رمان شیطان یاغی پارت ۱۰۶

4.7
(15)

 

 

 

کم کسی نبود.

هنوز نمی دانستند او کسی نیست که دم به تله بدهد…؟!

 

افسون از ترس به در ماشین چسبیده و تمام وجودش از ترس بخ زده بود…

 

 

ماشین سیاه سایه به سایه اش می آمد و پاشا در لاین وسط رانندگی می کرد و کم کم به راه برگردان می رسید که با نگاهی از آینه بغل و خلوت بودن، سرعتش را بالا برد و بدون زدن راهنما ماشین را سمت چپ متمایل کرده و وارد دور برگردان شد و ماشین سیاه جا ماند…

 

 

پوزخند روی لبش ببشتر شد و چشمانش برق زد…

نگاهی دیگر از آینه به عقب کرد و وقتی کسی را ندید نفسش را آسوده بیرون داد…

 

 

نیم نگاهی به افسون مچاله شده در خود انداخت و با دیدن رنگ پریده و چشمان گریانش چیزی در دلش تکان خورد…

 

 

دست دراز کرد و بازوی افسون را گرفت که دخترک با نفرت و خشم دستش را پس زد و داد زد: بهم دست نزن… بهم دست نزن لعنتی…. می خوام برم خونه…!!!

 

 

مرد جا خورد و اخم به چهره نشاند.

می توانست اوج ترس دخترک را احساس کند اما حق ندلشت سر او داد بزند…

 

به نظرش زیادی ساده گرفته بود…

باید افسون را تنبیه می کرد…

بی توجه به دخترک مسیر دیگری در پیش گرفت…

 

**

 

-پیاده شو…!!!

 

افسون جا خورده نگاهی به ماشین های پارک شده کرد…

-گفتم می خوام برم خونه…!!!

 

پاشا پوزخند زد: اینجا هم خونه اس…!!!

 

دخترک به صندلی چسبید…

-می خوام برم پیش عمه ملی..!!!

 

مرد سمتش خم شد و با چشمانی براق لب زد: تو پیش شوهرتی… اینجایی هم که می خوایم بریم خونمونه…!!! اخه نیازه یکم حرف های زن و شوهری داشته باشیم…!!!

 

-من… من… نمیام…!!!

 

پاشا دست زیر کمر و زانویش برد و او را مانند پر ماهی بلند و از ماشین پیاده کرد…

دخترک دست و پا زده را روی زمین گذاشت و درب ماشین را بست…

-نیای، میندازمت روی کولم و می برمت…!!!

 

 

 

 

 

افسون قدمی عقب رفت که به بدنه ماشین چسبید…

-من با تو بهشت هم نمیام…!!

 

 

پاشا نگاه تند و تیزی بهش کرد.

عصبانی بود و افسون بدتر روی اعصابش می رفت…

-نمیای…؟!

 

افسون ابرو در هم کشید…

-معلومه که نمیام…!!

 

 

مرد حوصله سر و کله زدن با دخترک تخس شده رو به رویش را نداشت.

می دانست حال هرچه بگوید، افسون چیز دیگری می گفت.

اهل ناز خریدن هم نبود…!

 

 

ناخوداگاه نگاهی به قد و بالای دخترک کرد و میان عصبانیت خنده اش گرفت ولی خودش را کنترل کرد تا لبخندی روی لبش نشیند…

 

یک وجب و نیم قد داشت و پهنایش هم یک چهارم خودش ولی زبان و ناز کردنش کل هیکلش را شامل می شد…

 

 

سر پایین برد و انگشت شستش را به دماغش کشید و نیم نگاهی حواله اش کرد..

-باشه پس خودت خواستی…!!!

 

 

در یک حرکت غافلگیرانه دست زیر زانوی دخترک برد و او را بلند کرد و روی دوشش انداخت…

افسون جیغ کشید ولی پاشا بی خیال ضربه ای به باسنش زد و تهدید کرد…

 

-بخوای جیغ جیغ کنی و مردم رو بکشونی اینجا آبروی خودت میره پس ساکت شو…

 

 

افسون پایش را تکان داد.

سرش به دوران افتاده بود و هجوم خون توی سرش باعث شد سنگین تر نفس بکشد و چشمانش سیاهی بروند…

 

-نمی تونم… نفس… بکشم…!!!

 

 

 

 

 

پاشا نیشگونی از ران پایش گرفت که دخترک از حرص ناخن هایش را توی کت مرد فرو کرد اما چون نتوانست کاری بکند، مشت کوبید…

 

-احمقی احمق… فقط قد دراز کردی ولی شعور نداری…!!!

 

 

با محض رسیدن آسانسور ایستاد و دکمه را زد…

درب باز شد… داخل رفت و افسون را زمین گذاشت…

سر دخترک لحظه ای گیج رفت که ترسیده لباس مرد را چنگ زد…

 

-سرم…؟!

