رمان شیطان یاغی پارت ۱۱۵

4.2
(151)

 

 

افسون کم مانده بود از گوش و بینی اش بخار بیرون بزند…

 

-راهکارات و نگه دار واسه خودت جناب… من ترجیح میدم اصلا با شما دهن به دهن نشم…

 

سپس بشقابش را جلو داد و خواست بلند شود که دست مرد روی آرنجش نشست و بی هوا او را سمت خود کشید…

 

دخترک جیغ کشید و نتوانست تعادلش را نگه دارد که سکندری خورد اما دقیق روی پای مرد افتاد…

 

 

پاشا هم با دستی دور کمرش او را بالاتر کشید و روی پا فیکسش کرد…

 

نیم رخش رو به روی صورت مرد بود.

دل دخترک آشوب بود و دقیقا نمی دانست چه غلطی باید بکند.

انگار هرچی بیشتر فرار می کرد،  بدتر گیر می افتاد…

 

-حالت خوبه…؟!

 

افسون دوست داشت گریه کند…

-اگه بزاری، اره…!!

 

 

مرد خنده تو گلویی کرد…

-شیرین حرص می خوری… اصلا خوشگلتر میشی…!!!

 

افسون کلافه نفسش را بیرون داد.

صورت به صورت مرد شد اما خیلی ناگهانی با لمس دست مرد روی ران لختش چشم هایش درشت شد…

 

 

دست پاشا بالاتر رفت و روی باسنش نشست…

مقصر الان صد در صد خودش بود که به جای شورتک،  شورت لامبادایی پوشیده بود که تمام هست و نیستش را درمعرض دید گذاشته…

 

دستش روی دست مرد گذاشت…

-داری چیکار می کنی…؟!

 

 

مرد نیشخند زد.

چشمانش  برق عجیبی داشت…

لمس باسن دخترک وجودش را به آتش کشید…

یک طرف باسن دخترک را توی مشت گرفت و فشرد که جیغ افسون بلند شد…

 

-جون چه نرمه بیشرف…!!!

 

افسون خود را بالاتر کشید که سینه هایش توی صورت مرد فرو رفت…

چشم پاشا بسته شد و ناخودآگاه عمیق بو کشید…

عطر بهار نارنج مستش کرد.

این بار با حرص فشار دیگه ای به باسنش داد که صدای دخترک دوباره بلند شد…

 

-خودتم همچین بازیت گرفته لامصب که همچین شورتی رو برای دلبری پوشیدی… می خوای همین جا ترتیبت و بدم بیشرف…؟!

 

#پست۳۲۹

 

 

قلبش تند کوبید…

این مرد تعادل روانی نداشت…

 

-پا… شا… نکن…!!

 

مرد نگاه سرخ و پر شهوتش رو به دخترک مو فرفری و صورت سفیدی بود که مژه های پرپشت و تابدارش دلش را زیر و رو می کرد… لبان سرخش جان می داد برای بوسیدن و مکیدن…

 

-نمی تونم افسون… باید آروم شم… باید آرومم کنی…!!!

 

 

دخترک تا خواست اعتراض کند مرد بلند شد و افسون از ترس افتادن با جیغ دستش را دور گردن مرد پیچید…

 

 

سمت اپن رفت و دخترک را روی ان گذاشت…

گوشی اش را بیرون کشید و شماره گرفت…

افسون متعجب به حرکاتش نگاه می کرد…

 

-کامران نه بهم زنگ می زنی نه کسی حق ورود به ساختمون رو داره… برای بچه ها هم غذا سفارش بده…!!!

 

-آقا، بابک خان زنگ زدن…!!!

 

-به بابک هم بگو مزاحمم نشه… هرکاری می دونه درسته همون و انجام بده…!!!

 

 

و بعد تماسی که قطع کرد و نگاه مشتاق و پر برقش را به دخترک دوخت…

-حالا دیگه هیچ سر خری هم نداریم…!!!

 

 

پای دخترک را باز کرد و خودش را جلو کشید…

 

افسون پیراهنش را چنگ زد…

-داری چیکار می کنی…؟!

 

 

پاشا با آبی های پدر درارش نگاهش کرد…

کمی خم شد و پایین پیراهنش را گرفت و از پایین شروع کرد به باز کردن دکمه ها…

 

-می خوام زنم و برای زفاف آماده کنم…!!!

 

افسون مچ دستش را گرفت…

-نه پاشا…. خواهش می کنم… من هنوز آمادگیش و ندارم…

 

 

پاشا اخم ظریفی کرد…

-آمادت می کنم…!!!

 

#پست۳۳٠

 

 

 

-اصلا بزار شب…؟!

 

مرد دست دخترک را کنار زد…

-شبم برنامه داریم منتهی الان دارم برای همون شب آمادت می کنم…!!!

 

-چی…؟!

