تو همون حالت، منو به طرف اتاق برد.
چند تا دختر بچه ای که تو اتاق بودن و بیرون کرد و گوشه ای بالش گذاشت و مجبورم کرد دراز بکشم.
دور و بر و گشت و بالاخره با یک روسری کنارم نشست و روسری و محکم به پیشونیم بست.
مریم هم اومد و یه قرص و با یک لیوان اب بهم داد.
قرص و با یکم اب خوردم.
با اینکه دکتر بودم و میدونستم این کارا و خوردن قرص ها ضرر داره، اما فقط میخواستم از شر این سردرد طاقت فرسا خلاص بشم.
تا به حال اینطوری سردرد نشده بودم.
عمه مجبورم کرد دوباره دراز بکشم و پتویی روم انداخت و همونطور که برق و خاموش میکرد گفت:
_بخواب عمه تا حالت بهتر بشه…
همین و گفت و از اتاق بیرون رفت.
تاریکی مطلق اتاق حالم و بهتر میکرد.
چشمام و بستم و سعی کردم به هیچی فکر نکنم.
حداقل تا وقتی که از این سردرد لعنتی خلاص بشم.
عمه اونقدر روسری و محکم به پیشونیم بسته بود که حس میکردم خون به مغزم نمیرسه.
اعتقادی به این کارا نداشتم.
پاشدم و روسری و باز کردم و کنارم گذاشتم.
دوباره دراز کشیدم.
به سقف خیره شدم.
هیچی دیده نمیشد جز ، سیاهی مطلق.
دوباره ذهنم سمت بابا پر کشید.
ینی بابا هم الان تو همچین محیطیه؟!
یه جایی تاریک تر و تنگ تر و بی در و پنجره ؟!
ترس و اندوه بدی به جونم افتاد و لرز بدی به بدنم نشست.
سعی کردم دیگه فکر نکنم.
کمی که گذشت، چشمام گرم شد و به خواب رفتم.
“ایلهان”
کم کم مهمون های خاله رفتن و اقوامشون هم که از راه دور اومده بودن، تو خونه های دو تا عمه های ماهرو جا گیر شدن.
تو خونه خاله هم فقط خودشون و منو مامان بودیم.
همه تو هال نشسته بودیم و کشی حرفی نمیزند.
نگام و به در اتاق دوختم.
ماهرو هنوز بیدار نشده بود.
به ماهان خیره شدم.
ته ریشش بلند شده بود و طفلی خیلی اذیت شده بود.
کلافه دستی به صورتم کشیدم.
مامان بلند شد و گفت:
_پاشین برین بخوابین صبح زود باید پاشیم.
خودش در اتاقی که ماهرو خواب بود و به ارومی باز کرد و داخل شد.
کمی بعد تشک به دست اومد.
بلند شدم و گفتم:
_بزار من میارم مامان…
مامان تشک و روی زمین پهن کرد و گفت:
_گوشه اتاق تشک و پتو ها هستن برو بیار…
سری تکون دادم و داخل اتاق شدم.
تاریک بود و به خوبی جایی و نمیدیدم.
از نور کمی که تو اتاق می افتاد، جلو رفتم و تشک و پتویی و با هم برداشتم.
بیرون بردم و گوشه ای گذاشتم.
مامان کمک کرد خاله بلند شه و به طرف یکی از تشکا برد و کمکش کرد دراز بکشه.
ماهانم همونجا دراز کشید و گفت تشک نمیخواد.
منم مردد ایستاده بودم.
نمیدونستم کجا باید بخوابم.
که با صدای مامان، تکلیفم روشن شد.
_الیهان مامان تو تو اتاق پیش ماهرو بخواب، تنهاس نصف شب نترسه!
سری تکون دادم و وارد اتاق شدم.
صفحه گوشیم و روشن کردم و به طرف ماهرو رفتم.
بالش گذاشتم و کنار ماهرو دراز کشیدم.
تو تاریکی بهش خیره شدم.
چهره عادی داشت.
اما اخلاقش، هر آدمی و جذب خودش میکرد.
دروغ چرا؟
من هنوز عاشق فرشته بودم.
اما ماهرو تو این مدت بودنش، خیلی منو مدیون خودش کرد.
دستام و زیر سرم گذاشتم و به سقف خیره شدم.
چقدر زندگی به هم پیچیده شده بود.
چی میخواستم و زندگی چی به سرم آورد.
کلافی پوفی کشیدم و گوشیم و برداشتم و روشنش کردم.
ساعت ۲۳:۴۵ و نشون میداد.
خاموشش کردم و کنارم گذاشتم.
باید میخوابیدم چون صبح دوباره مراسم می گیرن و باید صبح زود بیدار شیم.