رمان شیطان یاغی پارت ۱۰۷

4.3
(24)

 

 

 

خودش فرق داشت، عاشق نبود اما نمی توانست بی خیالش هم شود.

 

-حرف اصلیت و بزن…!!!

 

-دنبال اطلاعاتی هستن که میلاد داشته… اونا می دونن که افسون دختر میلاده منتهی نمی دونم چطوری جرات کردن با تو در بیفتن…؟!

 

 

پوزخند زد.

– به کاهدون زدن…!

 

-اما من اینجوری فکر نمیکنم…!

 

پاشا عصبانی شد…

-بابک من اصلا حوصله اراجیفت و ندارم…!

 

بابک خندید.

می دانست الان دقیقا با ان دخترک در آپارتمان هست و این عصبانیت بی شک بی ربط به افسون نیست.

 

-افسون داره میشه نقطه ضعفت پاشا…!!

 

اخم های مرد درهم شد…

-هنوز اینقدر بیشرف نشدم که ناموسم و بزارم دم دست یه عالمه کفتار…!!!

 

بابک در دم خفه شد…

ناموس…؟!

خب حق داشت افسون ناموسش بود دیگر….!!!

 

-موقعیتت و دارم، مواظب ناموست باش… اتابک آروم نمیشینه…!!!

 

 

-یه پیغام براش می فرستی که اگه بخواد پاش و از گلیمش دراز تر کنه، بی برو برگشت حکم مرگش و امضا کرده….!!!

 

 

چشمان بابک درشت شد.

تا این حد غیرت خرج می کرد…

تا به حال ندیده بود برای زنی رگ گردن باد کند ولی الحق که افسون هزاری با زنان اطرافش فرق داشت…

 

-براش می فرستم، در ضمن اونایی که دنبالتون بودن رو گرفتیم، می برمشون جای همیشگی…!!!

 

-شب می بینمت…!

 

تماس را قطع کرد…

سمت سالن برگشت و دخترک را ندید اما با شنیدن صدای افتادن چیزی از آشپزخانه، نگاهش را به ان سمت داد که افسون هول زده نگاهش کرد…

 

-لیز خورد افتاد… تشنم بود…!!!

 

#پست۳٠٠

 

 

 

سمت اشپزخانه رفت و کنار دخترک ایستاد…

افسون خواست قدمی فاصله بگیرد که پاشا نگذاشت…

 

-مگه آب نمی خواستی…؟!

 

دخترک آب دهانش را قورت داد.

-سیر شدم…!

 

لب مرد کج شد…

دست روی لبش کشید و با زبری ان ابرویی بالا انداخت.

-لبات خشک شدن… انگار آب می خوان…!!!

 

صورت افسون از لمس داغ دست مرد به یکباره سرخ شد و خجالت سرتا پایش را گرفت.

چشم دزدید و سر عقب کشید…

 

پاشا دست زیر چانه اش برد و سرش را بالا آورد…

-خوشم نمیاد نگاهت و بدزدی…!

 

نگاه دودو زن دخترک بین چشمان مرد در رفت و آمد بود.

می…خوام.. برم خونه…!!!

 

-از من می ترسی…؟!

 

افسون خواست خود را عقب بکشد که مرد نگذاشت و دخترک را سمت خود کشید.

-سوالم و جواب بده…؟!

 

 

ترس داشت اما نمی خواست بروز دهد…

چشم دزدید..

-نمی… ترسم…!!

 

فک مرد روی هم چفت شد.

این لرز صدا یعنی آخر ترسیدن…

به آنی خشم وجودش را فرا گرفت…

فک دخترک را چنک زد و با اخم هایی که ترسناک ترش کرده بود، توی چشمان ترسیده دخترک زل زد…

 

-حق نداری بترسی افسون…

 

بغض کرد…

مچ دست مرد را گرفت…

-دردم گرفت…!!!

 

خیره چشمان پر اشک دخترک شد و وجودش به یکباره لرز خاصی گرفت و دلش یک حال عجیبی شد.

نمی خواست بترساندش…

دستش را پایین اورد و پشت گردنش کذاشت…

سر جلو برد و پیشانی به پیشانی اش چسباند و چشم بست.

 

یک چیزهایی در حال تغییر بود.

یک اتفاق غیر منتظره…

خودش هم نمی فهمید اما دخترک حق ترسیدن نداشت…

 

-از این نگاه ترسیدت خوشم نمیاد افسون… من هر بیشرفی باشم برای تو خطری ندارم… پس ازم نترس لعنتی…!!!

 

#پست۳٠۱

 

 

 

نفس های تند و پر شتاب دخترک به صورتش می خورد و بدتر حالش را منقلب کرد.

 

 

افسون نمی خواست ترسش را نشان دهد اما دست خودش نبود.

