رمان شیطان یاغی پارت ۱۱۶

4.3
(143)

 

 

 

پاشا تن لخت دخترک را به اغوش کشید و روی موهایش را بوسید…

سر در گوشش خم کرد و با نفس هایی داغ زمزمه کرد…

-از این به بعد خجالت نداریم افسون… باید هر موقع خواستمت، تمکینم کنی…!!!

 

 

افسون ناباور نگاهش کرد.

ترسیده بود.

-پاشا… من…

 

مرد دست جلوی لبانش گرفت…

-هیش نترس… دیدی چقدر بهت لذت دادم…!

 

مکث کرد تا تاثیر حرفش را در صورت دخترک ببیند…

دخترک با چشمانی ترسیده نگاهش می کرد…

 

-قراره دو برابر همین لذت و هم بازم بهت بدم…!!!

 

دخترک خواست خودش را عقب بکشد که پاشا نگذاشت…

 

-وای… پاشا… من… من… لذت بیشتر… نمی خوام…!!!

 

پاشا اخم مصنوعی مرد…

-پس من چی…؟!

 

دهان افسون بسته شد…

آب دهانش را قورت داد که پاشا دست زیر تنش انداخت و روی دست بلندش کرد…

 

 

دخترک با ترس گردنش را چسبید و توی گوشش مدام التماس می کرد اما گوش پاشا بدهکار نبود…

 

از پله ها بالا رفت…

در اتاق را باز کرد و داخل شد.

افسون را روی تخت گذاشت و در حالی که خیره اش بود،  شلوارش را بیرون کشید و تنها با یک شورت در مقابل دخترک ایستاد…

 

 

افسون بهت زده پلک زد و نگاهش وسط پای مرد افتاد که نفسش رفت…

 

-این… من… نه…

 

چشم درشت کرد که پاشا جلو رفت و زانو روی تخت گذاشت…

 

خندید و چشمکی زد : ترس نداره خوشگله،  یکم که گذشت به سایزش عادت می کنی…!!!

 

و قبل از اینکه دخترک فرار کند، رویش خیمه زد…

 

 

#پست۳۳۳

 

 

با حس هرم نفس هایی روی سینه اش چشم باز کرد…

لبخندی با یادآوری آنچه گذرانده بود، زد…

دست درون موهای دخترک برد و بعد با احساس بی نظیری که بهش دچار شده بود روی سرش را بوسید…

 

 

دستش را از زیر سر دخترک آرام بیرون کشید که افسون تکانی خورد…

 

پلک هایش را باز کرد و مات صورت خندان و پربرق مرد شد…

 

لحظه ای جا خورد و خواست نیم خیز شود که پاشا نگذاشت…

-نترس… منم دختر…!!

 

افسون با دیدن تن لخت مرد، چیزهایی که از سر گذرانده بود را به یاد آورد و در دم خجالت کشید…

 

خواست زیر پتو برود که پاشا نگذاشت…

پیشانی اش را بوسید وچشمکی زد…

-کجا نیم وجبی…. تازه خانوم شدنت مبارک مو فرفری…؟!

 

 

هجوم دو برابر خون توی صورت دخترک و فرو بردن سرش داخل سینه پهن مرد باعث قهقهه بلندش شد…

 

-وای خواهش می کنم نخندین…خجالت میکشم…!!!

 

پاشا این بار دخترک را بالا کشید و سر درون گردنش برد و عمیق عطر خوشبوی تنش را به ریه هایش کشید…

 

-خجالت نکش افسون… برای من شوهرت بی حیا ترین زن دنیا باش… هرموقع بهم نیاز داشتی کافیه فقط بگی…!!!

 

افسون همزمان دچار حس های مختلفی شده بود که هیچ ازش سر درنمی آورد و اصلا هم نمی خواست بهش فکر کند…

لب گزید…

-میخوام برم حمام…!

 

پاشا بار دیگر پیشانی اش را بوسید…

-درد نداری خوشگله…؟!

