رمان شیطان یاغی پارت ۱۱۳

4.3
(126)

 

🔥

افسون

 

پررو تر از این بشر را تا حالا ندیده بودم…

از دیشب و بوسه طولانی اش که خواب را برمن حرام کرد، حرص داشتم، جوری که می خواستم دانه دانه موهای خوش رنگ و حالتش را از توی سرش بکنم…

 

 

این مرد آدم نبود.

اذیت کردنم جزو تفریحاتش بود.

دیشب بعد از بوسیدنش چنان مرا به آغوشش کشید که تا صبح نتوانستم کوچکترین تکانی بخورم…!!!

 

به حال و روزم می خندم و بدتر باید به حالم گریه کنم که الت دستش شدم…!!!

 

-آماده ای…؟!

 

صدایش سوهان روحم بود…

نگاهی به ساعت کردم و وا رفتم…

 

نالیدم: صبح به این زودی من و کجا میبری…؟! به خدا خوابم میاد…! دیشبم که نذاشتی بخوابم…!

 

دستی به تی شرتش کشید…

این کی وقت کرد بخوابد و کی بلند شود…؟!

 

-دقیقا یه ربع فرصت داری تا آماده شی و وسایلی که جمع نکردی رو برداری وگرنه خودم دست به کار میشم و اونوقته که با سلیقه خودم برات فقط لباس زیر بردارم و لباس خواب…!!!

 

 

خواب از سرم پرید.

از چشمان شرورش حقیقت را می شد فهمید که حتما این کار را انجام می دهد…

 

-اما… من نمی خوام بیام…!!!

 

سمت اتاق لباس ها رفت…

-از زمانی که بهت دادم فقط دوازده دقیقه مونده…!!!

 

من توان تکان خوردن نداشتم چه برسد به اینکهه بلند شوم…

این مرد دیوانه بود و داشت مرا هم مانند خودش می کرد…

 

صدایش دوباره آمد…

-فقط ده دقیقه…!!!

 

نمی دانم چه طور حساب بردم که نیم خیز شدم و خواستم از تخت پایین بروم که ناگهان پایم به رو تختی گیر کرد و از تخت پایین افتادم…!!!

 

#پست۳۲۲

 

 

با لبخند کج و اعصاب خوردکنش بهم خیره بود اما من هم از دستش شاکی بودم هم خوابم می آمد…

 

-میشه نگام نکنی…؟!

 

ابرو بالا انداخت…

-دوست دارم نگات کنم…!!!

 

ادایش را درآوردم و بعد با حرص چشم غره ای رفتم…

-حداقل میزاشتی لباسام و جمع کنم…!

 

-نیازی نیست خدمتکار جمع کرده بود…!

 

-چی…؟!

 

-می دونستم حتما با اومدنمون یه برنامه ای داریم، شب قبل خدمتکار تموم لوازمت و جمع کرده بود و گذاشته بود توی ماشین…!

 

-پس چرا نذاشتی آماده بشم…؟!

 

-من بهت زمان دادم اما تو افتادی و بعدش هم همون ده دقیقه رفت برای یه دستشویی…!!!

 

-این نامردیه…؟! تو دیشب نذاشتی بخوابم…!!!

 

دستم را گرفت و سمت لبانش برد و پشت ان را بوسید که میان عصبانیتم، لحظه ای ضربان قلبم ایستاد و دوباره شروع به کار کرد…

 

-تو باید هر زمان از روز در هر مکانی آمادگی خفت کردنای من و داشته باشی…!!!

 

اخم کردم…

-چرا اینقدر اصرار به شوهر بودن من داری…؟!

 

پوزخندی زد: چون واقعا شوهرتم…!

 

جدی شد…

-دارم بهت اخطار میدم من مرد خودداری نیستم که بخوام این همه وقت سکسی نداشته باشم…! اگه دارم مقابلت کوتاه میام فقط می خوام امادت کنم وگرنه اولین وظیفت در برابر من سکسیه که چند ماهه ازم دریغ کردی…!!!

 

کپ کردم…

چه توقعی از منی که حتی این ازدواج را قبول نداشتم، داشت…؟!

 

-فکر نمی کنین دارین تند میرین…؟!

 

دنده را عوض کرد…

-اگه به تند رفتن بود که الان باید حامله هم باشی دختر… من مرد صبوری ام اما هیچ وقت سعی نکن با صبرم امتحانم کنی…!!!