چیزی را که می دید باعث می شد تمام تنش به لرزه دربیاید مخصوصا ان اسلحه ای که انگار جز جدا نشدنی از مرد است…

 

-من… من.. نمی خوام بترسم ولی…

 

 

پاشا کمی فاصله می گیرد و منتظر ادامه حرفش نگاهش می کند.

 

دخترک نفس عمیق دیگری می کشد.

-ولی اون ا… اسلحه…

 

 

حرف در دهانش ماند وقتی لبان پاشا بار دیگر روی لبش قرار گرفت و بار دیگر بوسیدش…

 

بوسه ای که می خواست این ترس را از بین ببرد…!!!

 

 

لبان خشک شده دخترک را با زبانش تر کرد و ان را دور تادور لبش چرخاند…

 

حداقل می توانست ذهنش را دور کند حتی خشم خودش را هم خاموش….

 

 

افسون درگیر حفره ای بزرگ و عمیق می کند و بیش از پیش دچار سر در گمی می شود…

چیزی که نمی داند چیست اما قلبا مشتاق بوسه های گرم و تبدار مرد است…!!!

 

 

پاشا لبان دخترک را همچون شکلاتی شیرین میمکد و لیس می زند.

خوشش می آمد تا ان سرخی های بی نظیر را در دهان و با زبانش مزه کند…

صدای بوسه ها فضای آشپزخانه را پر کرده..

لب پایین دخترک میان لبانش را می کشد.

پایین تر می رود و زیر گودی لبش را بوسه کوتاهی می زند..

این بار تا چانه و گردنش پایین تر رفت..

 

#پست۳٠۲

 

 

صدای نفس نفس زدن های افسون بود فضای آشپزخانه را پر کرده و حتی خودش هم متعجب بود و مشتاق لب های مردیست که از او می ترسید.

 

 

پوست سفید و لطیفش زیر زبان و لب مرد بوسیده و مکیده می شد و چشمان دخترک از سر لذت بسته شدند…

 

 

پاشا داشت میمرد تا بیشتر ادامه دهد…

لحظه ای جدا شده… دخترک را بلند کرده و روی کانتر می گذارد… افسون گیج و ترسیده گردنش را چنگ می زند…

-پاشا…؟!

 

 

مرد خمار لبش کج شد: جون پاشا…؟!

 

دخترک مات خیره مرد شد و چیزی درون قلبش سقوط کرد…

 

پاشا با دیدن چشمان خمار و لبان نیمه بازش دلش رفت و دلبرانه خم شد و گونه دخترک را بوسید…

 

 

سمت گوشش رفت و لبانش را چسباند…

-دلم بیشتر از یه بوسه می خواد… می خوام این بار با تموم وجودم حست کنم…!!

 

 

افسون لرزید.

داغی تن مرد آنقدر زیاد بود که او را هم سوزاند.

متوجه منظورش شد و باید مخالفت می کرد و همان وقت از آغوش گرم این مرد دور می شد ولی واقعا نمی توانست حتی تکان بخورد…

 

فقط چشم بست و سکوت کرد…

 

پاشا از وضعیت پیش آمده نهایت استفاده را برد.

اذیت کردن دخترک لذت بخش بود.

 

 

این بار با لبخندی که پهن تر شده بود، شرورانه نگاهش کرد.

-آخر هفته میریم تعطیلات… من و تو…. قراره زندگی مشترکمون رو شروع کنیم…

 

افسون جا خورده داشت حرف هایش را حلاجی می کرد و تا خواست اعتراض کند دوباره لب مرد روی لبش نشست…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان بر من بتاب 3.8 (9)

بدون دیدگاه
خلاصه:   خورشید و غیاث ( پسر همسایه) باهم دوست معمولی هستند! اما خانواده دختر خیلی سخت گیرند و خورشید بدون اطلاع خانواده اش به غیاث که قبلا در زندگیش…

دانلود رمان شاه_صنم 4.2 (11)

بدون دیدگاه
  ♥️خلاصه : شاه صنم دختری کنجکاو که به خاطر گذشته ی پردردسرش نسبت به مردها بی اهمیته تااینکه پسر مغرور دانشگاه جذبش میشه،شاه صنم تو دردسر بدی میوفته وکسی…

دانلود رمان ارباب_سالار 2.8 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: داستانه یه دختره دختری که همیشه تنها بوده مثل رمانای دیگه دختره قصه سوگولی نیست ناز پرورده نیست با داشتن پدر هیچ وقت مهر پدری رو نداشته همیشه له…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
4 ماه قبل

آخ جون😊تعطیلات🤗مرسی,قاصدک جونم😘

آخرین ویرایش 4 ماه قبل توسط camellia
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x