رمان شیطان یاغی پارت ۱۰۳

4.4
(110)

 

 

 

عمه ملی مظلومانه نگاهم کرد که دلم خون شد…

 

تازه مرخص شده بود و با اسفندیار خان هم به خانه امد…

تنها واکنشی که ازم سر زد دهانم باز شد که قدرت بستنش را نداشتم…

 

اصلا چطور اسفندیار خان تا این حد خودمانی شده بود…؟!

 

خب وقتی بیشتر فکر می کردم به این نتیجه می رسیدم که اسفندیارخان هم توی زورگویی می تواند هم ردیف برادرزاده اش باشد… فقط امیدوارم که مانند پاشا، عمه ملی بیچاره ام را خفت نکند که او دیگر مثل من نمی ایستد یا تعجب کند، همانجا یک کشیده زیر گوشش می خواباند به خاطر نامحرم بودنش…

 

 

-عمه خوبی…؟!

 

لبش را گزید: نه خوب نیستم…!

 

حالت صورتش داد میزد که قصد گریه کردن داشت و دلیلش هرچه بود به اسفندیار خان مربوط می شد…

 

-چی شده قربونت برم…؟!

 

اخم کرد.

-تو چرا نیومدی من و ترخیص کنی… هنوز اینقدر محتاج نشدم که یکی دیگه بخواد جورمون و بکشه…!!!

 

 

وا رفتم…

-عمه ملی دیدی که من آماده شده بودم بیام بیمارستان که دیدم شما با اسفندیار خان وارد ویلا شدین…!!!

 

 

عمه ملی سکوت کرد و به یکبار صورتش کبود شد..

-اومده تو اتاق و خودش جای شوهر نداشتم جا زده… تا خواستمم مخالفت کنم، چشم بهم زدنی با دکتر از اتاق بیرون رفت…!!

 

 

می توانستم تصور کنم عمه ملی تا چه حد عصبانی است…

خنده ام را به زور کنترل کردم…

-چرا بهم زنگ نزدی…؟!

 

-نامرد سپرده بود کاری بود، به خودش زنگ بزنن…

 

-خب خودت به پرستار می گفتی و شماره من و بهش می دادی…!

 

عمه ملی به پشت دراز کشید: دقیقا همین کار و کردم ولی یهو اسفندیار سر و کله اش پیدا شد…!!!

 

 

 

 

 

-پس بد جایی گیر کردی…!!

 

-اون سالا یه چیزی بود و تموم شد اما این دلیل نمیشه یه نفر اینقدر محق باشه…!!

 

 

با نظر عمه ملی موافق بودم ولی واقعیت این بود که هرچقدر می خواستیم فاصله را حفط کنیم برعکس سلطانی ها فاصله را از بین می بردند…

 

-نذار اینقدر محق باشه…!!!

 

-بخواد به پر و پام بپیچه از اینجا میرم…!!

 

واکنش عمه ملی هم زیادی تند بود و این حجم از عصبانیت از جای دیگر بود…

وگرنه اسفندیار خان برای آوردن عمه ملی واقعا زحمت کشیده بود…

 

سراغ کیسه داروهایش رفتم و قرص هایش را برداشتم…

لیوان آبی ریختم و به همراه قرص ها کنارش گذاشتم…

 

-بهتره فعلا استراحت کنی و بعدا هم میشه نقشه ای برای ادب کردنش کشید…

 

 

کمک کردم تا دراز بکشد.

بیشتر نگران خودش بودم اما اگر واقعا عشقی این وسط باشد از خدا می خواهم بهترین ها را برایش رقم بزند…

 

چشمان غرق در خوابش را روی هم گذاشت و این مدت می دانستم فشار زیادی را متحمل می شود و این غش کردن ها هم برای همان اعصاب نداشته اش بود…!!!

و امان از قلبی که مشکل دار شده بود…

 

 

آرام و بی صدا بیرون آمدم و در را بستم…

به محض چرخیدن سینه به سینه اسفندیار خان شدم و جیغی که خود را کشتم تا از دهانم خارج نشود…

 

 

-ترسیدی؟ حالش چطوره…؟!

