یا تموم شدن شیفتم، روپوشم و در میارم و بعد از برداشتن وسایلم، از بیمارستان خارج میشم.
همون طور که به طرف خیابون اصلی میرم ، گوشیم و از کیفم در میارم و روشنش میکنم.
منتظر میشم تا روشن بشه.
عادتم شده.
کلا همیشه تو تایم کارم ،گوشیم و خاموش میکنم تا حواسم روی کارم باشه.
با روشن شدن گوشی، قفلش و باز میکنم.
تا ویندوز گوشی بالا بیاد، به ساعتش نگاه میکنم.
ساعت ۵ عصره….
چند ثانیه بعد، انبوهی از تماس های بی پاسخ روی صفحه اعلان های گوشیم نمایان میشه.
۱۵ تماس بی پاسخ از ایلهان…
۱۷ تماس بی پاسخ از داداشی…
۴ تماس بی پاسخ از خاله…
۶ تماس بی پاسخ از مامان…
۱ تماس بی پاسخ از یک شماره ناشناس…
اولش با تعجب به شماره ها نگاه میکنم.
انگار کورس گذاشتن!
با تعجب و ترسیده، شماره ایلهان و میگیرم.
یک بوق میخوره، جواب نمیده…
دو بوق میخوره، جواب نمیده…
سه بوق میخوره ، جواب نمیده…
بوق چهارمی و هم که میخوره، درست وقتی دارم ناامید میشم، صدای ایلهان تو گوشی میپیچه…
_الو؟!
ترسیده میگم.
_ایلهان چیشده؟
چرا اینقد به من زنگ زدین؟!
صدای خسته ایلهان تو گوشی میپیچه…
_کجایی الان؟!
_جلوی بیمارستان.
_بمون همونجا میام دنبالت.
کلافه گوشی و قطع می کنم و همونجا منتظر میمونم.
استرس بدی گرفتم.
دلم گواه بد میده…
دستم و روی قلبم میزارم و نفسای عمیق میکشم.
اما فایده ای نداره…
کلافه شماره ماهان و میگیرم.
جواب نمیده.
لعنتی ای زیر لب زمزمه میکنم و تماس و قطع میکنم.
دوباره شماره اش و میگیرم.
امل بازم جواب نمیده…
بعد از کمی انتظار ، بالاخره ایلهان میرسه…
سری سوار میشم و میگم.
_چیشده ایلهان؟
چرا اینقدر به من زنگ زدین…
ماهانم گوشیش و جواب نمیده…
دارم میمیرم از استرس…
ایلهان دنده و جا به جا میکنه و به راه میوفته.
_ایلهان با توعم …
ایلهان نگاهی بهم میندازه و میگه:
_میگم اما خودت و کنترل کن باشه؟!
ترسیده اب دهانم و قورت میدم.
سری تکون میدم و منتظر میشم حرف بزنه.
چند ثانیه سکوت میکنه که واسم برابر با چند ساله…
_راستش بابات سر زمین بوده، بعد تو رودخونه، کوه ریزش میکنه و…
دیگه صداش و نمیشنوم…
سرم منگه منگه…
ناباور به رو به رو خیره میشم و دیگه هیچ صدایی نمیشنوم.
تنها حرفای ایلهان تو سرم اکو میشه….
«بابات تو رودخونه بوده…
کوه ریزش میکنه و…»
با احساس سوزش دستم، چشام و باز میکنم.
سقف سفید اولین چیزیه که به چشمم می خوره…
کمی چشم میگردونم و دستم و بلند میکنم تا سرم و که درد میکنه، مالش بدم که پشت دستم بدجور به سوزش در میاد..
به دستم خیره میشم.
با دیدن سرم، اه از نهادم بلند میشه.
تازه همه چیز یادم میاد و نگران بلند میشم و از تخت پایین میام.
سرم و از دستم بیرون میارم و به طرف در میرم.
چند بار تلوتلو میخورم، اما بالاخره به در میرسم.
بازش می کنم و میخوام برم بیرون که هیکل ایلهان تو چهارچوب در نمایان میشه.
_بهوش اومدی؟
چرا بلند شدی، کجا؟!
سعی کردم کنارش بزنم و با صدایی که بر اثر بغض فاصله ای تا ترکیدن نداشت، گفتم:
_ایلهان برو کنار میخوام بابام و ببینم.
ایلهان بازوم و چسبید و گفت:
_باشه اما تو الان حالت خوب نیست.
کلافه با گریه میگم:
_چرا نمیفهمی ایلهان…
من میخوام بابام و ببینم!
دستت درد نکنه.ممنون و متشکرم قاصدک جونم.😘