رمان ماهرو پارت۶۳

4.5
(73)

 

 

تو همون حالت، منو به طرف اتاق برد.

چند تا دختر بچه ای که تو اتاق بودن و بیرون کرد و گوشه ای بالش گذاشت و مجبورم کرد دراز بکشم.

 

 

دور و بر و گشت و بالاخره با یک روسری کنارم نشست و روسری و محکم به پیشونیم بست.

 

 

 

مریم هم اومد و یه قرص و با یک لیوان اب بهم داد.

قرص و با یکم اب خوردم.

 

 

با اینکه دکتر بودم و میدونستم این کارا و خوردن قرص ها ضرر داره، اما فقط میخواستم از شر این سردرد طاقت فرسا خلاص بشم.

 

 

تا به حال اینطوری سردرد نشده بودم.

 

 

 

 

عمه مجبورم کرد دوباره دراز بکشم و پتویی روم انداخت و همونطور که برق و خاموش میکرد گفت:

_بخواب عمه تا حالت بهتر بشه…

 

 

همین و گفت و از اتاق بیرون رفت.

 

 

 

تاریکی مطلق اتاق حالم و بهتر میکرد.

چشمام و بستم و سعی کردم به هیچی فکر نکنم.

حداقل تا وقتی که از این سردرد لعنتی خلاص بشم.

 

 

عمه اونقدر روسری و محکم به پیشونیم بسته بود که حس میکردم خون به مغزم نمیرسه.

 

 

اعتقادی به این کارا نداشتم‌.

پاشدم و روسری و باز کردم و کنارم گذاشتم.

 

 

دوباره دراز کشیدم.

به سقف خیره شدم.

هیچی دیده نمیشد جز ، سیاهی مطلق.

 

 

دوباره ذهنم سمت بابا پر کشید.

ینی بابا هم الان تو همچین محیطیه؟!

 

 

یه جایی تاریک تر و تنگ تر و بی در و پنجره ؟!

 

 

ترس و اندوه بدی به جونم افتاد و لرز بدی به بدنم نشست.

سعی کردم دیگه فکر نکنم.

 

 

کمی که گذشت، چشمام گرم شد و به خواب رفتم.

 

 

“ایلهان”

 

 

کم کم مهمون های خاله رفتن و اقوامشون هم که از راه دور اومده بودن، تو خونه های دو تا عمه های ماهرو جا گیر شدن.

 

 

تو خونه خاله هم فقط خودشون و منو مامان بودیم.

 

 

همه تو هال نشسته بودیم و کشی حرفی نمی‌زند.

نگام و به در اتاق دوختم.

ماهرو هنوز بیدار نشده بود.

 

 

به ماهان خیره شدم.

ته ریشش بلند شده بود و طفلی خیلی اذیت شده بود.

کلافه دستی به صورتم کشیدم.

 

 

مامان بلند شد و گفت:

_پاشین برین بخوابین صبح زود باید پاشیم.

 

 

خودش در اتاقی که ماهرو خواب بود و به ارومی باز کرد و داخل شد.

کمی بعد تشک به دست اومد.

بلند شدم و گفتم:

_بزار من میارم مامان…

 

 

مامان تشک و روی زمین پهن کرد و گفت:

_گوشه اتاق تشک و پتو ها هستن برو بیار…

 

 

سری تکون دادم و داخل اتاق شدم.

تاریک بود و به خوبی جایی و نمیدیدم.

از نور کمی که تو اتاق می افتاد، جلو رفتم و تشک و پتویی و با هم برداشتم.

 

 

بیرون بردم و گوشه ای گذاشتم.

مامان کمک کرد خاله بلند شه و به طرف یکی از تشکا برد و کمکش کرد دراز بکشه.

 

 

ماهانم همونجا دراز کشید و گفت تشک نمیخواد.

 

 

 

منم مردد ایستاده بودم.

نمیدونستم کجا باید بخوابم.

که با صدای مامان، تکلیفم روشن شد.

_الیهان مامان تو تو اتاق پیش ماهرو بخواب، تنهاس نصف شب نترسه!

 

 

سری تکون دادم و وارد اتاق شدم.

صفحه گوشیم و روشن کردم و به طرف ماهرو رفتم.

بالش گذاشتم و کنار ماهرو دراز کشیدم.

 

 

تو تاریکی بهش خیره شدم.

چهره عادی داشت.

اما اخلاقش، هر آدمی و جذب خودش میکرد.

 

 

دروغ چرا؟

من هنوز عاشق فرشته بودم.

اما ماهرو تو این مدت بودنش، خیلی منو مدیون خودش کرد.

 

 

دستام و زیر سرم گذاشتم و به سقف خیره شدم.

چقدر زندگی به هم پیچیده شده بود.

 

 

چی میخواستم و زندگی چی به سرم آورد.

کلافی پوفی کشیدم و گوشیم و برداشتم و روشنش کردم.

 

 

ساعت ۲۳:۴۵ و نشون میداد.

خاموشش کردم و کنارم گذاشتم.

باید میخوابیدم چون صبح دوباره مراسم می گیرن و باید صبح زود بیدار شیم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 73

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان آنتی عشق 3.2 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: هامین بعد ۱۲سال به ایران برمی‌گردد و تصمیم دارد زندگی مستقلی را شروع کند. از طرفی میشا دختری مستقل و شاد که دوست دارد خودش برای زندگیش تصمیم بگیرد.…

دانلود رمان قفس 3.8 (16)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان:     پرند زندگی خوبی داره ، کنار پدرش خیلی شاد زندگی میکنه ، تا اینکه پدر عزیزش فوت میکنه ، بعد از مرگ پدرش برای دادن سرپناهی…

دانلود رمان چشم زخم 4 (4)

بدون دیدگاه
خلاصه:   نه دنیا بیمارستانه، نه آدم ها دکتر . کسی نمیخواد خودش رو درگیر مشکلات یه آدم بیمار کنه . آدم ها دنبال کسی هستن که بتونه حالشون رو…

دانلود رمان باوان 3.3 (3)

بدون دیدگاه
    🌸 خلاصه :   همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشته‌ای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی می‌گیره. حالا اون دختر حس می‌کنه هیچ‌کدوم از چیزایی…

دانلود رمان شهر زیبا 3.3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره دیدن کسی که فراموشش کرده بودم…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x