_میریم سینما بلیط گرفتم.
خوشحال گفتم:
_ایول.
ایلهان لباساش و برداشت و رفت تو سرویس بپوشه تا منم راحت بتونم لباس بپوشم.
به سمت کمدم رفتم و مانتویی برداشتم و پوشیدم.
شلوار جین دودی ام و هم پوشیدم و کیف ام و هم برداشتم و از اتاق بیرون اومدم.
ایلهان نشسته بود.
کنارش نشستم و گفتم:
_ماهانم میاد؟!
صورتش و در هم کرد و گفت:
_نه بابا.
اق داداشت از ما خوشش نمیاد.
گفت کار داره نمیتونه بیاد!
خندیدم و چیزی نگفتم.
قبلا رابطه ایلهان و ماهان خوب بود.
اما بعد از ازدواج الکیه منو ایلهان باهاش زد شد.
انگار دشمن خونیه همدیگه ان.
بالاخره مامان و خاله هم اومدن و از خونه بیرون اومدیم.
ایلهان پشت رل نشست و به طرف سینما به راه افتاد.
سینما خیلی دور نبود و زودتر رسیدیم.
همه پیاده شدیم و وارد سالن شدیم.
بعد از کمی انتظار وارد سالن اصلی سینما شدیم و روی صندلی هامون نشستیم.
منو ایلهان کنار هم، مامان و خاله هم صندلی های جلوی ما کنار هم بودن.
بالاخره فیلم شروع شد.
یه فیلم جدید عاشقانه بود.
هر دو ساکت مشغول تماشای فیلم شدیم.
برگشتم و نگاهی به ایلهان کردم.
دستش و زیر چونه اش زده بود و به رو به رو خیره شده بود.
لبخندی زدم.
خیلی جالب بود.
مثل بچه هایی که دارن برنامه کودک مورد علاقه شون و نگاه میکنن.
با خنده برگشتم و منم حواسم و به فیلم دادم.
سعی کردم از فیلم لذت ببرم و به چیز دیگه ای فکر نکنم.
بالاخره فیلم تمام شد.
همه افراد تو سینما ، دسته دسته خارج میشدن.
ما هم بلند شدیم و از سینما بیرون اومدیم.
_خببب حالا بریم یه شام توپ هم بخوریم که من خیلی گشنه ام.
به ساعت نگاه کردم.
ساعت هشت و نیم بود.
خندیدم و گفتم:
_زود نیست هنوز؟!
ساعت هشت و نیمه ها…
ایلهان خندید و گفت:
_من خیلی گشنمه…
حالا چه اشکالی داره زودتر شام بخوریم؟!
خندیدم و چیزی نگفتم.
همگی سوار ماشین شدیم و به خواست ایلهان قرار شد بریم رستوران و ایلهان شام مهمونمون کنه…
با رسیدن، پیاده شدیم و وارد رستوران شدیم.
رستوران قشنگی بود.
همگی نشستیم و گارسون به طرفمون اومد.
منو ها رو به هممون داد و رفت.
منو و باز کردم.
بعد از کمی گشتن، تصمیم گرفتم کوبیده سفارش بدم.
ایلهان هم کوبیده سفارش داد و مامان و خاله هم میکس.
گارسون سفارش ها رو گرفت و رفت.
بعد از چند دقیقه ، سفارش هامون هم اومد و مشغول خوردن شدیم.
داشتم میخوردم که خاله گفت:
_جای ماهان خالی.
طفلی کاشکی بیکار میبود اونم میومد.
مامان سری تکون داد و گفت:
_اره بچه ام خودش و درگیر کار کرده!
خیلی سخت کار میکنه.
یکم هم امون نمیده که!
کمی از نوشابه ام نوشیدم و گفتم:
_ای بابا مامان باز میخوای جوش ماهان و هم بزنی؟!
ولکن دیگه بچه که نیست حواسش به خودش هست!
مامان نمیدونمی زیر لب گفت و مشغول خوردن شد.
منم شونه ای بالا انداختم و چیزی نگفتم.
بالاخره شام خوردیم و میخواستیم بلند بشیم که ایلهان گفت:
_ااا میگم چیزه…
شما اگه خسته این اشکال نداره تاکسی بگیرم برین خونه…
منو ماهرو یکم بمونیم میایم.
متعجب به ایلهان نگاه کردم.
ایلهان میخواست با من بمونه؟!
_ااا چیزه خب مامانشون هم بمونن با هم باشیم.
خاله سری گفت:
_من که خسته ام میخوام برم شما میخواین بمونین مادر فقط یه تاکسی واسمون بگیر…
تو هم میای ابجی؟!
_اره منم پاهام درد میکنه میام.
بالاخره مامان و خاله رفتن.
ایلهان هم پول و حساب کرد و اومد طرفم.
بریم بیرون قدم بزنیم؟!
سرس تکون دادم و بلند شدم.
هر دو از رستوران بیرون اومدیم.
خواستم به طرف ماشین برم که ایلهان گفت:
_ماشین نه….بیا قدم بزنیم.
همین جلوتر هم یه پارک هست تا اونجا بریم.
از خدا خواسته باهاش هم قدم شدم.
اروم اروم قدم می زدیم و تو پیاده رو راه می رفتیم.
هر دو ساکت بودیم که ایلهان به حرف اومد.
_اممم ماهرو ممنون.
به نیم رخش خیره شدم و گفتم:
_واسه چی ؟!
_واسه همه چیز.
اینکه کمکم کردی به خودم بیام.
این مدت پیشم بودی!
منو خیلی مدیون خودت کردی!
لبخندی زدم و گفتم:
_خواهش…
دوباره ایلهان بود که به حرف اومد و گفت:
_راستش میخوام امشب باهات حرف بزنم.
واسه همین مامانشون و فرستادم برن…