 

پاشا خیره لب های دخترک، کمرش را گرفت و با یک چرخش کوتاه از فرصت استفاده کرده و او را به دیواره آسانسور کوبید و بی هوا لب روی لبش گذاشت..

 

افسون تقلا کرد و خواست جدا شود اما پاشا محکم تر تنش را به خود فشرد…

 

قلب هایشان بدون آنکه بخواهند به بازی گرفته شد و داغی بی نظیری سرتا پایشان را فرا گرفت…

 

 

آرام و با لذت می بوسید بدون آنکه موقعیت را درک کند حتی دوست داشت دخترک را لخت کند…

 

بوسه هایش عمیق تر شد و افسون مانند عروسکی شوک شده در دستان مرد لمس و بین دیوار و تن سنگی مرد فشرده می شد….

 

 

پاشا مست عطر تن دخترک بود و شهد لبانش او را از بیخود کرد…

به هیچ چیز جز بوسیدن فکر نمی کرد که با صدای باز دینگ آسانسور و بعد باز شدنش خمار و ضد حال جدا شد…

 

حتی افسون هم توی حال خودش نبود و دودو زن نگاهش به پاشایی بود که لبخند کجی بر لبش بود…

 

تمام عصبانیتش دود شده و آرامش تمام وجودش را فرا گرفته بود…

 

کاش می توانست تا آخرش پیش برود…!!!

 

دست افسون مبهوت را گرفت و سمت آپارتمان رفت…

کارت را زد و ابتدا افسون و بعد خودش داخل رفت…

 

دخترک سرتا پا خجالت بود که روی نگاه کردن و سر بالا آوردن را نداشت…

 

پاشا موذیانه زیر نظرش داشت…

با حظ نگاه شرم و سرخی صورتش کرد…

-این سرخی از خجالته یا عصبانیت…؟!

 

 

 

 

 

افسون دندان بهم سابید.

نمی خواست جواب بدهد.

در مقابل این مرد کم می آورد.

بوسه هایش، نگاهش، حرف هایش… همه و همه چیزی را در وجودش تکان می داد…

 

 

این مرد مرموز برایش قابل پیش بینی نبود…

نمی توانست عکس العمل هایش را هنگام عصبانیت و عادی بودنش حدس بزند…

 

زیادی کاربلد بود و او حتی کوچکترین شناختی روی مردها نداشت…

 

 

ترجیح داد سکوت کند…

تجربه ثابت کرده بود مقابل این مرد فعلا سکوت بهترین کار ممکن است…

حداقل پیشگیری می کرد تا کمتر مورد حملات یک دفعه ای مرد قرار بگیرد…

 

 

 

به آرامی از کنار مرد گذشت و سمت مبل رفت…

پاشا تاک ابرویی بالا انداخت.

دخترک قهر کرده بود.

داشت ناز می ریخت اما او که اهل ناز خریدن نبود…؟!

 

 

قدمی سمتش برداشت که گوشی اش زنگ خورد…

گوشی را از جیب کتش بیرون کشید و با دیدن نام بابک تماس را وصل کرد..

 

-بگو بابک…!

 

بابک چیزی را توی لب تاب تایپ کرد و با جدیت گفت: اون ماشین برای افراد اتابکه…!!!

 

پاشا به یکباره اخم روی پیشانی اش می نشیند و متعجب است…

اتابک چه دخلی با او دارد…؟!

زیر چشمی نگاه افسون کرد و ازش فاصله گرفت…

 

-اتابک چرا باید بیفته دنبال من…؟!

 

-دنبال تو نه، پی افسونه…!!!

 

دستش مشت می شود…

-ربطش…؟!

 

بابک تکیه اش را به صندلی می دهد…

-به نظرت خودت چرا با افسون ازدواج کردی… مگه عاشقش شدی…؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان زمردم 3.5 (11)

بدون دیدگاه
  خلاصه : زمرد از ترس ازدواج اجباری به پسرخاله اش پناه می برد، علی ای که مردانگی اش زبان زد است و دوازده سال از زمرد بزرگتر! غافل از…

دانلود رمان شب نشینی پنجره های عاشق 4.2 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌: شب نشینی حکایت دختری به نام سایه ست که از دانشگاه اخراج شده و از اون جایی که سابقه بدش فرصت انجام خیلی از فعالیت ها رو از اون…

دانلود رمان گندم 3 (7)

۲ دیدگاه
    .خلاصه : داستان درباره ی یک خانواده ثروتمنده که بیشتر اعضای اون کنار هم زندگی میکنن . طی اتفاقاتی یکی از شخصیت های داستان “گندم” میفهمه که بچه…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
4 ماه قبل

ذوق مرررررگ شدم.م با دیدن پارت جدید😍😍😍😍😍😍😍.مرررررسی,قاصدک جونم.😘

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x