رمان شیطان یاغی پارت ۱۱۴

4.2
(136)

 

 

 

پاشا کتش را درآورد…

نیشخندش روی اعصابم بود…

نزدیکم شد و انگشت اشاره اش را روی بینی ام زد…

-شاید فکر کرده تابستونه…!

 

***

 

حوله را دورم پیچیدم و بلاتکلیف دنبال لباس بودم…

کلافه چشم بستم و لعنتی به پاشا فرستادم.

شک نداشتم که کار خود بیشعورش بود.

مردک هیز…!!!

 

 

سمت کمد رفتم و در را باز کردم…

پیراهن آبی رنگ پاشا را بیرون کشیدم و جلوی چشمانم گرفتم…

سایز سه برابر خودم بود…

شانه بالا انداختم…

حداقل بهتر از هیچی بود…

 

****

 

چرخی جلو آینه زدم…

بلندی اش تا پایین تر از رانم می آمد…

آستینش هم تا آرنجم بالا زدم،  بهتر شد اما به طرز بامزه ای توی تنم گشاد بود…

 

اگر سعی اش بر این بود که مرا اذیت کند،  مشکلی نداشت،  من راحت بودم…!!!

 

موهایم را دور شانه ریختم و بعد از اطمینان از سر و وضعم پایین رفتم…

 

*

 

-بابک حواست و جمع کن باید چهار چشمی حواست به راننده باشه… به موقعیت که رسیدی سریع جایگزین کن…!!!

 

پشت پاشا به من بود و متوجه آمدنم نشد…

 

نمی دانم بابک چه گفت که با عصبانیت غرید: ریسک نکن… مرض نداشتم تو رو بفرستم… همون کاری رو انجام بده که بهت گفتم…!!!

 

متعجب بهش نگاه کردم و هیچ از حرف هایش سر در نیاوردم…

 

-لازم شد خلاصش کن…!!!

 

 

نمی دانم چرا از جمله آخرش تنم لرزید و کوبش قلیم زیاد شد…

تماس را قطع کرد و چرخید…

نگاهش که بهم افتاد، اخم هایش هم از هم باز شدند اما من مات جمله آخرش بودم…

 

منظورش از خلاصش کن دقیقا چه چیز بود…؟!

 

#پست۳۲۵

 

 

راوی

 

پاشا با دیدن دخترک لحظه ای نفسش رفت…

تابلوی زیبای هنری که می گفتند، خود خودش بود…

 

قدمی جلو برداشت…

دخترک مات مرد شد و حرارتی که از چشمانش ساطع می شد…

 

اب دهان فرو برد و خجالت کشید…

او به این نگاه و رفتارها عادت نداشت و دقیقا همین رفتارهای بکر و نابش بود که پاشا را افسون خودش کرده…

 

 

موهای فرش صورت معصوم و زیبایش را قاب کرده و مرد توان نگاه گرفتن نداشت…

 

خوب بود که محافظ ها حق ورود به ویلا را نداشتند و دخترک آزادانه می توانست با همین تیپ بچرخد و او لذت ببرد…!!!

 

نزدیکش شد و قد یک وجب فاصله داشت…

-پیراهنم بیشتر از من به تو میاد…!!!

 

سر افسون پایین رفت…

دستانش در هم پیچید.

به طعنه لب زد:  خدمتکارتون… لباس درست و درمون برام نذاشته…!!!

 

آبی های پدر درارش را به چشمان معصوم دخترک دوخت…

-می دونه شوهرت چی دوست داره…؟!

 

افسون شاکی شد…

-میشه اینقدر این کلمه رو تکرار نکنی…!  به خدا تو نگی، تو شناسنامم اسمت به عنوان شوهر درج شده…!!!

 

مرد خندید…

-خوشم میاد که دنبالش رفتی تا مطمئن بشی…!!!

 

 

قدمی جلو رفت که دخترک قدمش را به عقب جبران کرد…

 

-میشه فاصله رو رعایت کنین…؟!

 

چشمان مرد پر شد از خنده…

-مگه شوهرا فاصله می گیرن…؟!

 

افسون عاصی شد…

-تکرار نکن… تو رو خدا از من بکش بیرون…!!!

 

پاشا برخلاف دخترک جلوتر رفت…

لبخند روی لبش بود و سازش هم کوک…

-مگه فرو کردم که حالا بکشم بیرون…؟!

 

 

افسون گنگ و گیج نگاهش کرد.

آنقدر عقب رفت تا به دیوار خورد…

فهمید که بد حرف زده و پاشا هم با نامردی تمام به رویش آورد…

 

لب گزید و خواست از کنار مرد در برود که دست پاشا دور تنش پیچید و توی آغوشش حبس کرد…

 

#پست۳۲۶

 

 

 

افسون با چشمانی گرد شده خیره پاشا و لبخندش شد…

این مرد تعادل روانی نداشت…!!!

 

-می خوام برم…!!!

 

پاشا خیره سیاهی های جذابش شد.

