رمان شیطان یاغی پارت ۱۰۴

4.3
(117)

 

 

 

 

هین ترسیده ای کشیدم و قدمی عقب برداشتم اما نگاهم روی اسلحه دست پاشا بود و مردی که دیوانه وار ضجه می زد و خون سرخی که زیر نور خورشید چشم را میزد…

 

نگاه پاشا به سویم جلب شد و اخم هایی که روح از تنم را خارج کرد…

ترسناک و سرد براندازم کرد.

تمام بدنم می لرزید و اشک هایم دست خودم نبودند…

 

 

هر لحظه بیشتر و بیشتر داشتم پس می افتادم…

دستان لرزانم را مشت کردم…

 

 

پاشا نگاه ترسناک و وحشی اش را گرفت و به یکباره داد زد: این تن لش و از اینجا ببرین…

 

عصبانی بود و آبی هایش دریای طوفانی بودند.

اسلحه اش را پایین آورد و ان را پشت شلوارش گذاشت و قدم هایش را سمت من ترسیده تند کرد…

 

 

من ترسیده عقب رقتم…

-ج… جلو… نیا…!!

 

نمی دانم شنید یا نه اما من بدجور ازش می ترسیدم…

مخصوصا از اسلحه اش…

 

چشمان خشمگینش را به چشمان ترسیده ام دوخت و با لحن فوق ترسناکی غرید: اینجا چه غلطی می کنی…؟!

 

 

چانه ام لرزید و قطره قطره اشک از دیدگانم چکید.

قفسه سینه ام از شدت ترس بالا و پایین می شد.

بغص داشت خفه ام می کرد که تحمل از دست داده و عقب گرد کرده و فقط دویدم اما میانه راه دستی بازویم را کشید و تخت سینه اش کوبیده شدم…

 

 

هق هق کردم و جیغ بلندی کشیدم…

-به من دست نزن…. ولم کن کثافت قاتل… ولم کن…!!!

 

 

می خواست ساکتم کند اما من ترسیده دست خودم نبود…

-افسون….!!!

 

جیغ کشیدم و مشت بر سینه اش کوبیدم که دو دستم را با یک دست گرفت.

-ازت متنفرم عوضی… تو یه قاتلی بیشرف…!!!

 

بی رحمانه به فکم چنگ زد و با خشم نعره کشید: بسه… بسه… دهنت و ببند وگرنه…!!!

 

 

 

 

راوی

 

پاشا از خشم و عصیان می لرزید و فک دخترک میان دست قدرتمندش در حال خورد شدن بود.

 

 

قطرات درشت اشک از چشمان دخترک پایین چکیدند. طاقت دیدن ان ها را هم نداشت.

 

دندان روی هم سایید و بر سر دخترک فریاد کشید.

به هیچ عنوان دوست نداشت افسون او را اسلحه به دست ببیند و ترس را برایش به ارمغان بیاورد…

 

 

دو دست ظریف افسون روی مچ دستش نشست و سعی کرد که ان حصار عذاب اور را دور کند…

 

 

پاشا نفس نفس زده، تیز نگاهش کرد و دستش را پایین اورد.

 

افسون ترسیده هقی زد و قدمی عقب رفت…

-ازت بدم میاد… ازت بدم میاد…قاتل…!!!

 

 

مرد با قدمی بلند مچ دستش را گرفت و او را سمت خود کشید…

همین جا می توانست گردن دخترک را بشکند و زبانش را از حلقومش بیرون بکشد اما دلش یاری نمی کرد…

 

 

-فقط خفه میشی افسون… سعی نکن با اعصابم بازی کنی که بد می بینی… مثل آدم دنبالم میای وگرنه به زور می برمت…!!!

 

دستش را کشید و مسیر باریکه را در پیش گرفت…

افسون تقلا می کرد  اما حریف پاشا نبود.

 

 

-دستم و کندی، ولم کن… من با تو هیچ جا نمیام…

 

پاشا محل نداد و با اخم هایی در هم به راهش ادامه داد…

به محافظی که سپرده بود، تا مراقب باشد کسی نیاید،  رسید و بعد دست دخترک را رها می کند و با نگاهی پر اخطار و غضب دست مشت می کند و بی هوا توی صورت مرد می کوبد که افسون دوباره درجا سکته را می زند…

 

#پست۲۹۲

 

 

 

نعره مرد به هوا رفت و روی زمین افتاد…

 

پاشا راست می ایستد و بعد انگشت اشاره اش را سمت مرد می گیرد…

-از این به بعد یادت بمونه وقتی میگم مراقب باش تا کسی نیاد حق نداری حتی یک ثانیه اون محل رو ترک کنی…!!!

