رمان ماهرو پارت ۶۸

4.3
(32)

 

 

 

با رسیدن به محل کار، ماشین و پارک کردم و داخل شدم.

به همه کارکن ها و همکار ها سلام کردم و مشغول کار شدم‌.

 

 

امروز پنجشنبه بود و زودتر تعطیل میشد.

قصد داشتم مامانشون اینا رو ببرم بیرون و کمی بگردونمشون.

 

 

 

با همین فکر مشغول کار شدم.

 

 

****

 

 

.ماهرو.

 

 

 

لقمه ای واسه خودم گرفتم و خوردم‌.

خیلی گشنه بودم و منتظر مامان و خاله نموندم و خودم شروع کردم به صبحونه خوردن.

 

 

 

همون‌طور که میخوردم گوشیم و برداشتم و رفتم تو اینستا…

همون طور بیکار داشتم تو اینستا دور میزدم که دیدم ایلهان استوری گذاشته.

 

 

مشتاق بازش کردم، اما با چیزی که دیدم کنف شدم.

استوری یکی از دوستاش که تگش کرده بود و اد استوری کرده بود.

 

 

وارد پیجش شدم و مشغول دیدن پستاش شدم‌.

9 تا عکس تو پیجش بود که هر 9 تا عکس ، عکسای تکی خودش در جاهای مختلف بود.

 

#ماهرو

#پارت_283

 

 

 

از اول شروع کردم.

تک تک عکساش و نگاه میکردم.

ایلهان واقعا قشنگ بود.

حتی میتونستم بگم از من قشنگ تر بود!

 

 

 

رو یکی از عکساش ایستادم.

به عکس خیره شدم.

از این بلاتکلیفی که گرفتارش شده بودم ، متنفر بودم!

 

 

دلم میخواست زودتر تکلیفم مشخص بشه.

حتی نمیدونستم جام تو زندگی ایلهان کجاست؟!

چه نقشی تو زندگیش دارم؟!

 

 

 

اما حرفای ایلهان امیدوارم کرده بود.

اینکه گفته بود حل میشه…

دل بسته بودم به این حرفش…

هر چند چاره دیگه ای نداشتم!

 

 

 

_صبح بخیر…

 

 

به طرف صدا برگشتم.

مامان بود.

با لبخند بهش سلام کردم.

اومد رو به روم نشست.

بلند شدم و واسش چایی ریختم و جلوش گذاشتم.

 

 

 

_من خیلی گشنه ام بود، دیگه منتظر نموندم شما بیدار شین خودم صبحونه خوردم.

 

 

_خوب کردی مادر منم خسته بودم خیلی خوابیدم.

 

#ماهرو

#پارت_284

 

 

 

_ماهرو مادر تو و ایلهان خوشبختین؟!

 

 

با سوال غیر منتظره مامان، با تعجب سر بلند کردم و گفتم:

_جان؟!

 

 

 

_میگن با ایلهان خوشبختی؟!

اذیتت که نمیکنه؟!

 

 

لبخند مصنوعی ای زدم و گفتم:

_ما خوبیم مامان جان خیالت راحت.

 

 

مامان ایشالله ای زیر لب زمزمه کرد.

واسه اینکه بحث و عوض کنم، گفتم:

_مامان بنظرم دیگه وقتشه واسه ماهان زن بگیریم.

دیگه داره پیر میشه ها…

 

 

مامان بغض کرده گفت:

_باباتم قبل مرگش همین و میگفت.

میگفت زن دلم میخواد سر و سامون گرفتن ماهان و هم ببینم.

 

 

منم بغض کردم.

دلم واسه بابا تنگ شده بود اما باید مدارا میکردم.

دیگه کاریش نمیشد کرد.

بابا رفته بود و برگشتنی نبود.

پس باید باهاش کنار میومدیم.

 

#ماهرو

#پارت_285

 

 

 

با اومدن خاله ، دیگه حرفی نزدیم.

بعد از صبحونه، سفره و همه با هم جمع کردیم و س

هر سه تو پذیرایی نشستیم.

 

 

مامان و خاله داشتن با هم حرف میزدن و منم همینطور تو اینستا میگشتم.

