ا
تماس و وصل کرد.
_جانم خاله سلام…
…
_اره خاله خیالت راحت بهوش اومد.
….
_یه نیمساعت دیگه سرمش تموم بشه راه میوفتیم.
….
_باشه خداحافظ.
قطع کرد.
هیچی نگفتم و از پنجره بیمارستان به بیرون خیره شدم.
هوا گرفته بود و کم کم هم داشت تاریک میشد.
_ماهانم روستاس؟!
_اره…
امروز خیلی اینطرف و اون طرف دویید.
خیلی خسته شد طفلی…
_ایلهان بخدا حالم خوبه…
سرم هم آخرشه ، پاشو بریم.
بخدا داره شب میشه!
ایلهان نگاهی به سرمم کرد و گفت:
_از دست تو…
باشه صبرکن برم پرستار و صدا کنم بیاد سرم و از دستت در بیاره…
تا ایلهان پاشد،مخالفت کردم و همونطور که سوزن سرم و از دستم بیرون میکشیدم، گفتم:
_خیر سرم خودم دکترم!
بالاخره از بیمارستان بیرون اومدیم.
به لباسام خیره شدم.
_مانتوعه بنفش و شال بادمجونی با شلوار جین لی…
لباسام افتضاح بود.
به ایلهان نگاه کردم.
_بلوز شلوار مشکی پوشیده بود.
سوار ماشین شدیم.
همینکه راه افتاد گفتم:
_ایلهان اول برو خونه من لباسام و عوض کنم.
مانتو مشکی بپوشم.
ایلهان چیزی نگفت و به طرف خونه روند.
دلم گرفت.
چون میخواستم برم پیش بابام، میخواستم لباس سیاه بپوشم.
چون خود بابام نیست.
از این به بعد قراره فقط سنگ قبر سردش و ببینم.
با نوشته های روز قبرش درد و دل کنم!
اه عمیقی کشیدم و با رسیدن به خونه پیاده شدم و رفتم تا لباس بپوشم.
وارد خونه شدم و برق و روشن کردم.
به طرف اتاقم رفتم و یه مانتو مشکی کتی بی میل برداشتم و پوشیدم.
شلوار مشکیم و هم پوشیدم و به شال مشکی چروک هم روی سرم انداختم.
کوله ام و هم برداشتم و چند دست دیگه لباس مشکی تو ساک انداختم و تند از خونه بیرون اومدم و تو ماشین نشستم.
_زودتر برو ایلهان…
ایلهان نگاه غمگینی بهم انداخت و استارت زد و به راه افتاد.
بالاخره بعد از دو ساعت رسیدیم.
هوا تاریک تاریک شده بود.
مسیر خونه و مزار، فرق داشت.
همینکه ایلهان خواست به طرف خونه بره، سری گفتم:
_ایلهان تروخدا اول بریم بابام و ببینم.
ایلهان کلافه گفت:
_دختر خوب نصف شب که نمیشه!
فردا صبح زود میریم…
با چشایی که دوباره اشکی شده بود بهش خیره شدم و گفتم:
_تروخدا…
باور کن نمیتونم تا فردا صبر کنم.
منو الان ببر پیش بابام…
ایلهان باشه ای گفت و به طرف مزار به راه افتاد.
بالاخره رسیدیم.
سری پیاده شدم و وارد قسمت مزار ها شدم.
هوا تاریک بود و محیط وحشتناکی و درست کرده بود.
اما اون لحظه فقط میخواستم بابام و ببینم و چیزی واسم مهم نبود.
حضور ایلهان بهم حس امنیت می داد.
به طرفش برگشتم و گفتم:
_کجاست؟!
جلو اومد و دستم و گرفت و همونطور که دنبال خودش میکشید، به سمتی برد.
هیچی نمیگفتم و دنبالش می رفتم.
بالاخره ایستاد.
با بغض به قبری که ایلهان جلوش ایستاده بود خیره شدم.
دست ایلهان و ول کردم و قدم یه قدم به قبر نزدیک شدم.
خاکش خیس خیس بود.
جلوی قبر زانو زدم و دستام و روی قبر گذاشتم.
قطره اشکی روی صورتم سر خورد و روی خاک های قبر افتاد.
باورم نمیشد الان بابام زیر این همه خروار خاک خوابیده باشه…
اشکام صورتم و خیس کرده بودن.
با گریه گفتم:
_بابایی…
با هق هق ادامه دادم.
_بابا جونم…
تروخدا پاشو…
پاشو بگو همه چیز دروغه…
بگو من پیشتم.
یاد بچگی هام افتادم.
هر وقت گریه میکردم.
بابام اشکام و پاک میکرد و میگفت:
_گریه نکن دختر بابا…
اشکات سر خاکم بریزه گریه نکن بابایی…