رمان ماهرو پارت ۷۰11 ماه پیشبدون دیدگاه سوالی بهش نگاه کردم. _درباره چی؟! به پارک رسیده بودیم. روی یکی از نیکمت ها نشستیم. ایلهان بالاخره جواب داد. _درباره خودمون! …
رمان ماهرو پارت ۶۹11 ماه پیشبدون دیدگاه _میریم سینما بلیط گرفتم. خوشحال گفتم: _ایول. ایلهان لباساش و برداشت و رفت تو سرویس بپوشه تا منم راحت بتونم لباس بپوشم.…
رمان ماهرو پارت ۶۸11 ماه پیش۱ دیدگاه با رسیدن به محل کار، ماشین و پارک کردم و داخل شدم. به همه کارکن ها و همکار ها سلام کردم و مشغول کار شدم. …
رمان ماهرو پارت۶۷11 ماه پیش۳ دیدگاه با حس خش و خش و ترق و تروق ارومی که میومد، تکونی خوردم و چشمام و باز کردم. نور کمی تو اتاق افتاده…
رمان ماهرو پارت ۶۶11 ماه پیشبدون دیدگاه از اتاق مدیریت بیرون اومدم و نفس عمیقی کشیدم. اقای افخمی مردم متشخص و قابل احترامی بود. اما بازم فکر میکردم قراره توبیخ بشم. سری…
رمان ماهرو پارت ۶۵11 ماه پیشبدون دیدگاه مامانم حاضر شد و بالاخره راه افتادیم. هنوز تو روستا بودیم. دلم میخواست دوباره برم سر قبر بابا… با صدای ارومی به ایلهان که کنارم داشت رانندگی…
رمان ماهرو پارت ۶۴11 ماه پیش۲ دیدگاه “ماهرو” کش و قوسی به بدنم دادم و پاشدم نشستم. خداروشکر از شر اون سردرد عجیب خلاص شده بودم. برگشتم گوشیم و پیدا کنم،…
رمان ماهرو پارت۶۳11 ماه پیشبدون دیدگاه تو همون حالت، منو به طرف اتاق برد. چند تا دختر بچه ای که تو اتاق بودن و بیرون کرد و گوشه ای بالش گذاشت و مجبورم کرد…
رمان ماهرو پارت ۶۲11 ماه پیشبدون دیدگاه با گریه و بغض گفتم: _بابا میبینی؟ الان اشکام داره روی قبرت میریزه… روی خاک ها دست کشیدم و کمی ازشون و تو مشتم…
رمان ماهرو پارت ۶۱11 ماه پیشبدون دیدگاها تماس و وصل کرد. _جانم خاله سلام… … _اره خاله خیالت راحت بهوش اومد. …. _یه نیمساعت دیگه سرمش تموم بشه راه میوفتیم.…
رمان ماهرو پارت ۶۰11 ماه پیش۲ دیدگاه سری به معنای نه تکون دادم و سرم و بین دستام گرفتم. گرسنه بودم اما میل خوردن چیزی و نداشتم. ایلهان سرم و…
رمان ماهرو پارت ۵۹11 ماه پیش۱ دیدگاه بالاخره ایلهان کوتاه اومد. خداروشکر بابا تو همین بیمارستان بود. بعد از گذشت از چند تا راهرو، ایلهان ایستاد. سرم و بلند کردن و به…
رمان ماهرو پارت ۵۸11 ماه پیش۱ دیدگاه یا تموم شدن شیفتم، روپوشم و در میارم و بعد از برداشتن وسایلم، از بیمارستان خارج میشم. همون طور که به طرف خیابون اصلی…
رمان ماهرو پارت ۵۷12 ماه پیشبدون دیدگاه ایلهان هم رو به روم روی مبل میشینه… کمی که میگذره، بلند میشم و به آشپزخونه می رم. چایی میزارم و کنارش یه خورده تنقلات هم داخل…
رمان ماهرو پارت ۵۶12 ماه پیش۲ دیدگاه کمی خیالم راحت تر شده بود. اما بازم محض اطمینان خواستم دور و بر و خوب نگاه کنم. خواستم به طرف اتاق ها برم،…