تو قسمت اکسپلور عکس فرشته و دیدم.

 

 

با تعجب روی عکس زدم‌.

خودش بود!

سر لخت کنار ساحل عکس گرفته بود.

 

 

رفتم تو پیجش، خداروشکر باز بود.

کلا دو تا پست داشت.

هر دو هم سر لخت و با تیپ هایی فجیع!

 

 

از پیجش بیرون اومدم و سعی کردم اهمیتی ندم!

 

 

 

کلی تو اینستا گشتم.

تا ساعت یازده که شد، نتم و خاموش کردم و گوشی و کنارم روی مبل انداختم.

حوصله ام سر رفته بود.

امروز شیفت نداشتم و تو خونه مونده بودم.

 

 

 

پوفی کشیدم که مامان نگاهم کرد و گفت:

_تو خونه موندی حوصله ات سر رفته؟!

 

 

اوهومی گفتم که خاله خندید و گفت:

_چون به کار عادت کردی بیکار که میمونی همینطوری میشی…

 

#ماهرو

#پارت_286

 

 

عصر بود و بیکار تو خونه نشسته بودم، با باز شدن در، سر بلند کردم.

ایلهان بود.

_سلام.

بقیه کجان؟!

 

 

_سلام خسته نباشی.

تو اتاقاشون .

البته فقط مامان و خاله….

ماهان نیست.

 

 

سری تکون داد و همونطور که شماره ای و میگرفت، گفت:

_پاشوبه خاله و مامان هم بگو.

منم به ماهان زنگ میزنم.

حاضر شین میریم بیرون!

 

 

 

خوشحال بلند شدم و گفتم:

_جدیییی…

اخ حلالت باشه ایلهان واقعا داشتم میمردم از بیکاری تو خونه…

 

 

تند به سمت اتاق مامان و خاله رفتم و اونا رو هم خبر دار کردم.

 

 

خودمم به سمت اتاقم رفتم تا حاضر شم.

اما واسم سوال پیش اومد.

کجا میخواستیم بریم؟!

 

 

انقد خوشحال شدم یادم رفت بپرسم.

خواستم برم ییرون و از ایلهان بپرسم که اومد داخل…

 

 

_راستی کجا میخوایم بریم؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 32

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان التیام 4.1 (14)

۱ دیدگاه
  خلاصه: رعنا دختری که در روز ختم مادرش چشمانش به گلنار، زن پدر جدیدش افتاد که دوشادوش پدرش ایستاده بود. بلافاصله پس از مرگ مادرش پی به خیانت مهراب،…

دانلود رمان جرزن 4.3 (8)

بدون دیدگاه
خلاصه : جدال بین مردی مستبد و مغرور و دختری شیطون … آریو یک استاد دانشگاه با عقاید خاصه که توجه همه ی دخترا رو به خودش جلب کردن… آشناییش…

دانلود رمان تکرار_آغوش 4 (7)

بدون دیدگاه
خلاصه: عسل دختر زیبایی که بخاطر هزینه‌ی درمان مادرش مجبور میشه رحمش رو به زن و شوهر جوونی که تو همسایگیشون هستن اجاره بده، اما بعد از مدتی زندگی با…

دانلود رمان پاکدخت 3.4 (17)

بدون دیدگاه
    خلاصه: عزیزترین فرد زندگی آناهیتا چند میلیارد بدهی بالا آورده و او در صدد پرداخت بدهی‌هاست؛ تا جایی که مجبور به تن فروشی می‌شود. اولین مشتریش سامان معتمد…

دانلود رمان شهر زیبا 3.3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره دیدن کسی که فراموشش کرده بودم…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
4 ماه قبل

مرسی و ممنون به خاطر پارت امشب هم که به این زودی گزاشتی قاصدک جونم🤗چون فرشته رو نداره دیگه ممکنه,ممکنه تازه ممکنه نظرش نسبت به ماهرو تغییر کنه,آخه نمی دونم چی بگم😐اون هم چون احساس دِین میکنه ,نه اینکه دوستش داشته باشه😓

آخرین ویرایش 4 ماه قبل توسط camellia
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x