 

افسون سر بالا انداخت و پاشا انگشت زیر چانه اش برد….

-پس من برم وان رو برات آماده کنم…!!!

 

#پست۳۳۴

 

 

جای جای تنش می سوخت و با یادآوری لحظات پیش با مردی که شوهرش بود، بیشتر داغ کرد…

 

ملحفه را روی تن لختش بالا کشید و خواست از تخت پایین بیاید که کمی زیر دلش تیر کشید اما درد طاقت فرسایی نداشت که نیاز باشد استراحت کند…

 

-کجا مو فرفری…؟!

 

مات پاشا شد که تنها یک شورت پوشیده و تن لخت و عضلات پیچ در پیچ و هیکلی اش درون قلبش غوغایی به پا کرد…

 

آب دهان فرو داد…

-می تونم بلند شم…!

 

آبی های مرد زیباترین رنگ در نظرش بودند…

-باید مراقب باشی… تازه باید تقویتت کنم زود از حال میری… این دو روز می تونی فقط ناز کنی و من نازت و بکشم… مخصوصا من و کمری که باید فهمیده باشی چقدر می تونه سفت باشه….

 

رنگ از رخ افسون پرید…

ترجیح داد سکوت کند چرا که مرد رو به رویش ذره ای حیا نداشت…

 

پاشا دست زیر پایش انداخت و او را در آغوش کشید و دخترک با خجالت چشم بست…

 

آرام توی وانش گذاشت و سپس خودش هم پشتش نشست که نگاه متعجب دخترک به خنده اش انداخت…

دلش برایش رفت.

دست روی شکمش کذاشت و شروع کرد ماساژ دادنش..

با شوخی چشمکی زد…

-می خوای یه سکس دو نفره تو وان، اونم تو حموم رو داشته باشیم…؟!

 

افسون چشمانش درشت شد و خودش را جلو کشید.

-نه تو رو خدا…!!!

 

 

چشمان مرد برق زد…

او را سمت خود مشید…

سر بغل گوشش گذاشت…

-دقیقا همین تو رو خداهایی که با التماس برام می گفتی توی گوشمه و دلم دوباره می خوادت…!!!

 

 

دخترک کپ کرد…

-پاشا خواهش می کنم…

 

پاشا سر درون موهایش برد و نفس عمیق کشید…

-بهت رحم می کنم افسون چون می دونم برای بار دوم اونم توی دوساعتی که گذشت، بدنت چون اولین بارش بوده، کشش نداره ولی بدون همیشه اینقدر مهربون نیستم…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 143

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان آمال 4.1 (7)

بدون دیدگاه
  خلاصه : آمال ، دختر رقصنده ی پرورشگاهیه که شیطنت های غیرمجاز زیادی داره ، ازدواج سنتیش با آقای روان شناس مذهبی و جنتلمن باعث می شه بخواد شیطنت…

دانلود رمان طومار 3.4 (21)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان :     سپیدار کرمانی دختر ته تغاری حاج نعمت الله کرمانی ، بسی بسیار شیرین و جذاب و پر هیجان هست .او از وقتی یادشه یه آرزوی…

دانلود رمان سونات مهتاب 3.7 (67)

بدون دیدگاه
خلاصه: من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری ازدواج کردم که براش مثل پدر بودم!!!! توی مراسم ازدواجمون اتفاقی میفته…

دانلود رمان ارتیاب 4 (9)

بدون دیدگاه
    خلاصه : تافته‌‌ ادیب دانشجوی پزشکیست که به تهمت نامزدش از خانواده طرد شده و مجبور به جدایی می‌شود. اتفاقاتی باعث می شوند هم‌ خانه‌ی دکتر سهند نریمان…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
3 ماه قبل

مرسی و ممنون قاصدک جونم😘.مثل همیشه منظم و سر وقت و البته این پارت فکر کنم طولانی تر از قبلیا بود🤗

Batool
3 ماه قبل

خیلی ممنون عزیزدلم 🙃🙃🙃

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x