رمان ماهرو پارت ۵۸

4.1
(67)

 

 

 

 

یا تموم شدن شیفتم، روپوشم و در میارم و بعد از برداشتن وسایلم، از بیمارستان خارج میشم.

 

 

همون طور که به طرف خیابون اصلی میرم ، گوشیم و از کیفم در میارم و روشنش میکنم.

 

 

منتظر میشم تا روشن بشه.

عادتم شده.

کلا همیشه تو تایم کارم ،گوشیم و خاموش میکنم تا حواسم روی کارم باشه.

 

 

 

با روشن شدن گوشی، قفلش و باز میکنم.

تا ویندوز گوشی بالا بیاد، به ساعتش نگاه میکنم.

ساعت ۵ عصره….

 

 

چند ثانیه بعد، انبوهی از تماس های بی پاسخ روی صفحه اعلان های گوشیم نمایان میشه.

 

 

۱۵ تماس بی پاسخ از ایلهان…

۱۷ تماس بی پاسخ از داداشی…

۴ تماس بی پاسخ از خاله…

۶ تماس بی پاسخ از مامان…

۱ تماس بی پاسخ از یک شماره ناشناس…

 

 

اولش با تعجب به شماره ها نگاه میکنم.

انگار کورس گذاشتن!

با تعجب و ترسیده، شماره ایلهان و میگیرم.

 

 

یک بوق میخوره، جواب نمیده…

دو بوق میخوره، جواب نمیده…

سه بوق میخوره ، جواب نمیده…

بوق چهارمی و هم که میخوره، درست وقتی دارم ناامید میشم، صدای ایلهان تو گوشی میپیچه‌…

_الو؟!

 

 

ترسیده میگم.

_ایلهان چیشده؟

چرا اینقد به من زنگ زدین؟!

 

 

صدای خسته ایلهان تو گوشی میپیچه…

_کجایی الان؟!

 

 

_جلوی بیمارستان.

 

 

_بمون همونجا میام دنبالت.

 

 

کلافه گوشی و قطع می کنم و همونجا منتظر میمونم.

استرس بدی گرفتم.

دلم گواه بد میده…

 

 

دستم و روی قلبم میزارم و نفسای عمیق میکشم.

اما فایده ای نداره…

 

 

کلافه شماره ماهان و میگیرم.

جواب نمیده.

لعنتی ای زیر لب زمزمه میکنم و تماس و قطع میکنم.

 

 

دوباره شماره اش و میگیرم.

امل بازم جواب نمیده…

 

 

 

بعد از کمی انتظار ، بالاخره ایلهان میرسه…

سری سوار میشم و میگم.

_چیشده ایلهان؟

چرا اینقدر به من زنگ زدین…

ماهانم گوشیش و جواب نمیده…

دارم میمیرم از استرس…

 

 

ایلهان دنده و جا به جا میکنه و به راه میوفته‌.

_ایلهان با توعم …

 

 

ایلهان نگاهی بهم میندازه و میگه:

_میگم اما خودت و کنترل کن باشه؟!

 

 

ترسیده اب دهانم و قورت میدم.

سری تکون میدم و منتظر میشم حرف بزنه.

چند ثانیه سکوت میکنه که واسم برابر با چند ساله…

 

 

_راستش بابات سر زمین بوده، بعد تو رودخونه، کوه ریزش میکنه و…

 

 

دیگه صداش و نمیشنوم…

سرم منگه منگه…

 

 

ناباور به رو به رو خیره میشم و دیگه هیچ صدایی نمیشنوم.

تنها حرفای ایلهان تو سرم اکو میشه….

 

 

«بابات تو رودخونه بوده…

کوه ریزش میکنه و…»

 

 

 

با احساس سوزش دستم، چشام و باز میکنم.

سقف سفید اولین چیزیه که به چشمم می خوره…

 

 

کمی چشم می‌گردونم و دستم و بلند میکنم تا سرم و که درد میکنه، مالش بدم که پشت دستم  بدجور به سوزش در میاد..

 

 

به دستم خیره میشم.

با دیدن سرم، اه از نهادم بلند میشه.

 

 

تازه همه چیز یادم میاد و نگران بلند میشم و از تخت پایین میام.

سرم و از دستم بیرون میارم و به طرف در میرم.

 

 

چند بار تلوتلو میخورم، اما بالاخره به در میرسم‌.

بازش می کنم و میخوام برم بیرون که هیکل ایلهان تو چهارچوب در نمایان میشه.

_بهوش اومدی؟

چرا بلند شدی، کجا؟!

 

 

سعی کردم کنارش بزنم و با صدایی که بر اثر بغض فاصله ای تا ترکیدن نداشت، گفتم:

_ایلهان برو کنار میخوام بابام و ببینم.

 

 

ایلهان بازوم و چسبید و گفت:

_باشه اما تو الان حالت خوب نیست.

 

 

کلافه با گریه میگم:

_چرا نمیفهمی ایلهان…

من میخوام بابام و ببینم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 67

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان دژکوب 4.4 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: بهراد ، مرد زخم دیده ایست که فقط به حرمت یک قسم آتش انتقام را روز به روز در سینه بیشتر و فروزان تر میکند.. سرنوشت او را تا…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
5 ماه قبل

دستت درد نکنه.ممنون و متشکرم قاصدک جونم.😘

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x