رمان شیطان یاغی پارت ۱۰۵

4.3
(93)

 

 

 

افسون چشمان اشکبارش را به نیم رخ مرد دوخت…

-تو… تو بهش تیر زدی… تو اسلحه داری… اصلا تو کی هستی…؟!

 

 

دست مرد دور فرمان سفت شد.

او کی بود…؟!

در اصل یک قاتل بود اما تا به حال خون به ناحقی نریخته بود…!!!

 

 

-اون کثافتی که داری ازش حرف می زنی، می دونی کارش چیه… هان….؟!

 

 

چشمان دخترک از صدای دادش درشت شد.

قلبش بی رحمانه می کوبید…

توان حرفی را هم نداشت…

 

مرد نیم نگاهی به افسون کرد و با دیدن رنگ پریده اش، سرعت ماشین را کم کرد…

 

-اون بیشرفی که بهش شلیک کردم، یه قاتله….!یه کثافتی که بچه های کوچیک رو می دزده و بعد میفرسته واسه بالا دستیا برای قاچاق اعضای بدن…!!!

 

 

گردن افسون به ناگاه سمت مرد چرخید وناباور نگاهش کرد…

حقیقت نداشت…

او داشت خودش را تبرئه می کرد…

 

-دروغ میگی…؟!

 

چشمان سرخ پاشا نمایانگر درون پر آشوب و داغانش بود…

اطرافش پر بود از گند و کثافت…

او عادت داشت اما افسون…

 

-برام مهم نیس باور کنی یا نه اما….

 

با دیدن یک دفعه ای ماشین سیاهی از آینه که تعقیبشان می کرد حرفش را خورد و سرعتشان را بیشتر کرد…

از عصبانیت در مرز انفجار بود که با حرکت افسون که می خواست به عقب نگاه کند، داد زد: سرت و بنداز پایین…گوشیم و بردار و شماره بابک رو بگیر….

 

دخترک لرزید.

-اینا… کی هستن…؟!

 

پاشا تمام حواسش پی آینه بود و با لایی که کشید، صدایش بار دیگر بالا رفت…

-همونایی که قصد جونت و کردن… یالا به بابک زنگ بزن…!!!

 

 

 

 

 

افسون با دست هایی لرزان شماره گرفت و روی اسپیکر گذاشت…

ـجونم داداش…؟!

 

پاشا با نگاهی به ماشینی که در تعقیبشان بود، سمت فرعی چرخید و با حرص گفت:

-یه ماشین سیاه افتاده دنبالم… ببین کدوم حرومزاده ای تخم کرده… یه چند تا از بچه ها رو بفرست… لوکیشنم و روشن می کنم…!!!

 

 

بابک با شتاب سمت کامران و آرش رفت…

-الان می فرستم… مراقب باش…

 

 

تماس قطع شد و افسون با ترس و لرز آب دهانش را قورت داد و به عقب چرخید و یک دفعه با دیدن مردی که سرش را از پنحره ماشین بیرون کشیده و اسلحه ای دستش بود، جیغ کشید…

-پاشا… اسلحه…

 

 

پاشا سرعتش را بیشتر کرد…

خودش داشت از توی آینه همه چیز را می دید…

 

تشر زد: نگاه نکن افسون…. بشین سرجا…

 

با شلیک اسلحه و برخورد ان به شیشه عقب دخترک جیغ کشید و دست روی گوشش هایش گذاشت…

 

-پاشا…؟!

 

پاشا با خشم و اخم هایی در هم گره شده غرید: کمربندت و ببند…

 

دخترک توان آنکه اصلا تکان بخورد را نداشت چه برسد به آنکه کمر بند ببندد…

 

هق هق می زد و میان ان بلبشو تیر دیگری شلیک شد و دخترک دست روی دهانش گذاشت…

 

پاشا می خواست شلیک کند اما نمی توانست به تنهایی هن شلیک کند و هم رانندگی…

 

از افسون هم توقعی نمی شد داشت، چون که خودش از ترس در حال بیهوش شدن بود…

 

با نقشه ای که به ذهنش رسید نگاهی به دو آینه بغل کرد و موقعیت را سنجید..

 

نگاه آینه جلو کرد و ماشین سیاه پشت سرش با فاصله ای کم قرار داشت…

 

پوزخندی زد و پا روی گاز گذاشت و وارد بزرگراه شد…

 

 

 

 

کم کسی نبود.

هنوز نمی دانستند او کسی نیست که دم به تله بدهد…؟!

 

افسون از ترس به در ماشین چسبیده و تمام وجودش از ترس بخ زده بود…

 

 

ماشین سیاه سایه به سایه اش می آمد و پاشا در لاین وسط رانندگی می کرد و کم کم به راه برگردان می رسید که با نگاهی از آینه بغل و خلوت بودن، سرعتش را بالا برد و بدون زدن راهنما ماشین را سمت چپ متمایل کرده و وارد دور برگردان شد و ماشین سیاه جا ماند…

 

 

پوزخند روی لبش ببشتر شد و چشمانش برق زد…

نگاهی دیگر از آینه به عقب کرد و وقتی کسی را ندید نفسش را آسوده بیرون داد…

 

 

نیم نگاهی به افسون مچاله شده در خود انداخت و با دیدن رنگ پریده و چشمان گریانش چیزی در دلش تکان خورد…

 

 

دست دراز کرد و بازوی افسون را گرفت که دخترک با نفرت و خشم دستش را پس زد و داد زد: بهم دست نزن… بهم دست نزن لعنتی…. می خوام برم خونه…!!!

 

 

مرد جا خورد و اخم به چهره نشاند.

می توانست اوج ترس دخترک را احساس کند اما حق ندلشت سر او داد بزند…

 

به نظرش زیادی ساده گرفته بود…

باید افسون را تنبیه می کرد…

بی توجه به دخترک مسیر دیگری در پیش گرفت…

 

**

 

-پیاده شو…!!!

 

افسون جا خورده نگاهی به ماشین های پارک شده کرد…

-گفتم می خوام برم خونه…!!!

 

پاشا پوزخند زد: اینجا هم خونه اس…!!!

 

دخترک به صندلی چسبید…

-می خوام برم پیش عمه ملی..!!!

 

مرد سمتش خم شد و با چشمانی براق لب زد: تو پیش شوهرتی… اینجایی هم که می خوایم بریم خونمونه…!!! اخه نیازه یکم حرف های زن و شوهری داشته باشیم…!!!

 

-من… من… نمیام…!!!

 

پاشا دست زیر کمر و زانویش برد و او را مانند پر ماهی بلند و از ماشین پیاده کرد…

دخترک دست و پا زده را روی زمین گذاشت و درب ماشین را بست…

-نیای، میندازمت روی کولم و می برمت…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 93

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان بومرنگ 3.8 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: سبا بعد از فوت پدر و مادرش هم‌خانه خانواده برادرش می‌شود اما چند سال بعد، به دنبال راه چاره‌ای برای مشکلات زندگی‌اش؛ تصمیم می‌گیرد از خانواده کوچک برادرش جدا…

دانلود رمان سونات مهتاب 3.7 (67)

بدون دیدگاه
خلاصه: من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری ازدواج کردم که براش مثل پدر بودم!!!! توی مراسم ازدواجمون اتفاقی میفته…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x