 

 

افسون با چشمان وق زده نگاه محافظ و صورت پر از خونش کرد که پاشا باز دستش را کشید…

 

تمام وجودش از ترس و اضطراب نبض میزد…

داشت پس می افتاد.

حتی می ترسید نفس بکشد تا مبادا مشت مرد خشمگین روی چانه اش بنشیند…

 

به نزدیک درب که رسید، رو به کامران برگشت و دست دراز کرد…

-سوییج ماشین…!!!

 

کامران و بقیه با تعجب و ترس نگاهش می کردند و بعد بی معطلی سوییچ را کف دست پاشا گذاشت.

 

سپس سمت بابک چرخید و غرید: هیچ کس دنبالم نیاد…!!!

 

 

روح از تن دخترک پرید…

ملتمسانه نگاه بابک و کامران کرد که هر دو مرد با سختی چشم گرفتند…

هیچ کس حق دخالت نداشت این قانون پاشا بود…

 

افسون هق هقش اوج گرفت و به التماس افتاده بود اما مرد وحشی ترسناک شده کنارش بی هیج توجهی در ماشین را باز کرد و دخترک را به داخل هل داد…

 

 

افسون خواست مقاومت کند ولی زورش نمی رسید…

جیغ کشید: وحشی… ولم کن…!!!

 

پاشا با غیظ در را بست و خودش هم سوار شد… ماشین را روشن کرده و پا روی گاز گذاشت که به یکباره ماشین از جا کنده شد…!!

 

 

افسون از ترس به صندلی چسبیده بود و مرگ را داشت به چشم می دید…

-پاشا تو رو خدا…

 

 

پاشا باز هم توجه نکرد و تمام حرصش را روی پدال گاز خالی کرد…

التماس می کرد…

-پاشا… دارم… می ترسم…

 

مرد بی هوا نعره زد: حق نداری بترسی… حق نداری لعنتی…! من بیشرف هر جونوری باشم برای تو ته امنیتم…. حق نداری بترسی لعنتی…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 117

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان اقدس پلنگ 4.1 (8)

بدون دیدگاه
  خلاصه: اقدس مرغ پرور چورسی، دختری بی زبان و‌ساده اهل روستای چورس ارومیه وقتی پا به خوابگاه دانشجویی در تهران میزاره به خاطر نامش مورد تمسخر قرار می گیره…

دانلود رمان شاه_بی_دل 4.4 (9)

بدون دیدگاه
    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ چکیده ای از رمان : ریما دختری که با هزار آرزو با ماهوری که دیوانه وار دوستش داره، ازدواج می کنه. امادرست شب عروسی انگ هرزگی بهش…

دانلود رمان چشم زخم 4 (4)

بدون دیدگاه
خلاصه:   نه دنیا بیمارستانه، نه آدم ها دکتر . کسی نمیخواد خودش رو درگیر مشکلات یه آدم بیمار کنه . آدم ها دنبال کسی هستن که بتونه حالشون رو…

دانلود رمان التیام 4.1 (14)

۱ دیدگاه
  خلاصه: رعنا دختری که در روز ختم مادرش چشمانش به گلنار، زن پدر جدیدش افتاد که دوشادوش پدرش ایستاده بود. بلافاصله پس از مرگ مادرش پی به خیانت مهراب،…

🦋🦋 رمان درخواستی 🦋🦋 4.2 (14)

۴۹ دیدگاه
    🔴دوستان رمان های درخواستی خودتون رو اینجا کامنت کنید،تونستم پیدا کنم تو سایت میزارم و کسانی که عضو کانال تلگرامم هستن  لطفا قبل درخواست اسم رمان رو تو…

دانلود رمان موج نهم 4.3 (7)

بدون دیدگاه
خلاصه: گیسو و دوستانش که دندونپزشک های تازه کاری هستن، توی کلینیک دانشگاه مشغول به کارند.. گیسو که به تازگی پدرش رو از دست داده، متوجه شده برادر بزرگش با…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
4 ماه قبل

ای بابا چرا اینجوری شد🙁حتما الان یه بلایی سرشون میاد😥مرسی قاصدک جونم.😍

آخرین ویرایش 4 ماه قبل توسط camellia
Kate Addams
4 ماه قبل

وای من عاشق این رمانم 😍😍

کاشکی هر شب پارت گذاری میکردین یا حداقل پارت ها طولانی تر بود

دلارام آرشام
4 ماه قبل

سلام خسته نباشی قاصدک جون میگم امشب پارت جدید نداریم ؟

دلارام آرشام
پاسخ به  قاصدک .
4 ماه قبل

وای مرسی بانو

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x