چشمان خمارش دلش را لرزاند و لذت  برد از این همه زیبایی که وجودش را هیجان زده کرده بود…

 

 

مرد دنیا دیده و هفت خطی مانند او که می توانست موم را از ماست بیرون بکشد،  با یه نگاه تا ته وجود دخترک را می کاوید و تمام هست و نیستش برایش کاملا شفاف بود…

 

-چرا همش می خوای فرار کنی…؟!

 

افسون از حس حرارت زیادی که تمام وجودش را احاطه کرده و می خواست فرار کند اما اسیر دست مرد بود.

 

خودش هم نمی فهمید چه مرگش هست اما این گرما و اسارت را دوست داشت و به دلش بدجور چسبیده بود…

 

اصلا پاشا را جور دیگری می دید…

 

آب دهان قورت داد.

هیچ دوست نداشت مکنونات قلبی اش را مرد بفهمد…

دنبال بهانه بود…

 

-خب… خب… گرسنمه…!!!

 

سر پاشا روی صورتش خم تر شد…

-دقیقا منم گرسنمه اما…

 

 

دست مرد زیر لباسش رفت و پوست لختش را لمس کرد…

-می خوام تو رو بخورم… لامصب از بس که کوچولو و خوردنی…!!!

 

دل دخترک هری ریخت…

شوخی اش ارتباط مستقیمی با شرارت چشم های آبی اش داشت و خواب هایی که دیده بود…!

 

 

دست و دلش لرزید و از تماس دست مرد پوستش دون دون شد…

چشمانش را مظلوم کرد.

-ازت خواهش کنم، میزاری برم…؟!

 

#پست۳۲۷

 

 

 

لبخند روی لب مرد پهن شد.

خوشش آمد از بازی که راه انداخته بود.

این حد از مظلوم شدن ان هم چشمانی که خمار و شفاف بودند، بد به دلش نشست…!

 

کج خندی روی لب نشاند…

-به یه شرط…؟!

 

افسون ناخودآگاه با شنیدن حرفش ذوق کرد و لبش پهن شد…

برق چشمانش دو برابر شد…

-چه شرطی…؟!

 

 

پاشا از این چشم به ان چشم رفت و بعد لب های سرخ کش آمده اش…

هوس بوسیدنش یک لحظه از جلوی چشمانش کنار نمی رفت…

 

 

نگاهش دوباره بالا رفت.

دو دستش را صورت دخترک را قاب کرد و ان را بالا آورد…

 

 

و در نهایت حیرت دخترک چشمکی زد و لب روی لبش گذاشت و با تمام وجود بوسید…

بوسه ای که شباهت زیادی به بوسه های فرانسوی داشت…

 

****

 

قاشق را به زور بلند کرد و نزدیک لبش برد تا اولین لقمه را داخل دهانش بگذارد اما خجالت و لرزش دستش مانع از ان می شد…

 

-مگه گرسنت نبود، پس چرا نمی خوری…؟!

 

 

اخم روی پیشانی نشاند…

انگار این مرد کاری نداشت جز ور دل نشستن او…!

هرچی سعی می کرد خانومانه رفتار کند، بدتر می شد…

 

چشم در حدقه چرخاند و با حرص نگاهش کرد…

-آخه یکی بدجور رو اعصابمه…!!!

 

 

مرد با دستمال لب هایش را تمیز کرد و نگاهش را معطوف دخترک کرد…

اذیت کردن و حرص دادن افسون برایش لذت بخش بود…

 

-بخوای یه چندتا راهکار بلدم…؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 136

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان نهلان 3.3 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه: نهلان روایت زندگی زنی به نام تابان میباشد که بعد از پشت سر گذاشتن دوره ای تاریک از زندگی خود ، در کنار پسر کوچکش روزهای آرامی را…

دانلود رمان زمردم 3.5 (11)

بدون دیدگاه
  خلاصه : زمرد از ترس ازدواج اجباری به پسرخاله اش پناه می برد، علی ای که مردانگی اش زبان زد است و دوازده سال از زمرد بزرگتر! غافل از…

دانلود رمان موج نهم 4.3 (7)

بدون دیدگاه
خلاصه: گیسو و دوستانش که دندونپزشک های تازه کاری هستن، توی کلینیک دانشگاه مشغول به کارند.. گیسو که به تازگی پدرش رو از دست داده، متوجه شده برادر بزرگش با…

دانلود رمان شهر زیبا 3.3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره دیدن کسی که فراموشش کرده بودم…

دانلود رمان انار 3.2 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه : خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به دلیل جدایی پدر و مادر ماندن…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
4 ماه قبل

مرررسی قاصدک جونم.منتظر این یکی بودم.دستت درد نکنه که گزاشتی.😘خیلی خوبه😍ولی از ای پاشا یه کم میترسم.🙃

Batool
4 ماه قبل

ممنون قاصدکی خیلی ممنون عزیزدلم خیلی خوشحال شدم که امشب این رمانو پارت گذاری کردی😍😍😍😍❤️❤️

خواننده رمان
4 ماه قبل

قاصدک جون ممنون از زحماتت میشه رمانای اشتراکی رو هر شب بذارین ؟خب باید یه مزیتی نسبت به بقیه رمانا داشته باشن نه اینکه پارت گذاریشون مثل بقیه رمانا باشه😉

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x