هین ترسیده ای کشیدم و قدمی عقب برداشتم اما نگاهم روی اسلحه دست پاشا بود و مردی که دیوانه وار ضجه می زد و خون سرخی که زیر نور خورشید چشم را میزد…
نگاه پاشا به سویم جلب شد و اخم هایی که روح از تنم را خارج کرد…
ترسناک و سرد براندازم کرد.
تمام بدنم می لرزید و اشک هایم دست خودم نبودند…
هر لحظه بیشتر و بیشتر داشتم پس می افتادم…
دستان لرزانم را مشت کردم…
پاشا نگاه ترسناک و وحشی اش را گرفت و به یکباره داد زد: این تن لش و از اینجا ببرین…
عصبانی بود و آبی هایش دریای طوفانی بودند.
اسلحه اش را پایین آورد و ان را پشت شلوارش گذاشت و قدم هایش را سمت من ترسیده تند کرد…
من ترسیده عقب رقتم…
-ج… جلو… نیا…!!
نمی دانم شنید یا نه اما من بدجور ازش می ترسیدم…
مخصوصا از اسلحه اش…
چشمان خشمگینش را به چشمان ترسیده ام دوخت و با لحن فوق ترسناکی غرید: اینجا چه غلطی می کنی…؟!
چانه ام لرزید و قطره قطره اشک از دیدگانم چکید.
قفسه سینه ام از شدت ترس بالا و پایین می شد.
بغص داشت خفه ام می کرد که تحمل از دست داده و عقب گرد کرده و فقط دویدم اما میانه راه دستی بازویم را کشید و تخت سینه اش کوبیده شدم…
هق هق کردم و جیغ بلندی کشیدم…
-به من دست نزن…. ولم کن کثافت قاتل… ولم کن…!!!
می خواست ساکتم کند اما من ترسیده دست خودم نبود…
-افسون….!!!
جیغ کشیدم و مشت بر سینه اش کوبیدم که دو دستم را با یک دست گرفت.
-ازت متنفرم عوضی… تو یه قاتلی بیشرف…!!!
بی رحمانه به فکم چنگ زد و با خشم نعره کشید: بسه… بسه… دهنت و ببند وگرنه…!!!
راوی
پاشا از خشم و عصیان می لرزید و فک دخترک میان دست قدرتمندش در حال خورد شدن بود.
قطرات درشت اشک از چشمان دخترک پایین چکیدند. طاقت دیدن ان ها را هم نداشت.
دندان روی هم سایید و بر سر دخترک فریاد کشید.
به هیچ عنوان دوست نداشت افسون او را اسلحه به دست ببیند و ترس را برایش به ارمغان بیاورد…
دو دست ظریف افسون روی مچ دستش نشست و سعی کرد که ان حصار عذاب اور را دور کند…
پاشا نفس نفس زده، تیز نگاهش کرد و دستش را پایین اورد.
افسون ترسیده هقی زد و قدمی عقب رفت…
-ازت بدم میاد… ازت بدم میاد…قاتل…!!!
مرد با قدمی بلند مچ دستش را گرفت و او را سمت خود کشید…
همین جا می توانست گردن دخترک را بشکند و زبانش را از حلقومش بیرون بکشد اما دلش یاری نمی کرد…
-فقط خفه میشی افسون… سعی نکن با اعصابم بازی کنی که بد می بینی… مثل آدم دنبالم میای وگرنه به زور می برمت…!!!
دستش را کشید و مسیر باریکه را در پیش گرفت…
افسون تقلا می کرد اما حریف پاشا نبود.
-دستم و کندی، ولم کن… من با تو هیچ جا نمیام…
پاشا محل نداد و با اخم هایی در هم به راهش ادامه داد…
به محافظی که سپرده بود، تا مراقب باشد کسی نیاید، رسید و بعد دست دخترک را رها می کند و با نگاهی پر اخطار و غضب دست مشت می کند و بی هوا توی صورت مرد می کوبد که افسون دوباره درجا سکته را می زند…
#پست۲۹۲
نعره مرد به هوا رفت و روی زمین افتاد…
پاشا راست می ایستد و بعد انگشت اشاره اش را سمت مرد می گیرد…
-از این به بعد یادت بمونه وقتی میگم مراقب باش تا کسی نیاد حق نداری حتی یک ثانیه اون محل رو ترک کنی…!!!
افسون با چشمان وق زده نگاه محافظ و صورت پر از خونش کرد که پاشا باز دستش را کشید…
تمام وجودش از ترس و اضطراب نبض میزد…
داشت پس می افتاد.
حتی می ترسید نفس بکشد تا مبادا مشت مرد خشمگین روی چانه اش بنشیند…
به نزدیک درب که رسید، رو به کامران برگشت و دست دراز کرد…
-سوییج ماشین…!!!
کامران و بقیه با تعجب و ترس نگاهش می کردند و بعد بی معطلی سوییچ را کف دست پاشا گذاشت.
سپس سمت بابک چرخید و غرید: هیچ کس دنبالم نیاد…!!!
روح از تن دخترک پرید…
ملتمسانه نگاه بابک و کامران کرد که هر دو مرد با سختی چشم گرفتند…
هیچ کس حق دخالت نداشت این قانون پاشا بود…
افسون هق هقش اوج گرفت و به التماس افتاده بود اما مرد وحشی ترسناک شده کنارش بی هیج توجهی در ماشین را باز کرد و دخترک را به داخل هل داد…
افسون خواست مقاومت کند ولی زورش نمی رسید…
جیغ کشید: وحشی… ولم کن…!!!
پاشا با غیظ در را بست و خودش هم سوار شد… ماشین را روشن کرده و پا روی گاز گذاشت که به یکباره ماشین از جا کنده شد…!!
افسون از ترس به صندلی چسبیده بود و مرگ را داشت به چشم می دید…
-پاشا تو رو خدا…
پاشا باز هم توجه نکرد و تمام حرصش را روی پدال گاز خالی کرد…
التماس می کرد…
-پاشا… دارم… می ترسم…
مرد بی هوا نعره زد: حق نداری بترسی… حق نداری لعنتی…! من بیشرف هر جونوری باشم برای تو ته امنیتم…. حق نداری بترسی لعنتی…
ای بابا چرا اینجوری شد🙁حتما الان یه بلایی سرشون میاد😥مرسی قاصدک جونم.😍
وای من عاشق این رمانم 😍😍
کاشکی هر شب پارت گذاری میکردین یا حداقل پارت ها طولانی تر بود
سلام خسته نباشی قاصدک جون میگم امشب پارت جدید نداریم ؟
سلام مرسی
امشب پارت میزارم
وای مرسی بانو