 

 

 

 

دوست داشتم بگویم به تو چه اما خب ادب به خرج داده و احترام گذاشتم…

کمی فاصله گرفتم..

-یکم عصبانی بود اما بالاخره خوابید…!!!

 

 

 

اسفندیار خان لبخندی زد…

-هنوزم مثل قدیما حرص می خوره… کم مونده بود توی بیمارستان و ماشین موهام رو از سرم بکنه…!!!

 

 

نگاه مرد خندان رو به رویم کردم و دقیقا همین حس را هم من نسبت به پاشا داشتم…

-پس خیلی شانس آوردین که جون سالم به در بردین…!!!

 

 

چشم باریک کرد: تموم این سال ها رو از دستش دادم ولی از حالا به بعد یه لحظه هم تنهاش نمیزارم…

 

 

خیره نگاهش می کنم..

-از کجا می دونین مثل اون قدیما راضی به بودن شما در کنارش باشه…!!!

 

 

-ببین عروس خانوم من سن و سالی ازم گذشته و نصف سال های زندگیم به فکر ملیح گذشت اما باقی عمرم و می خوام که در کنارم داشته باشمش و تمام سعی ام رو می کنم تا به دستش بیارم اما…

 

ابرو بالا انداختم و منتظر نگاهش کردم…

-اما تو این راه تو هم باید کمکم کنی که…!!!

 

به خودم اشاره مردم:  من؟!

 

لپم را کشید و دستش را باز کرد: که عمت و بیخ ریشم ببندی…!!!

 

***

 

فکرم مشغول حرف های اسفندیار خان بود و ان روی پررویی که انگار به شکل عجیبی نسلی به نسل بعد  منتقل شده بود….

 

مسیر راه باریک پشت ساختمان را در پیش گرفته و با دانستن آنکه ان اژدهای هار هم در قفسش به سر می برد با فراغ بالی و آسودگی خاطر دست در جیب و با لذت قدم زده و هوای آزاد را می بلعم… موزیک لایتی را هم پلی کرده و گوش می دهم…

 

 

جشم بسته قدم بر میدارم و همراه خواننده می خوانم که به یکباره با صدای شلیک اسلحه چشمانم باز و تنم می لرزد اما با دیدن صحنه مقابلم تمام وجودم فلج می شود….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 110

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان قفس 3.8 (16)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان:     پرند زندگی خوبی داره ، کنار پدرش خیلی شاد زندگی میکنه ، تا اینکه پدر عزیزش فوت میکنه ، بعد از مرگ پدرش برای دادن سرپناهی…

دانلود رمان ماهرخ 5 (3)

۱ دیدگاه
خلاصه رمان:   در مورد زندگی یک دختر روستایی در دهات. بین سالهای ۱۳۰۰تا ۱۳۵۰٫یک عاشقانه ی معمولی اما واقعی در اون روایت میشه و سپس دست و پنجه نرم…

دانلود رمان ماهی 3.4 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: یک شرط‌بندی ساده، باعث دوستی ماهی دانشجوی شیطون و پرانرژی با اتابک دانشجوی زرنگ و پولدار دانشگاه شیراز می‌شود. بعد از فارغ التحصیلی و برگشت به تهران، ماهی به…

دانلود رمان التیام 4.1 (14)

۱ دیدگاه
  خلاصه: رعنا دختری که در روز ختم مادرش چشمانش به گلنار، زن پدر جدیدش افتاد که دوشادوش پدرش ایستاده بود. بلافاصله پس از مرگ مادرش پی به خیانت مهراب،…

دانلود رمان باوان 3.3 (3)

بدون دیدگاه
    🌸 خلاصه :   همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشته‌ای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی می‌گیره. حالا اون دختر حس می‌کنه هیچ‌کدوم از چیزایی…

دانلود رمان طومار 3.4 (21)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان :     سپیدار کرمانی دختر ته تغاری حاج نعمت الله کرمانی ، بسی بسیار شیرین و جذاب و پر هیجان هست .او از وقتی یادشه یه آرزوی…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
4 ماه قبل

مرسی به خاطر پارت گزاری منظم.خوب وعالی بود مثل همیشه قاصدک جونم😘.ولی بد جایی تموم شد.🙁

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x