رمان ماهرو پارت ۵۷

4.5
(83)

 

 

 

ایلهان هم رو به روم روی مبل میشینه…

کمی که میگذره، بلند میشم و به آشپزخونه می رم.

چایی میزارم و کنارش یه خورده تنقلات هم داخل سینی میزارم و با ماگ های چایی به پذیرایی برمیگردم.

 

 

کنار ایلهان روی مبل دو نفره ای که نشسته، میشینم و ماگ خودم و برمیدارم.

ایلهان هم ماگش و برمیداره و کمی ازش می نوشه…

 

 

هیچ‌حرفی بینمون رد و بدل نمیشه.

سکوت بینمون حاکمه…

 

 

ماگ و نزدیک دهانم میبرم و جرعه ای ازش می نوشم.

از داغیش لذت میبرم.

حس خاصی و بهم منتقل میکنه.

 

 

 

یاد یه متنی میوفتم که یک دفعه خونده بودم.

«خوشا آن شبی که

کنار یار باشی و در میان نفس های او

چایی ات را بنوشی…

چه حس نابی…»

 

 

لبخندی روی لبم میشینه.

این نزدیکی و دوست دارم.

تو هوایی که ایلهان نفس میکشه، نفس کشیدن و دوست دارم.

 

#

 

 

هر دو ساکت بودیم.

نمیدونم چرا هیچ کلمه ای به ذهنم نمیومد که بیانش کنم.

 

 

سرم و به پشتی مبل تکیه میدم.

عطر ایلهان و دوست دارم.

سرد و تند، اما در عین حال مست کننده…

سرم و نامحسوس و کم نزدیک ایلهان کردم و عطرش و وارد ریه هام کردم.

 

 

دورغ چرا…

میخواستم.

مخصوصا حالا که فرشته ای در کار نبود، میخواستم.

میخواستم مال ایلهان شدن و…

میخواستم همسر ایلهان شدن و….

 

 

 

سرم و کمی چرخوندم و به نیم رخش خیره شدم.

ته ریشش داشت دیوونه ام میکرد.

 

 

دوباره یه پیام تو ذهنم نقش بست.

زیر لب طوری که فقط خودم بشنوم، زمزمه کردم.

«خوشبختی،

فقط اونجاش که…

موقع بوسیدن ته ریشش اذیتت کنه،

اما دردش و با شیرینه بوسه اش،

تسکین بدی…»

 

نمیدونم چقدر گذشت که کم کم چشمام گرم شد و به خواب رفتم.

 

 

 

با احساس تشنگی چشام و باز کردم.

خونه تاریک تاریک بود.

کمی که چشم چرخوندم ، متوجه شدم هر دو روی مبل خوابه مون برده.

 

 

بلند شدم و به طرف آشپزخونه رفتم.

لیوان ابی ریختم و خوردم.

گردنم بخاطر نشسته خوابیدن، خیلی درد میکرد.

 

 

 

همونطور که گردنم و مالش میدادم ، دوباره به سمت مبل رفتم.

میتونستم برم و تو اتاقم ، روی تختم بخوابم.

میتونستم روی میل سه نفره، راحت دراز بکشم.

 

 

 

اما نشسته خوابیدن کنار ایلهان و بیشتر دوست داشتم.

اروم کنارش نشستم و سرم و درست کنار سرش روی پشتی مبل گذاشتم.

 

 

 

نفساش تو صورتم پخش میشد و حس خوبی و بهم منتقل میکرد.

لبخندی روی لبم جا خوش کرد.

چی میشد ایلهان تمام و کمال مال من میشد؟

 

 

اونقدر خسته بودم که زودتر از اونچه فکرش و بکنم خوابم برد.

 

 

 

ماهرو

 

با صدای ایلهان، چشام و باز کردم.

گردنم از شدت درد تیر میکشید.

با صورتی در هم شده نگاهش کردم.

_پاشو مگه شیفت نداری؟!

 

 

کلافه ساعت و پرسیدم.

_ساعت هشت و نیمه ، پاشو اگه زود حاضر میشی من میرسونمت!

 

 

سری تکون میدم و بلند میشم.

به طرف اتاق میرم و همون‌طور هم میگم.

_بی زحمت تا من حاضر میشم، همون چایی ساز و به برق میزنی؟!

 

 

جوابی ازش نمیشنوم و بی اعتنا ، وارد اتاقم میشم و به طرف سرویس میرم تا صورتم و بشورم.

 

 

سری حاضر میشم و از اتاق بیرون میام و به طرف آشپزخونه میرم.

با دیدن ماگ های چایی، لبخندی روی لبام میشینه و به طرفشون میرم و یکیشون و برمیدارم.

 

 

ایلهان هم میاد و ماگ و برمیداره و جرعه ای ازش مینوشه.

 

 

 

 

بعد از خوردن چایی، با ایلهان از خونه بیرون میایم و ایلهان بعد از رسوندم به بیمارستان خودش میره…

 

 

وارد بیمارستان میشم.

وارد اتاقم میشم و روپوشم و میپوشم.

پشت میزم میشینم و سعی میکنم حواسم و به کارم بدم.

 

 

هنوز ده دقیقه مونده تا شیفتم شروع بشه.

با زنگ خوردن گوشیم، از داخل جیبم بیرون میارمش.

 

 

با دیدن اسم «داداشی»لبخندی میزنم و دکمه سبز و فشار میدم.

_جانم داداش.

 

صدای مهربونش تو گوشی میپیچه.

_خوبی، رفتی بیمارستان؟!

 

 

_اره الان تازه رسیدم.

 

 

_خوبه واسه همین زنگ زدم.

دیشب نتونستم بیام، نگران شدم.

 

 

لبخندی زدم.

_خیالت راحت داداشی.

راستی شب میای؟!

 

 

_اره عصری میام.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 83

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان طومار 3.4 (21)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان :     سپیدار کرمانی دختر ته تغاری حاج نعمت الله کرمانی ، بسی بسیار شیرین و جذاب و پر هیجان هست .او از وقتی یادشه یه آرزوی…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x