 

چشمانم گشاد شدند…

تازه علاوه بر تهدید، منت هم می گذاشت…!

خشم داشتم…

-مگه من گفتم بیا شوهرم شو…؟!!!

 

نیم نگاهی بهم کرد…

-شوهرت شدم چون به نفغت بود، الان هم با زنم می خوام برم تعطیلات و تو این مدت می خوام با علایق و سلایقم آشناش کنم مخصوصا توی سکس که بدجور هات و خشنه…

 

پشت بند حرفش چشمک زد که قالب تهی کردم…

باید آمادت کنم که همچین طاقت من و جناب سلطانی کوچک رو هم داشته باشی مو فرفری…!!!

 

#پست۳۲۳

 

 

 

با دیدن این همه زیبایی زبانم بند آمده بود.

اگر در این دنیا بهشتی وجود داشت قطعا همین جایی بود که من با چشمانی از حدقه درآمده داشتم می دیدم…!!!

 

 

-بعدا هم می تونی ببینی، بیا داخل هوا سرده سرما می خوری…!!!

 

نگاه از سر سبزی مقابلم گرفتم و سمت پاشا چرخیدم.

-اینجا مال کیه…؟!

 

ایستاد.

کمی مکث کرد: خوشت اومده…؟!

 

ذوق می کنم.

-خیلی خوشگله…!!!

 

پاشا خندان کنارم آمد و دست پشت کمرم گذاشت…

تو صورتم خیره شد…

موهایم را با نوک انگشت کنار زد…

 

چشمان آبی اش گرمای بی نظیری را منتقل میکرد…

-به نظرم به خوشگلی تو نمی رسه مو فرفری…!!!

 

 

در دم ماتم برد.

هدف این مرد از این حرف ها جه بود…؟!

به سلامتی ذره ای هم حیا نداشت اما بدجور قلبم را به بازی گرفت…!!!

 

****

 

با درماندگی به لباس ها نگاه کردم و سوتینم را بالا آوردم…

بندی تر از این داخل کمدم نبود…؟!

 

هرچه لباس بی پدر مادر بود برایم سوا کرده و در چمدان گذاشته بود…

نیم تنه و شورتک سرخ رنگ را بالا آورده…! این ها به درد این فصل و سرما می خورد…؟!

 

در چمدان را محکم بهم کوبیدم و روی تخت نشستم…

انگار مسخره پاشا شده بودم…!!

 

در همین حینی که حرص می خوردم، در باز شد و پاشا وارد اتاق شد…!!!

 

با تعجب نگاهم کردو ابرو بالا داد…

-اتفاقی افتاده…؟!

 

خنده پر حرصی کردم.

-نه همه چیز رو به راهه…!!! خدمتکارت فکر کرده تابستونه هرچی لباس زیر و نیم تنه بوده، جمع کرده…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 126

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان آدمکش 4.1 (8)

۸ دیدگاه
    ♥️خلاصه‌: ساینا فتاح، بعد از مرگ‌ مشکوک پدرش و پیدا نشدن مجرم توسط پلیس، به بهانه‌ی خارج درس خوندن از خونه بیرون می‌زنه و تبدیل میشه به یکی…

دانلود رمان قلب سوخته 4.3 (11)

بدون دیدگاه
      خلاصه: کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده، اما پوست بدنش توی اون حادثه…

دانلود رمان جهنم بی همتا 4.2 (15)

بدون دیدگاه
    خلاصه: حافظ دشمن مهری است،بینشان تنفری عمیق از گذشته ریشه کرده!! حالا نبات ،دختر ساده دل مهری و مجلس خواستگاریش زمان مناسبی برای انتقام این مرد شیطانی شده….…

دانلود رمان چشم زخم 4 (4)

بدون دیدگاه
خلاصه:   نه دنیا بیمارستانه، نه آدم ها دکتر . کسی نمیخواد خودش رو درگیر مشکلات یه آدم بیمار کنه . آدم ها دنبال کسی هستن که بتونه حالشون رو…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Batool
4 ماه قبل

ممنون عزیزدلم خسته نباشی قاصدکی🥰

delvin.s1384@gmail.com
4 ماه قبل

عالی بود

camellia
4 ماه قبل

مررررررسی قاصدک جونم 😍

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x