رمان شیطان یاغی پارت ۱۱۱

4.1
(37)

 

 

بینی روی گردنش گذاشت و عطر تنش را به ریه کشید و توی سینه اش حبس کرد.

 

 

دوست داشت با خشونت شیرینی به کارش ادامه دهد اما با تجربه تر از ان بود که بخواهد همچین موقعیت نابی را از دست بدهد.

 

 

دوست داشت اعتماد دخترک را جلب کند که موفق هم شد.

این گونه شل شدنش و لذتی که می خواست به او بدهد، نشان می داد دقیقا درست پیش رفته است…

 

 

دستش بالاتر آمد.

نفس نفس زدن دخترک و دست ظریفی که روی دست مردانه اش نشست…

 

-تو رو خدا… پاشا…!!

 

پاشا بوسه خیسی به شاهرگش زد.

-هیش مو فرفری… به هیچ چیز جز من و لمس دستام فکر نکن… خودت و صدات و آزاد کن…!!!

 

 

دخترک شنید اما تاب حرف زدن را هم نداشت…

دست چپ پاشا از شکمش بالاتر رفت و روی سوتینش نشست…

حجم سینه اش را در دست گرفت و اندکی فشرد که دخترک در جایش تکان ریزی خورد…

 

 

سپس دست دیگرش سمت شلوارش رفته و خیلی فرز دکمه را باز کرد…

پای دخترک بهم چفت شد اما پاشا بلد بود چگونه تن منقبض شده دخترک را آرام کند…

 

بوسه خیسش را روی گوشش تکرار کرد…

-افسون… اخ افسون…هیش آروم باش…فقط می خوام آروم شی…هوم… بوی عطر تنت رو دوست دارم…!!!

 

بوسه ای دیگر روی شاهرگش زد و دستش را توی شورتش برد و تن دخترک دون دون شد…

 

لبخندی روی لب پاشا نشست….

 

دستش را پایین تر برد و با خیسی بین پایش لبخندش پهن تر شد…

چشمان مرد برق زد.

یاد ان روز توی استخر افتاد و سکس هرچند نیمه کاره اشان…!!!

 

-چه خیس کردی توله….؟!

 

#پست۳۱۵

 

 

 

الان هم گرچه نصفه نیمه بود و ارضا شدنی در کار نبود اما خودش هم قلبا داشت لذت می برد از پیچ و تاب تن افسون…

 

-وا… ی… پاشا…!!!

 

دخترک سرخ شده و تمام وجودش را شهوت پر کرده بود…

بی حال خواست خودش را جلو بکشد که پاشا نگذاشت…

-جون پاشا… اخ مونده تا بی حال شی مو فرفری…!!!

 

انگشتش را پایین تر برد و بی توجه به تقلاهای دخترک سینه اش را فشرد و انگشتش را دم ورودی پایین تنش نگه داشت و نرم تکان داد…

 

به طوریکه ناله دخترک بلند شد اما حالش دست خودش نبود…

 

نفس نفس می زد و صورت سفیدش سرخ شده بود…

 

به دست و پهلوی مرد چنگ می زد و از داغی و لذتی که بهش دچار شده بود داشت دیوانه می شد…

 

 

زورش نمی رسید و کاملا در حصار تن پاشا داشت جان می داد و لذت می برد…

جیغ کشید و با ضعف نام پاشا را صدا زد…

 

انگشت پاشا روی لزجی بین پایش دورانی می رفت و می امد اما داخل نرفت…

 

دخترک بیچاره وار از زور شهوت موهایش را چنگ زد…

 

– پاشا… التماس… می کنم…!!! تو رو خدا…!!!

 

پاشا مخمورتر از او با حس لذتی که توی وجودش از بی حالی دخترک بود، لب زد…

 

-ارضا شو… خودت و رها کن افسون…

 

 

دخترک ذره ذره داشت جان می کند اما امان از لمس انگشت مرد و حس داغی و لذتی که وجود دخترک را به یغما برده بود و در میان دستان مردی که شوهرش بود، داشت برای بار دوم رها شدن را تجربه می کرد…

 

 

ثانیه ها می گذشت و چیزی به ناتوانی دخترم نمانده بود که یکدفعه تمام وجودش لرزید و آهی که از میان لب هایش خارج شد…

 

دخترک شل شده توی آغوش پاشا خمار و با خالی خراب جان آنکه چشم باز کند، را نداشت…

مرد متوجه شد دخترک ضعیف تر از ان است که بخواهد سرپا شود… یادش ماند که حتما تقویتش کند…

مرد سیری ناپذیری چون او نمی توانست به یک بار یا حتی دوبار قانع شود…!!!

 

لبش به شقیقه دخترک چسبید و دخترک را در آغوشش بالا کشید و بغل گوشش پچ زد…

-دفعه بعدی به این سادگی نیست خانوم خانوما… باید تحملت بالا باشه مو فرقری…!!!

 

#پست۳۱۶

 

 

 

نگاه مرد روی صورت سرخ دخترک در گردش بود و لذت می برد از این همه بکر بودن…

 

برعکس افسون دوست داشت فرار کند اما آرزویی محال بود چون پاشا حتی قصد ترک کردن اتاقشان را هم نداشت…

 

 

حوله را دور خود محکم نگه داشته و به سرعت زیر نگاه سنگین مرد سمت اتاق لباس می رود.

 

به محض رسیدن نفس سنگین و خجولش را رها می کند.

اصلا چطور وا داد و خودش هم از حسی که بهش دچار شده بود، در عجب بود…!

 

آب دهانش را قورت داد و با طولانی ترین وقت ممکن لباس هایش را پوشید…

 

 

پاشا به عمد خودش را با لپ تاپ سرگرم کرده بود اما تمام حواسش به دخترک بود….

 

 

افسون آرام و سر به زیر بیرون امد و بدون نگاه به مرد سمت آینه رفت تا موهایس را خشک کند…

 

پاشا از پشت میز بلند شده و تا خواست سمت دخترک برود کوشی اش زنگ خورد…

برگشت و با دیدن نام بابک بلافاصله تماس را وصل کرد…

-بگو بابک…؟!

 

بابک نفسی گرفت…

-محموله ها آماده اس…!

 

مرد در حالی که نگاهش به دخترک و موهای فرش بود، خیلی جدی زمزمه کرد: بارگیری شدن…؟!

 

-بله راننده منتظر شماست… باید بریم انبار…!

 

-تا یه ربع دیگه حرکت می کنیم…!

 

تماس را قطع کرد و سمت دخترک قدم برداشت…

 

افسون متوجه شد… دست پاچه نگاهش را پایین داد و با موهایش ور رفت…

 

دست مرد روی دستش نشست و برس را از او گرفت…

-حرص من و چرا سر این فرفری ها خالی می کنی جوجه…؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 37

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان انار 3.2 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه : خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به دلیل جدایی پدر و مادر ماندن…

دانلود رمان شاه_بی_دل 4.4 (9)

بدون دیدگاه
    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ چکیده ای از رمان : ریما دختری که با هزار آرزو با ماهوری که دیوانه وار دوستش داره، ازدواج می کنه. امادرست شب عروسی انگ هرزگی بهش…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x