 

دست دو طرف پهلوی دخترک گذاشت و سمت خودش کشید…

-باید راهت و باز کنم تا بتونم یه ضیافت شاهانه مهمونت کنم…!!

 

آخرین دکمه را هم باز کرد…

-فقط لذت ببر…

 

سپس خم شد و بوسه ای زیر گردنش کاشت…

 

نفس های افسون کشیده تر شدند…

تمام تنش نبض می زد و داشت دیوانه می شد برای حسی که قلبش می خواست اما عقلش نهی می کرد…

 

دست مرد روی تن لختش کشیده شد که چشمان دودوزن دخترک روی دست مرد بود…

 

-کیف می کنم از این که با هر لمس تنت نسبت بهم واکنش نشون میده… این یعنی دارم کارم رو درست انجام میدم…

 

افسون لال شده بود و چشمش پی دست و حرکات مرد بود.

 

لب نزدیک لبش برد و گوشه لبش را بوسید که چشمان دخترک بسته شدند…

 

پاشا خندید…

تند شدن قلبش را می شنید…

 

انگشتش را آرام بالا برد و روی سینه اش گذاشت… یکی از ان ها را از سوتین بیرون آورد و تمامش را توی مشت گرفت و آرام فشرد که اه غلیظ افسون از سینه اش خارج شد…

 

مخمور شدن چشمانش را هم دوست داشت…

 

نوک سینه اش را گرفت و کشید که در دم دخترک نالید…

بازی با نوک سینه های سفت شده اش لذت بخش بود…

 

-پاشا… نکن… آخ… پا… شا…!!!

 

پاشا دستش را بالا برد و پشت گردنش گذاشت…

-دوست داری بیشتر پیش بریم…!!!

 

تن افسون داغ شد…

بدنش با یک حرکت واکنش نشان می داد…

خمار لب زد…

-ببو… سم

 

#پست۳۳۱

 

 

اما این بار پاشا مهلت نداد…

حال، حال خودش هم ان چنان خراب بود و پر از نیاز که مقابله و سرکوب با ان در توانش نبود…

 

مدام صحنه ارضا شدن و حالات افسون جلوی چشمش بود این بدتر به حال خرابش دامن می زد.

 

 

در مقابل دلبرکش کنترل کردن خودش سخت بود.

درست بود که باید کم کم وارد رابطه شود اما او دیگر آدم صبر کردن نبود…

نه تا وقتی که جیغ های افسون توی گوشش بود…

 

 

روی اپن تا ته اوج گرفتن دلبرک پیش رفت و خودش هم در کنارش لذت برد اما ان چیزی که توی ذهن و قلبش بود را نمی توانست بی خیالش شود…

 

به صورت بی حال و چشمان نیمه باز افسون نگاه کرد…

 

-دوست داشتی…؟!

 

دخترک با خجالت سر در سینه اش فرو برد و هیچ نگفت…

 

پاشا اما بی خیال نشد…

 

-سوالم، جواب نداشت خوشگله…؟!

 

با صدایی گرفته نالید:  اذیتم نکن پاشا… خجالت می کشم…

 

پاشا با خنده در آغوشش فشرد…

-هوووم…. اونجور که تو جیغ می زدی و می گفتی برام بخور….

 

مرد به عمد سکوت کرد و قلب دخترک انگار از بلندی افتاد…

سرش را بیشتر به قفسه سینه مرد فشرد…

-تو روخدا پاشا…

 

پاشا دو دست مشت شده اش را گرفت…

شیطان شده بود و شیطنت می کرد…

 

-ای جونم هنوز این تو رو خداهات تو گوشمه که ازم می خواستی….

 

 

دخترک جیغ کشید و شلیک خنده مرد هوا رفت…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 151

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان سایه_به_سایه 4.2 (12)

بدون دیدگاه
    خلاصه: لادن دختر یه خانواده‌ی سنتی و خوشنام محله‌ی زندگیشه که به‌واسطه‌ی رشته‌ی پرستاری و کمک‌هاش به اطرافیان، نظر مثبت تمام اقوام و همسایه‌ها رو جلب کرده و…

دانلود رمان پشتم باش 3.9 (7)

۷ دیدگاه
  خلاصه: داستان دختری بنام نهال که خانواده اش به طرز مشکوکی به قتل میرسند. تنها فردی که میتواند به این دختر کمک کند، ساتکین یک سرگرد تعلیقی است و…

دانلود رمان انار 3.2 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه : خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به دلیل جدایی پدر و مادر ماندن…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
4 ماه قبل

دستت درد نکنه قاصدک جونم.همیشه یه سورپرایز داری برامون😘

Batool
4 ماه قبل

خیلی ممنون قاصدکی دیشب نمیدونم چرا نتونستم کامنت بزارم 😐ولی مهم نیست الان درست شد😁😃

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x