رمان ماهرو پارت ۷۰

4.2
(175)

 

 

 

سوالی بهش نگاه کردم.

_درباره چی؟!

 

 

به پارک رسیده بودیم.

روی یکی از نیکمت ها نشستیم.

ایلهان بالاخره جواب داد.

 

 

_درباره خودمون!

 

 

استرس گرفته بودم.

اب دهانم و قورت دادم و گفتم:

_چه صحبتی؟!

 

 

میترسیدم.

از شنیدن حرفایی که میخواست بزنه میترسیدم.

 

 

_ماهرو من خیلی فکر کردم.

خیلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که باید تکلیف دوتامون مشخص بشه.

تو این مدت خیلی کمکم کردی.

همیشه بودی و حواست بهم بود.

درسته اولش خوب نبود.

شرایط مون خوب نبود.

اما….اما میخوام جبران کنم.

بیا از اول بسازیم همه چیز و …

 

 

 

متعجب به ایلهان خیره شدم.

واقعا ایلهان بود این حرف ها رو میزد.

چی فکر میکردم و چی شد!

 

 

 

نمیتونستم هیچ حرفی بزنم.

 

 

_میتونیم همه چیز و با هم جبران کنیم.

الان همه چیز با قبل فرق می‌کنه.

من تصمیم گرفتم با هم تشکیل خانواده بدیم.

میخوام زن واقعیم بشی!

واست عروسی بگیرم.

درست همون‌طور که میخواستی!

 

 

بالاخره تونستم حرف بزنم.

اما تنها کلمه ای که از دهنم بیرون اومد این بود.

_ایلهان…

 

 

نمیدونستم چی باید بگم.

ایلهان حرفایی و داشت میزد که ارزوی محال من بود.

رویاهای شیرین من بود.

چطور میتونستم باور کنم؟!

 

 

_نمیخوای چیزی بگی؟!

چرا ساکت موندی؟!

 

 

 

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

_من…

من نمیدونم چی باید بگم!

 

 

_تو فقط قبول کن.

باقیش با من.

همه چیز و خودم حل میکنم.

فقط کافیه تو قبول کنی!

قبول میکنی؟!

 

 

 

با شوق و خوشحالی سری تکون دادم .

دستام و روی دهانم گذاشتم و گفتم:

_اره…

اره قبول میکنم!

 

 

 

باورم نمیشد.

هنوز نمیتونستم حرف های ایلهان و باور کنم.

 

 

بالاخره سوار ماشین شدیم و به راه افتادیم.

ایلهان ضبط ماشین و روشن کرد و آهنگ ملایمی گذاشت.

 

 

به بیرون خیره شدم.

لبخندم یک ثانیه از روی لبام پاک نمیشد.

دلم میخواست یه جای ازاد میبودم و تا میتونستم داد میزدم از خوشحالی…

 

 

 

_خوبی؟!

 

 

به طرف ایلهان برگشتم.

به جلو خیره شده بود.

اوهومی زمزمه کردم و گفتم:

_اره…

 

 

_ساکت بودی.

گفتم شاید ناراحتی…

 

 

خندیدم و گفتم:

_نه فقط یکم ذهنم درگیر بود.

چیزی نیست.

 

 

ایلهان دیگه چیزی نگفت.

با دست روی فرمون ماشین ضرب گرفته بود و هماهنگ با آهنگ جلو میرفت.

 

 

منم چیزی نگفتم.

به این سکوت احتیاج داشتم تا فکر کنم.

هر چقدر دوست داشتم اما بازم باید فکر میکردم.

 

 

سریع تر از ماشین پیاده شدم و سریع وارد خونه شدم.

موج گرما به صورتم خورد.

نفس عمیقی کشیدم و تند به طرف اتاقمون رفتم‌.

 

 

 

روی تخت نشستم و به تصویر شدم که روی آینه رو به روم افتاده بود خیره شدم.

 

 

ناخواسته صورتم میخندید.

کمی که گذشت، خواستم پاشم و لباسم و عوض کنم که در باز شد و ایلهان وارد شد.

 

 

نمیدونستم چرا؟

اما ازش خجالت میکشیدم.

چیزی نگفت و به طرف کمد رفت.

بلوزش و جلوی من در اورد و مشغول بررسی کمدش شد.

از پشت بهش خیره شدم‌.

بدن ورزشی و محکمی داشت.

 

 

 

تیشرت مشکی رنگی از کمد بیرون اورده و پوشید.

به طرفم برگشت.

سری پاشدم و سمت کمد رفتم و بلوز و شلوار برداشتم و برای عوض کردن لباسام به حمام رفتم.

 

 

همینکه در و بستم، دستم و روی قلبم گذاشتم و نفس اسوده ای کشیدم.

نمیدونم چرا اما استرس گرفته بودم.

 

 

 

 

لباسام و در آورده و بلوز شلوارم و پوشیدم.

موهام و باز کردم و شل پشت سرم بافتم.

 

 

لباسام و همونجا آویزون کردم.

مردد از سرویس بیرون اومدم.

ایلهان یک طرف تخت دراز کشیده و ساعد دستش و روی چشماش گذاشته بود.

 

 

اروم رفتم و طرف دیگه تخت دراز کشیدم و پتو و روی خودم کشیدم.

چشمام و بستم و خواستم بخوابم که دستی دورم حلقه شد.

 

 

نفش تو سینه ام حبس شد و قلبم به تلاطم افتاد.

دست ایلهان که دورم حلقه شده بود، حس خوبی بهم میداد.

چشمام و باز نکردم.

بهتره بگم جرعت باز کردن چشمام و نداشتم!

چشمام بسته بود اما به خوبی میتونستم نفس های ایلهان که روی صورتم پخش میشد و حس کنم.

 

 

 

میترسیدم همه چیز خواب باشه و با باز کردن چشمام از این رویای قشنگ بیرون بیام.

نمیدونم چقدر چشمام بسته بود.

نمیدونم چقدر تو خلسه شیرینی فرو رفته بودم که بالاخره چشمام گرم شد و به خواب عمیقی فرو رفتم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 175

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان طومار 3.4 (21)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان :     سپیدار کرمانی دختر ته تغاری حاج نعمت الله کرمانی ، بسی بسیار شیرین و جذاب و پر هیجان هست .او از وقتی یادشه یه آرزوی…

دانلود رمان انار 3.2 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه : خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به دلیل جدایی پدر و مادر ماندن…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x