غره ای بهم رفت.

-نمی خوای بس کنی…؟!

 

– پس شما هم دلت اون عشق جوونی رو می طلبه…!!!

 

چشم دزدید.

-حرف گذشته ها رو پیش نکش…!

 

 

-من حرفی رو پیش نمی کشم عمه اما اون مردی رو که من دیدم دست بردار نیست…!

 

عمه با حرص چشم در حدقه چرخاند.

-اون موقع هاشم همین بود، عجول و یه دنده… حرف حرف خودش بود و بس…!!!

 

 

چشمانم درشت شد.

-عه فکر نمی کردم اینقدر بهم نزدیک بوده باشین…؟!

 

 

عمه ملی انگار راز مگویی را لو داده باشد، لبش راگزید و از جایش بلند شد.

-تو کار نداری، اومدی اینحا پیله کردی به من…؟!

 

 

پلک می زنم.

-باور کن یه حرفی زدی که هیچ جوره نمی تونم خودم و قانع کنم…!

 

-اونوقت چی گفتم که قانع نشدی…؟!

 

 

-احساس می کنم تو گذشته اونجور که اسفندیار خان شما رو می خواسته شما هم به همون اندازه خاطرخواش بودی و از همه مهمتر بهش هم زیادی نزدیک بودی…!

 

 

عمه دست پاچه شد اما من چشم باریک کردم…

-عمه شما نامزد یا زنش نبودی…؟!

 

 

هول زده اخم کرد: این حرفا چیه میزنی…؟!

 

بلند شدم.

-عمه خانوم حرفی نزنی میرم از خود اسفندیار خان می پرسم…!

 

#پست۳٠۶

 

 

عمه ملی مات شد.

فکر نمی کرد تا این حد جدی باشم.

کلافه روی صندلی آرایشی نشست و نگاهم کرد.

 

 

-گذشته چیز خاصی برای تعریف نداره جز خاطراتی که دردت رو بیستر می کنه…!

 

-پس غم هجران داشتی و این سال ها ازش حرفی نزدی…!

 

چشمانش پر از اشک شدند.

-گفته بود، میاد ولی نیومد…!

 

 

آنقدر با بغض گفت که حالم بد شد.

کنارش رفتم و دست دور شانه هایش پیچیدم…

سر به سرش چسباندم…

 

-قربون دل دریاییت برم…!!!

 

دست رو دستم کشید و تلخ خندید…

-یه دل داشتم، دادم… دیگه چیزی ازش نمونده که بخواد عاشقی کنه…!

 

-پس عاشقم بودی…؟!

 

گونه هایش سرخ شدند.

خندید.

چشمانش خیره نقطه ای از زمین شد.

انگار که به ان سال ها رفته بود.

 

-خوشتیپ بود و تازه به اون محل اومده بودند… اونقدر که چشم دخترا دنبالش بود اما اون بی تفاوت بود… قبلنا اینقدر موهاش بلند نبود…

 

با جان و دل به حرف هایش گوش می سپارم…

 

-یه روز از کلاس خیاطی برمی گشتم که دیدم یکی بی هوا دستم و چنگ زد و من و کشید توی یه کوچه خلوت…!!!

 

 

لحظه ای حرف هایش هیجان زده ام کرد که جدا شده و با چشمانی درشت شده نگاه چشمان ستاره بارونش کردم…

-نکنه اسفندیار خان بود…؟!

 

 

لب گزید.

-خودش بود اما باورت نمیشه مردم و زنده شدم وقتی نامه رو گذاشت تو کیفم و بعدش هم چشمکی زد و رفت….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان عروس خان 4.1 (67)

بدون دیدگاه
  خلاصه:   رمان در مورد دختری که شوهرش میمیره و پدر شوهرش اونو به پسر دیگش فرهاد میده دختره باکره بوده…شب اول.. سختی هایی که تحمل میکنه و شوهرش…

دانلود رمان سونات مهتاب 3.7 (67)

بدون دیدگاه
خلاصه: من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری ازدواج کردم که براش مثل پدر بودم!!!! توی مراسم ازدواجمون اتفاقی میفته…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
4 ماه قبل

همه اش درباره عمه بود😉ولی خداییش خوب و زود این پارت رو داری.سورپرایز شدم که امشبم پارت داریم😊دستت گُلت درد نکنه😘

آخرین ویرایش 4 ماه قبل توسط camellia
Hera
4 ماه قبل

به خاطر یسری دلایل سخنم بود اکانت بزنم ولی زدم چون که واقعا با دل و جون کار می‌کنی و برامون پارت میزاری 🤍🤍🤍

Hera
4 ماه قبل

رابطه اینام تو یه نقطه گیر کرده از اون نقطه بیرون نمیاد ، بی صبرانه منتظر شروع رابطشونم😂 یکم تغییر داشته باشیم

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x